اهمیت دماغ کوچک، بیشتر از یک کتابخانه بزرگ

احتمالا بیشتر ما جزو کسانی هستیم که به چهره‌ اهمیت زیادی می‌دهیم. هر چقدر هم ادعا کنیم که به ظاهر و چهره‌ دیگران یا خودمان بی‌تفاوتیم، نمی‌توانیم این حقیقت را انکار کنیم که انسان‌‍‌ها در وهله‌ اول با سیمایشان شناخته می‌شوند. بدون وجود چهره نمی‌شود از مفاهیمی مانند هویت، عشق، جایگاه اجتماعی یا حتی اخلاق سخنی به میان آورد. حتی وقتی که فقط صدای کسی را می‌شنویم یا نامه‌هایش را می‌خوانیم بلافاصله در ذهنمان برای او یک چهره‌ خیالی ترسیم می‌کنیم. در واقع نخستین پدیدار انسانی‌ای که در مواجهه با دیگران بر ما آشکار می‌شود چهره است. 

تاریخ انتشار: 11:28 - یکشنبه 1399/11/19
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه

یک چهره معمولاً در کلیتش خود را بر دیگران آشکار می‌کند و مانند مجموعه‌ای که از اعضای خود منتزع شده در تمامیتش در معرض تماشای دیگران قرار می‌گیرد؛ اما با این وجود، می‌توانیم اعضای مختلف چهره را به صورت جداگانه بررسی کنیم؛ چشم‌ها، گوش‌ها، لب‌ها، ابروها، گونه‌ها، دندان‌ها، دهان، چانه، پیشانی و البته دماغ. دماغ به عنوان نقطه‌ محوری و مرکزی یک چهره. عضوی که نسبت به اعضای دیگر صورت نمود بیشتری دارد ولی با این حال، در قیاس با آن‌ها، عضوی پست‌تر و خنده‌دارتر فرض می‌شود. فقط مردم معمولی نیستند که به دماغ توجه می‌کنند و درباره‌ دماغ خودشان یا دیگران حرف می‌زنند و می‌خندند، بسیاری از نویسندگان بزرگ هم درباره‌ این عضو منحصربفرد چهره دست به قلم برده‌اند. در اینجا سه اثر ادبی مهمِ تاریخ ادبیات درباره‌ دماغ را بررسی می‌کنیم.

مورد اول نمایشنامه‌ سیرانو دوبرژاک، نوشته‌ ادمون روستان نمایش‌نامه‌ فرانسوی، در سال 1897 است. شخصیت اصلی این نمایشنامه سیرانو نام دارد؛ شاعر و فیلسوفی خلاق و خوش‌قریحه که همه‌ کمالات و فضایل لازم برای مقبولیت در جامعه را دارد اما متاسفانه از یک نقص بسیار کوچک رنج می‌برد: یک دماغ بسیار بزرگ. چنین نقص کوچکی موجب شده که سیرانو تمام اعتمادبه‌نفس خود را از دست داده و در برخورد با آدم‌های دیگر دچار بحران‌های جدی شود. او عاشق دختر عموی خود، روکسان است اما به خاطر این‌که گمان می‌کند دماغش بیش از حد بزرگ است هرگز جرئت نمی‌کند به او ابراز عشق کند. در این میان، یکی دیگر از عاشق روکسان، کریستیان که هیچ استعدادی در نوشتن نامه‌های عاشقانه ندارد اما از بخت خوبش دماغ کوچکی دارد از سیرانو می‌خواهد برای روکسان نامه‌های عاشقانه‌ای به اسم خودش بنویسد. روکسان به مرور شیفته‌ عبارات و توصیفات عاشقانه‌ نویسنده‌ نامه‌ها می‌شود و بدون این‌که بداند این نوشته‌های مجذوب‌کننده را سیرانو نوشته، دلبسته‌ کریستیان می‌شود. روستان در نمایشنامه‌ خود دست به واژگونی تمام ارزش‌های موجود در ادبیات رمانتیک پیش از خود می‌زند و نسبت میان ایده‌های پرشور شاعرانه و جزئیات کوچک مادی را وارونه می‌کند. در حالی که پرداختن به جزییات ظاهری‌ای مانند دماغ برای نویسندگان ادبی دوران گذشته موضوعی بی‌اهمیت و مبتذل تلقی می‌شد، روستان نشان می‌دهد که چگونه این عضو ناچیز می‌تواند تمام مفاهیم بزرگ و ادبی را به بازی بکشد و از معنا بیاندازد. سیرانو دوبرژاک در آستانه‌ قرن بیستم نوشته شده است؛ زمانی که دنیای ایدئالیستی کهنه جای خود را با دنیای ماتریالیستی جدید عوض می‌کند. حالا دیگر یک دماغ کوچک از یک کتابخانه‌ بزرگ مهم‌تر است!     

یکی دیگر از آثار مهمی که با محوریت دماغ نوشته شده‌ داستان کوتاه دماغ نوشته‌ نویسنده‌ بزرگ روسی، نیکلای گوگول، در سال 1836 است؛ داستانی که به مانند دیگر آثار نویسنده دربردارنده‌ طنز و آیرونی مخصوص به خود است. یک روز صبح ایوان یاکوولویچ از خواب برمی‌خیزد و با تماشای خود در آینه متوجه می‌شود که دماغش سر جای قبلی نیست! او پریشان و بهت‌زده تصمیم می‌گیرد به پلیس شکایت کند یا به دفتر روزنامه ‌برود و آگهی مفقودی دماغش را چاپ کند. یاکوولویچ در مسیر عزیمت به اداره‌ پلیس ناگهان دماغش را می‌بیند که به هیبت یک انسان در آمده و در حال پیاده‌روی در شهر است. او دماغش را دنبال می‌کند اما دماغ با تمام توان از دست او فرار می‌کند و به چاک می‌زند. در نهایت اما، به هر شکلی که شده، دماغ پیدا می‌شود ولی یاکوولویچ نمی‌تواند آن را سر جای قبلی روی صورتش بچسپاند. داستان گوگول، به قیاس آثار دیگر او، ظاهری کمیک و طنازانه دارد اما در بطن خود واجد سویه‌های تراژیک است. این داستان در زمانه‌ای نوشته شده که مناسبات طبقاتی جدیدی در روسیه در حال شکل‌گیری است و طبقات متمول و اشراف به هر نحوی که شده تلاش دارند تا خودشان را، از لحاظ ظاهری، از دیگر طبقات جامعه متمایز کنند. دماغ نقدی گزنده است به تقلای اشراف برای آراسته کردن ظاهر و سیمایشان. یاکوولویچ در داستان بیش از اینکه از فقدان دماغش نگران باشد از وجهه‌ خودش در جامعه در عذاب است و نمی‌خواهد جایگاه خود در جامعه را به خاطر بی‌دماغ بودن از دست بدهد. مسئله‌ هویت نیز یکی دیگر از مسائل محوری داستان است. گوگول با دست گذاشتن بر روی موضوعی به ظاهر بی‌اهمیت این سوال را مطرح می‌کند که ما واقعا که هستیم؟ اگر یک روز صبح دماغ‌مان را از دست بدهیم آیا همچنان خودمان باقی خواهیم ماند؟  جالب این‌که سال‌ها بعد دیمیتری شوستاکوویچ، آهنگساز بلندمرتبه‌ روسی، اپرایی بر اساس این داستان کوتاه چخوف می‌سازد و در آن نوسان دائمی احساسات میان حالت کمیک و حالت تراژیک را در قالب موسیقیایی بیان می‌کند. یک اپرا درباره‌ی دماغ؟! بله، درست است.

اما بدون شک پرآوازه‌ترین اثر تاریخ ادبیات درباره‌ دماغ، ماجراهای پینوکیو، نوشته‌ نویسنده‌ ایتالیایی کارلو کلودی، در اواخر قرن نوزدهم است. شخصیت اصلی این رمان آدمکی چوبی به نام پینوکیو است که نجاری تنها به نام پدر ژپتو آن را ساخته است. مهم‌ترین ویژگی پینوکیو دماغ اوست و هنگامی که دروغ می‌گوید دماغش شروع به رشد می‌کند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. در اواخر قرن نوزدهم شاهد نوشته شدن داستان‌های فراوانی برای کودکان هستیم که به سبک قصه‌های قدیمی، اما با فرم‌های مدرن، تلاش دارند به کودکان راه و رسم زندگی را بیاموزند و به اصطلاح آن‌ها را تربیت کنند. پینوکیو یکی از این داستان‌ها، و یکی از معروف‌ترین آن‌ها، است. در سال‌های بعد از انتشار کتاب، خوانش‌ها و برداشت‌های متفاوت و گاه جذابی از پینوکیو و بزرگ شدن دماغش صورت گرفته است. عده‌ای از متفکران آن را تحت تاثیر افسانه‌های روستایی ایتالیایی می‌دانند، عده‌ای دیگر آن را نشانی از بلوغ مردانه در پسربچه‌ها می‌دانند و بعضی‌ها هم آن را گواهی بر جاه‌طلبی مردم آن زمان ایتالیا تلقی می‌کنند. فارغ از درستی یا نادرستی این برداشت‌ها، پینوکیو امروز جزیی از فرهنگ عامه‌ مردم در سرتاسر جهان است. کدام یک از ما زمانی که در کودکی دروغ می‌گفت به پینوکیو فکر نمی‌کرد؟ هر کس بگوید من فکر نمی‌کردم قطعاَ دماغش بزرگ خواهد شد.

 

برچسب‌های خبر