اما صورت دیگر تاریخ ادبی، صورتی است که به «گذشته» احاله میشود، یعنی اکنونی که دیگر به گذشته تبدیل شده است. نمونهاش، 1343 شمسی است و رافعی جوان مجموعه داستان «انتظار» را به نشر مشعل سپرده است. کتاب منتشر میشود، اما دست اندرکاران وقت مثلهاش میکنند و حدودا سی صفحه اول آن به آنی خمیر میشود. و حالا بعد از سالها آن «اکنونِ» جوانی رافعی جوان داستاننویس، دیگر «گذشته ادبی» است.
انتشار مثلهشده «انتظار»، اکنون به آن گذشته ادبی تعلق دارد و امروز به عنوان یک رویداد ادبی در فهرست رویدادهای داستاننویسان دهه چهل اصفهان طبقهبندی میشود؛ اما مسئله رشد، فقط و فقط مسئله «اکنون» است؛ اکنونی که رافعی جوانِ داستاننویس و شاعر، آن را در دهه چهل شمسی زندگی میکند.
و بعد از چاپ مجموعه داستان «انتظار»، اطلاع دقیقی نداریم که او داستاننویسی را تا چه حدی پیگرفته است، فقط میدانیم رمان سه جلدی او، «مردابهای جاری»، سالهاست آماده است، ولی تا امروز منتشر نشده است.
و اما چرا رمان مردابهای جاری کنجکاوی برانگیز است؟ به چند دلیل: ترکیبسازی زبانی رافعی که در غزلهایش نمود دارد، در عنوان این رمان دیده میشود، اما مهمتر از عنوان رمان، این است که ببینیم شاعر غزلسرایی چون رافعی، آن زبان شعر و آن تجربه انباشته شعرنوشتن در زبان فارسی را در داستاننویسی چگونه بهکار میگیرد.
آیا این تجربههای انباشته شعری در رمان به کار و کردار تازهای میرسند یا نه؟ نظامی بلاغی شاعر در هنگام داستاننوشتن چگونه تحول مییابد؟ او که سالها در کنار همه کارهایش مدرّس فیلمنامهنویسی بوده است و روایت در سینما را میشناسد، این توانها را در رمان نوشتن چگونه بهکار میگیرد؟ او که استاد تمامعیار شعرهای محلی است و نمونههایش در مجموعه شعرِ سالهای ابری دیدنی و خواندنی است، دیالوگ رمان را چطور مینویسد؟ و پرسشهای ریز و درشت دیگری از این قبیل.
این از وجه زبانی و فنی رمان، اما از جنبه تجربه زندگی مهم است ببینیم رافعی مجموعه داستان انتظار، پس از سالها، در مردابهای جاری چطور داستانگوی زیستنهای ویژه خود و جامعه خود است. تجربه زیسته او و تجربه او از زیستن در اصفهان دهه چهل و پنجاه، اوج حرکت ادبی جنگ اصفهان، تجربه کمی نیست، زیرا به ویژه دهه چهل یک دهه ادبی درخشان در کل ایران و از جمله در اصفهان و به ویژه در شعر و داستان فارسی است. و این یعنی بودن در اکنونِ تاریخ ادبی. و اکنون زندگی و تبدیلکردن تجربه بودن در اکنونِ تاریخ ادبی، اکنونِ زندگی به شعر و داستان؛ و آن تجربه مثلهشدن کتاب داستان انتظار و شاعر و نویسنده جوانی که در کنار گوش جنگ اصفهان نفس میکشد.
و به این ترتیب، اینجا مضمونِ مردابهای جاری هم مهم میشود، زیرا او شاعری مضموناندیش است. در رمان شیوه دیدن جهان مهم است و اینکه چشمهای رافعی نه در غزل، بلکه در رمان، جهان مردابی جاری را چگونه میبیند و اینها تخیل خوانندهای است که هنوز این رمان را نخوانده است و مهم دیدنِ کار است، دیدن و خواندن مردابهای جاری منتشرنشده تا این ساعت.
رافعی حافظه درخشان تاریخ شفاهی ادبی نیز هست. بنا به روایتِ خود او، گلشیری و صادقی و بسیاری از اهل ادب را از نزدیک دیده و با آنها نشست و برخاست داشته است. او حتی صحنههای آغازین داستان بلند ملکوت را بنا به خاطراتی که از صادقی و منوچهر فاتحی، دوست محبوب صادقی در ذهن دارد، با جزئیات بازسازی میکند و بهتر است این جزئیات را از زبان خود او شنید و به طور دقیق برای تاریخ ادبی ثبت کرد و این یعنی حضور در تاریخ ادبی اکنونی. دارایی بزرگی است، بودن رافعی و رافعیها. و این بودن فرصت خوبی است برای جمعآوری خاطرات شفاهی ادبی، یعنی کمک به نوشتن تاریخ ادبی هرگز به زبان نیامده.
مردابهای جاری به عنوان رمانی منتشر نشده از رافعی، از جهات مختلف رمانی کنجکاویبرانگیز است و امید است بهزودی منتشر شود. رافعی را بیشتر به غزل میشناسند و درست همین است. او در غزل بافت ویژه خود را میسازد که کار هر کسی نیست. در تمام این غزلها، روح بیقراری سر به در و دیوار میکوبد تا بیان کند، تا ضجه بزند، تا چیزی نگفته را بگوید و نمیشود و میگوید و نمیگوید و در این گفتنها و نگفتنها، بیتها و بافتهای درخشانی آفریده است؛ بیتبافتهای درخشانی، با چاشنیای از اعتراض، عصیان و به سیم آخرِ زندگیزدن، با یک جور آزادگی و وارستگی و رهایی به قول خود او، به «وسعت گلگشت آهوها»یی که صدا میزنند، مدام، روز و شب و شب و روز شاعر را صدا میزنند.
دهه چهل است: او دارد در کتاب هفته و نشریات دیگر پایتخت، شعرهایش را منتشر میکند: «سبزه نورسته یک دشت تبدارِ غمآلودم/ بر زبان من نشان از قطره آبی نیست/ آنچه پیش چشم من پیداست/ جز نگاه طعنه آمیز سرابی نیست…» تا برسد به آنجا که «آفتاب تفته را با خشکسار من سر جنگ است/ با که باید گفتنم این درد؟/ عرصه بر نورستگان تنگ است…» شعری که در میان کل شعرهای نیمایی و بیوزنِ او، از همه بهتر، متشکلتر و به لحاظ زبان، شور، حال، حس و ایده قویتر است و علاوه بر این روحِ رهای آفریننده شعرهای بهمن رافعی را هم در خود دارد.
او شاعری است با روحی جویا و پویا و جانی آگاه، اما با داراییها و کشفهای شعری و جهان خاص خودش. و مسئله، گذشته از روح (روح بیقراری سرشاری که در غزلهای رافعی هست) مسئله زبان و تسلط شاعر به ترکیبهاست. ترکیب و تصویر و آفریدن بافت و ساختن جاننگاهها و دیدنهای ویژه.
اما در این حضور قاطع ادبی، یک نکته هست که ناگفته نماند: رافعی، بسیار مصرّ است که غزل بعد از نیما هنوز قالبی زنده است، و اساسا قالب چندان مهم نیست و آنچه مهم است گوهر شعر است نه صورت ظاهر و استدلالهایی از این قبیل و این یک نقطه افتراق با همنسلان پیشروی او در تاریخ ادبی است که اتفاقا با برخی از آنان نشست و برخاست داشته است. نصرت رحمانی و صادقی نسخه شعر نیماییسرای آن، دو نمونه از این هم نسلاناند که اتفاقا به سبب بعضِ اشتراکات در جهان و نگاه، با دیدن رافعی به یاد آنها میافتید.
و اینجاست که سهم بیشتر آن توان شگفتانگیز صرف غزل شده است، برخلاف شاعران دیگری از این نسل چون محمد حقوقی، نصرت رحمانی، صادقی، فرخ تمیمی، محمدعلی سپانلو و… که توان خود را صرف گونههای جدید شعر فارسی کردند و شعرهای درخشانی آفریدند.
تاریخ ادبی کامههای خود را دارد و یکی از این کامهها نیز، آن جاری و ساریشدن شط شعر نیماییای بود که رافعی از دهه چهل آغاز کرده بود. و تنها کار شاعر است که آن مردابهای جاری را به شط جلیل شعر تبدیل کند، ولو اینکه آن شط جلیل شعر در شکل غزل بنشیند و بخرامد و بخروشد. و این انتخاب، ترجیح شاعر در انتخابِ شکلِ بودنی در تاریخ ادبی است که دل در گرو غزل دارد؛ شاعری فروتن، مهربان، فرهیخته، آموزگار، جانآگاه، دلسوز و سرد وگرم چشیده روزگار که شماری از درخشانترین غزلهای معاصر را به جامعه ادبی پیشکش کرده است. نه نام و نه ننگ، نه زرق و نه برق و نه حتی بودن در تاریخ ادبی، بلکه بودن در شعر و نبض جاری دقایق به سمت «وسعت گلگشت آهوها» کامه همیشه او بوده است. سلامتی و شادی و رهایی نام و نشان او باد!