فرود
وقتی سیاوش موطن را ترک میکند و اولین پناهنده سیاسی لقب میگیرد، حداقل او را به اسم میشناسیم و تا جایی که ادبیات و حافظه یاری کند، کسی قبل از او نبوده که از طرف بلندپایهترین مقامات کشور مقصد اینطور مورد استقبال قرارگیرد. سیاوش شاهزاده ایرانی است. بزرگترین پسر شاه ایران و تحت تعلیم بزرگترین پهلوان ایرانی، رستم که اینها او را بالقوه جانشین اصلی شاه ایران میکند. همین نکتهها باعث میشود افراسیاب قبول کند سیاوش به کشورش بیاید و دخترش را به او بدهد. اما کسی که برای آمدن سیاوش بسیار ذوق و اشتیاق دارد، وزیر افراسیاب است: پیران ویسه. پیران در مدت اقامت سیاوش در توران، همراه و یاور او بود و از هیچ کمکی به او دریغ نکرد وحتی دختر خودش را هم به او میدهد. سیاوش از این دختر صاحب پسری میشود به نام فرود. با اینکه او فرزند ارشد سیاوش است، اما به خاطر نژاد مادریاش، به پادشاهی نمیرسد. همانطور که مادرش، جریره با آمدن فرنگیس، دختر افراسیاب، از همسری سیاوش کنار میرود. در حوادث بعدی خبری از فرود نیست تا زمان لشکرکشی ایران به توران برای مقابله با افراسیاب. اینجاست که تراژدی رقم میخورد: این غمنامه کم از مرگ سیاوش و سهراب ندارد. فرود، پسر سیاوش و برادر کیخسرو که میفهمد لشکر ایران به سمت توران میآید، به پیشنهاد مادر تصمیم میگیرد به آنها و خط اول انتقام برای خون بهناحقریخته پدر بپیوندد؛ اما برخی رفتارهای سبکسرانه از طرف فرود و توس (فرمانده ارشد لشکر) کار را به جای باریک میکشاند و تراژدی عجیبی رخ میدهد. چیزی که خیلی ساده میتوانست رخ ندهد یا با خوبی و خوشی تمام شود، رسما به یک کشتارگاه تبدیل میشود. قدم اول را توس برمیدارد. او برخلاف دستور اکید کیخسرو، از مسیری میرود که به جایگاه فرود و مادرش میرسد. از طرف دیگر فرود با اینکه میداند و میفهمد که آنها ایرانیاند و به خونخواهی آمدهاند، اما دنبال آشنا میگردد و گفتوگویش با بهرام(کسی که زمان آمدن به توران همراه سیاوش بود) کمکی به او نمیکند. بهرام میفهمد که او فرود است، فرزند سیاوش. اما در انتهای گفتوگویش به او میگوید که اگر به جای من کسی دیگر آمد، خود را تسلیم نکن. در ادامه توس که میبیند پهلوان لشکرش به جای گوش دادن به فرمان او و آوردن شخص موردنظرش، فقط با او حرف زده، عصبانی میشود و دستور آوردن سرش را میدهد. در ادامه داماد و پسر توس توسط فرود کشته میشوند و معلوم است که دیگر راه برگشتی وجود ندارد. میشود، آنچه که نباید. سبکسریهای توس قابل پیشبینی بود. اما فرود بهعنوان یک جوان و یک شاهزاده دچار سوءتفاهم شد. او مقصر نبود. اما یک نفر در مقابل یک لشکر عظیم، هیچ شانسی ندارد. اینگونه مرگ یک شاهزاده ایرانی توسط لشکر ایران رقم میخورد. فرود را ایرانیها کشتند. تمام افراد قلعه از ترس خودشان را به پایین پرت کردند و جریره، مادر فرود، هم در کنار فرزند به زندگی خود پایان میدهد. همه این خونها به گردن توس و فرماندهان ایرانی است که به حرف کیخسرو گوش نکردند و از مسیری رفتند که نباید.
بهرام
بهرامِ گودرز که از خاندانی بزرگ و پهلوانی ارزنده است، در سه جای شاهنامه حضوری مهم دارد. اول بار بعد از رفتن رستم از پیش سیاوش، همراه و مشاور او میشود و با تصمیم سیاوش برای رفتن به توران، او مسئولیت سپاه ایران را به عهده میگیرد تا تحویل فرمانده بعدی بدهد. او را باز در ماجرای فرود میبینیم؛ کسی که اعتماد فرود را جلب میکند. اما خودخواهیهایش کار را به مسیر تلخی میکشاند؛ با این حال بهرام تلاشش را میکند و وجدان بیدار ایران نشان داده میشود. اوست که با صدای رسا میگوید که دستور کیخسرو چه بود و آنکه قرار است با او بجنگد چه کسی است. اما مثل بیشتر مواقع حرف حق به جایی نمیرسد. لشکر ایران چنان دچار زحمت و آسیب میشود که باور کردنی نیست. بهرام همه را جزای گناه مرگ فرود میداند. در میانه جنگ که چندان به سود ایرانیان نبود، بهرام برای پیدا کردن تاج یک شاهزاده ایرانی به میدان جنگ برمیگردد و تازیانه خود را جا میگذارد. وقتی میخواهد برای آوردن آن برگردد با مخالفت پدر و برادرش مواجه میشود. حتی گیو به او پیشنهاد هفت عدد تازیانه جواهرنشان را میدهد که او دست از آن چرم و چوب بیارزش به قول پدرش بردارد. اما برای بهرام مسئله نام و ننگ است. اسم بهرام بر تازیانه حک شده و این یعنی چیزی از مملکتش گم شده و نباید به دست دشمن بیفتد؛ حتی اگر بیارزش باشد. برمیگردد. در جستوجوی تازیانه در میان میدان جنگ به زخمیای برمیخورد و برای کمک به او، از اسب پیاده میشود و همین باعث میشود که اسب فرار کند و او را تنها بگذارد. او به دست لشکر تورانیان میافتد. دقیقا قرینه اتفاقی که برای فرود افتاد که بعد از آن بهرام خودش را همیشه سرزنش میکرد. اینجا او تنهاست و پیاده. اما دستبسته نیست. آدمی هم نیست که زود تسلیم شود. با وجود آمدن پیران ویسه به سراغش و دادن پیشنهاد پناهندگی و بخشیدن او، بهرام تسلیم نمیشود. اینبار در حمله شدیدتر او را محاصره میکنند و از پشت به کتفش ضربه میزنند و دستش را قطع میکنند؛ درست مانند فرود. اما آنقدر شریف هست که حتی دشمن هم از کشتن او منصرف میشود، رهایش میکنند که خودش بمیرد. این ذرهذره جان دادن برایش دردناک است. اما بعد گیو به دنبال برادر میآید. قاتل برادر را دست بسته جلوی بهرام میآورد و او را قبل از مرگ برادر، به دنیای دیگر میفرستد. برای بهرام، این نکو مرد خاندان گودرز، انتقال از قاتل قبل از مرگ مقتول رخ میدهد. شرفش را حفظ میکند و میداند انتقامش گرفته شده و بعد میمیرد.
تهمینه
تهمینه شخصیتی مستقل در شاهنامه ندارد. هیچکس مستقل از رستم نیست. همه به نحوی با او تعریف میشوند: زال پدر رستم است و سیاوش پسرخوانده او. تهمینه فرزند پادشاه است؛ مادرِ یک پهلوان تازه و مادرِ فرزند جهان پهلوانی اسطورهای. برای ما تهمینه با اینها تعریف میشود. نقشش کم و بودنش جزئی است؛ اینکه به پسرش بگوید پدرش کیست و چرا با بقیه فرق دارد و نشانی و مهره پدر نامدارش را به او بدهد و نصیحتش کند که به کسی نگوید که او کیست و پدرش کیست واز چه خاندانی است و … . تهمینه در مادر بودنش به اندازه زن بودنش موفق نیست. نه اینکه مادر بدی باشد؛ به اندازه تمام مادران دیگر تلاش کرده و عشق و محبت به فرزند ارزانی داشته است. او به خاطر اینکه جزو خانواده حاکم است، حق انتخاب برای همسر ندارد؛ اما او رستم را انتخاب میکند: رستم اسبش را گم میکند و بعد پا به کاخ شاه سمنگان میگذارد و به امید پیداشدن اسبش شب را میماند، تهمینه به سراغ او میرود و شجاعانه به رستم حرفش را میزند. این درخواست از طرف یک زن با این فرم و شکل اصلا سابقه نداشته و از این بابت تهمینه شخصیت منحصربهفردی محسوب میشود .
سودابه
من از سودابه خوشم میآید. کارهایش جالب توجه است و مدرن. یک عروس غریبه در کاخ شاه ایران ، تقریبا هرکاری که دلش میخواست انجام میداد. بدون یار و یاور و همراه و جز علاقه و عشق کیکاووس به خودش چیزی نداشت که آن هم بالا و پایین داشت؛ با این حال، تا مدتها ملکه ایران بود. یادمان باشد در دورهای که پسر داشتن مهم بود، سودابه پسری به دنیا نیاورد. اما کارهایی که در مدت حضورش در کاخ کیکاووس انجام داد، جالب است. ” تفرقه بینداز و حکومت کن” را این شخصیت به بهترین شکل ممکن پیاده میکرد. او دختر شاههاماوران است که کیکاووس آنجا را قرار بود اشغال کند. اینکار را کرد و سودابه اسیر شد؛ اما سودابه که تازهعروس اوست، عاشقانه کنار او میماند تا وفاداریاش را نشان دهد. از آن موقع سودابه برای کیکاووس مهم میشود. تا اینکه سیاوش بزرگ شده و تعلیمیافته به کاخ پدر برمیگردد. مشکلات از حالا شروع میشود. تا قبل از آن تنها مردی که سودابه نیاز داشت کیکاووس بود؛ اما بعد از آمدن سیاوش خیلی چیزها تغییر کرد. سودابه دیگر جوان نیست؛ اما هنوز زیبایی و درخشندگی ملکهوار خودش را دارد. پس میخواهد از آن استفاده کند. چون نمیتواند دل سیاوش را بهدست بیاورد، کارهایی میکند که دردسرسازند. همه را به زحمت میاندازد؛ حتی خودش را. از تهمتهای اخلاقی که به سیاوش میزند تا ایده بچه داشتن و سقط کردنش و وادارکردن کیکاووس برای ردکردن سیاوش از وسط آتش. در تمام اینها شکست میخورد؛ با این حال باز هم ادامه میدهد. باور دارد که میتواند موفق شود؛ که نمیشود. تا اینکه سیاوش خسته از جنگیدن با سودابه و اثبات خودش به پدر، جنگیدن با تورانیان را راحتتر میبیند و پدر را راضی به اینکار میکند و میرود در مسیری که بازگشتی برایش نیست. به توران میرود و بعد از سالها زندگی در آنجا بدون آنکه بتواند از عزیزانش خداحافظی کند در آنجا ناجوانمردانه کشته میشود. وقتی خبرش به ایران و سرزمین سیستان میرسد، رستم به پایتخت میرود و در اولین کارش به کاخ سودابه میرود و به انتقام خون سیاوش، سر سودابه را میبرد. سودابه موفق شد: سیاوش را فراری داد. در غربت کشته شد. داغش را بر دل کیکاووس و رستم و ایران با هم گذاشت. کاری کرد که رستم که هیچ زنی را ، آنهم غیرمسلح، نکشته بود، به آن وضع بکشد. رستم قبل از اینکه به سراغ عاملان اصلی برود و انتقام بگیرد، به سراغ سودابه میرود و زن بیدفاع را به آن وضع میکشد.شاید به خاطر همین است که در بعضی نسخهها یک بیت الحاقی جعلی آورده میشود که کمیاز خبط رستم کم کند و بگوید رستم یک هیولا را کشته و دنیایی را از وجود او نجات داده:
« زن و اژدها هر دو در خاک به
زمین ازین هر دو ناپاک به»
رخش
ایرانیها به اسب بسیار علاقه داشتند؛ بهطوریکه زیاد داشتن اسب را افتخار میدانستند. در این میان دو نام اسبها معروف شده است: یکی اسب سیاوش است که بعدا به کیخسرو میرسد به نام شبرنگ بهزاد و دیگری رخش. این نکته هم باید مورد توجهمان باشد که از هر کسی که شاهنامه خوانده یا آشنایی حتی جزئی با شاهنامه داشته باشد، بپرسید پنج شخصیت این کتاب عظیم را اسم ببرند، درصد بسیار بالایی از اسب رستم نام میبرند. رخش که اسم خاصی برای ما محسوب میشود، در اصل یک توضیح است برای شکل ظاهری اسب. ترکیب سرخ و سفید معنی رخش است و اسب رستم چنانچه مشهور است دارای لکههای قرمز و زرد و گلهای کوچک بود و از زیر دم تا زیر گردن و چشم تا دهانش سفید. اما چیزی که در موردش مهم است بدانیم این است: او نیمه رستم بود. جزئی از او و مهمترین قسمت جهانپهلوان ایرانی. بدون او رستم کامل نبود.بدون او رستم را به جا نمیآوردند، همانطور که در جنگ با کاموس کشانی بدون اسب که رفت، کسی فکر نمیکرد او رستم است. در زمان رفتن برای نجات شاه ایران و دیگر پهلوانان در دشت دیو سپید، رخش بود که رستم را به جای چهارده روز در نصف این زمان به مقصد رساند و حتی در مبارزه با اژدها به رستم کمک کرد و جانش را نجات داد. عملا همه زندگی این دو به هم گره خورده است. در شروع، رستم نوجوان به دنبال اسب میگردد که بتواند وزن و هیکل او را تحمل کند و رخش را که کره اسبی سترگ است پیدا میکند و با آن به جنگ افراسیاب میرود و نزدیک است که افراسیاب را زنده دستگیر کند که با اقبال بد مواجه میشود و افراسیاب فرار میکند و جهان شروع دوره رستم را میبیند. «کوه روی کوه» بهترین تعریف از ترکیب بودن این دو است. عظمت، پایداری، استقامت و دستنیافتنیبودن از کوه میآید و حالا کوه روی کوه است. در حال بد هم رخش عزیز است و اولویت دارد. از طوفان اسفندیار فرارکردن و به سیمرغ رسیدن، یک رستگاری بود که به خواهش رستم اول رخش نجات پیدا میکند و درمان میشود و بعد او. نوع مرگ و شکل آن ارتباط مستقیم به بودن هر دو با هم دارد. رخش اینبار نتوانست کاری کند و سقوط او سقوط رستم را به همراه داشت و در چاه برادر افتادن که مرگ را به سراغ پهلوان آورد.
پیران ویسه
نوشتن از این شخصیت ساده است. آنقدر در اتفاقات مهم حضور پررنگ داشته که ردیفکردن آنها کفایت میکند برای اهمیت حضورش: او وزیر اعظم افراسیاب است، تورانی است، فرمانده لشکر است، خاندان مهم ویسه را رهبری میکند و دخترش را به سیاوش میدهد، چندین بار جان فرنگیس، دختر افراسیاب و زن دیگر سیاوش و پسر فرنگیس، کیخسرو، را نجات میدهد و…. بودنش در صف تورانیان و همراهی همیشگیاش با افراسیاب باعث نمیشود او را انسان بدی بدانیم. او از آمدن سیاوش به توران خوشحال بود و آن را زمینه متحد شدن و دوستی دو کشور میدانست. هرچند اینگونه نشد و بزرگترین جنگ و خونبارترین اتفاق ممکن رخ داد؛ اما در بخش تیره و تارش او دخیل نبود و جالب است که رفتار او با سیاوش، نتیجه و برداشت چندگانه داشت. رستم او را دوست سیاوش میدید و در جاهایی که قرار به صحبت بود، فقط او را مورد اعتماد میدید. و از طرف دیگر گودرز و گیو ( دیگر پهلوانان ایرانی)رفتن سیاوش به توران را نتیجه جادو و فتنه انگیزیهای او میدانستند و طبعا مرگش را هم و خواستار نابودی پیران ویسه بودند. او با وجود علاقه به کشورش، چندین بار جلوی کشتن ایرانیها توسط افراسیاب را گرفت؛ نه به این صورت که خیانت کند، بلکه با راضیکردن افراسیاب به تخفیف در مجازات مرگ، جان آنها را میخرید. نمونه معروف آن فرار کیخسرو و فرنگیس و رفتن آنها به سمت ایران است. هرچند او تمام تلاشش را کرد که آنها را برگرداند و وضعیت را به روال معمول تبدیل کند، اما نتوانست و کیخسرو به هدفش رسید. در این فرار، ابتدا پیران میفهمد و در ادامه هم افراسیاب. تا افراسیاب برسد، کیخسرو و فرنگیس و گیو لشکر پیران را شکست دادهاند و خود پیران ویسه به دست گیو اسیر شده و اگر میانجیگری فرنگیس و کیخسرو نبود، گیو حتما او را میکشت. اما فقط با دستهای بسته و قول اینکه همسر پیران دستانش را باز کند، او را رها میکنند. در راه برگشت افراسیاب وضعیت او را میبیند و با وجود عصبانیت و خشم بسیار پیران را راهی خانهاش میکند. در جوانی افراسیاب برادر خودش را به دست خودش کشت؛ چون تعدادی از لشکریان ایران را رها کرد و حالا پیران باعث زنده ماندن و فرار کیخسرو شد و همه میدانند که این رفتن چه عواقبی خواهد داشت، با این حال او زنده میماند تا برای توران علیه ایران بجنگد و کشته شود. با کشتهشدن او عملا سقوط حکومت خاندان افراسیاب بر توران زمین شروع میشود.
نوذر
اگر بخواهیم کسی را نمونه حماقت و اشتباه و سقوط مثال بزنیم، کسی بهتر از نوذر وجود ندارد. او حتی از کیکاووس هم بدتر است و البته بد شانستر. چون کیکاووس کسی مثل رستم و گودرز و گیو و زال و دیگر پهلوانان و فرماندهان را داشت، اما نوذر از این افراد بیبهره بود. نوذر فرزند منوچهر بود که توانست انتقام کشتن ایرج را از دو برادر ستمکارش بگیرد و آنها را نابود و کشورشان را تسلیم کند. منوچهر پادشاهی قدرتمند و با نفوذ بود و توانسته بود ایران را قدرتمند نگه دارد و پهلوانانی چون سام وقارن و گرشاسب و کشواد زرین کلاه (پدر گودرز) داشت. منوچهر همه سرزمینهای جدش فریدون را بهدست آورد و زیر سلطه خود داشت. بعداز پادشاهی نوذر، حماقتهای او موجب ناراحتی مردم و شورشکردن آنها شده و سام پیر برای خاموشکردن شورش به مازندران فرستاده میشود. کار به جایی میرسد که درباریان از سام میخواهند پادشاه شود و نوذر را کنار بگذارد. اما سام قبول نمیکند که به جای فرزند منوچهر بر تخت بنشیند. این بلبشو در دستگاه حکومت ایران ، پشنگ را که پادشاه توران است، به فکر حمله به ایران میاندازد و لشکری عظیم به فرماندهی افراسیاب (فرزندش) راهی ایران میکند. نوذر لشکری مهیا میکند و به جنگ میرود؛ اما تعداد کمتر لشکریان و اشتباهاتی که انجام میدهد و قدرت پهلوانان تورانی ، شکست برای ایرانیان به همراه میآورد. در این اوج و فرود ، نوذر اسیر افراسیاب میشود. نوذر به حرف فرماندهاش قارن( فرزند کاوه آهنگر) گوش نکرد و لشکر را عقب نفرستاد. نوذر وقتی اسیر شد که کمتر از هزار و پانصد نفر همراه او بودند. در ادامه، قارن چند پهلوان تورانی را شکست میدهد و میکشد و از طرف دیگر، لشکری که از توران به سمت کابل و زابل رفته، با هوشمندی مهراب معطل میشوند تا زال از خاکسپاری پدرش فارغ شود و خودش را برساند و شکست سختی به آن بخش تورانیان میدهد. این شکست باعث میشود افراسیاب که خشمگین و عصبانی است، انتقام همه را از نوذر بگیرد و او را با شمشیر به دونیم کند و پادشاهی فرزند منوچهر و نواده فریدون خیلی زود تمام شود. این حکومت آنقدر خاطره بدی برای ایرانیان گذاشت که بعد مرگ نوذر به جای انتخاب یکی از دو پسر او به جانشینی پدر ، به سراغ یک پیرمرد میروند و او را به پادشاهی انتخاب میکنند تا بتوانند از این مشکل رهایی پیدا کنند.
کتایون
او دختر بزرگ قیصر روم است که قرار است از میان خواستگارانش یکی را انتخاب کند. او مردی را برمیگزیند که چندوقت پیش در رویایش دیده بود. آن مرد جزو گروه انتخابی قیصر نبود؛ اما بههرحال کتایون انتخابش را کرده بود. قیصر که خشمگین و عصبانی است میخواهد هر دو را بکشد؛ اما به او یادآوری میکنند که خودش این کار را پیشنهاد داده و برگشتن از آن عواقب بدی برای نام و شخصیت پادشاه بههمراه دارد. قیصر آن دو را از کاخ بیرون میکند و دخترش را از حق و حقوق شاهزادگی محروم. با اینحال کتایون از انتخاب خودش راضی است و مشکلی ندارد. بدون آنکه بداند کسی که به همسری برگزیده واقعا چه کسی است. حتی در جواب سوال گشتاسب که او هم از این انتخاب تعجب کرده، میگوید که همه چیز پول و قدرت نیست؛ مهم این است که آدم احساس خوشبختی کند و همین کافی است. این جواب نوعی پیشگویی طعنهآمیزی است از وضعیت گشتاسب، کسی که همه چیز را به دست میآورد، اما اصلا احساس خوشبختی و شادی نمیکند و بیشتر و بیشتر میخواهد. بعدها گشتاسب مخفیانه به دو خواستگار دو دختر دیگر قیصر کمک میکند و آنها را به چیزی که میخواهند، میرساند و قیصر را خوشحال میکند؛ حداقل اگر از داماد اول بداقبالی آورده، در مورد دو داماد دیگر اینطور نیست.البته بعدا میفهمد که اشتباه کرده است. پشیمان میشود و دخترش کتایون را به جایگاه سابقش برمیگرداند و به پشتوانه دامادش به ایران حمله میکند. گشتاسب پادشاه میشود و کتایون ملکه ایران و دو پسر به دنیا میآورد که پسر بزرگتر اسفندیار است. گشتاسب که برعکس همسرش خوشبختی را در تاج و تخت میبیند، همهکاری برای رسیدن به آن میکند؛ حتی جنگیدن با پدر. وقتی به آن میرسد، همه کاری برای نگهداشتنش میکند. پسرش کارهای او را تکرار میکند و چندین بار ایران را نجات میدهد و تنها کسی که درخواستهای گشتاسب را پاسخگوست اوست، اما هیچکدام فایدهای ندارد و گشتاسب از شاهی دل نمیکند. اینبار هم کتایون است که به نصیحتکردن میپردازد؛ هرچند احتمالا بیفایده، به پسرش میگوید که پدر پیر است و فرتوت و جز داشتن تاج و نشستن بر تخت، کار دیگری نمیکند و همه چیز همین الان هم مال توست.پس صبر کن. اما همانطور که گشتاسب حریص و احمق است و لجباز، پسر هم همینطور است. اسفندیار همیشه برحق بوده و فداکار، در گفتوگو با مادر اولین ترک به آن شخصیت شیشهای بینظیر میخورد. با مادر بد برخورد میکند و کلمات و جملات توهین آمیز به کار میبرد. و این شروع سقوط اوست؛ با این حال مادر با او مدارا میکند و میفهمد که چه بگوید و چه بکند. اسفندیار کار خودش را میکند و در تله گشتاسب میافتد و خودش را در دام مرگ میاندازد. مادر به سر جنازه او میرسد و با او حرف میزند. دیگر کار از کار گذشته است.
همای
همای بهمن یا همای چهرآزاد فرد جالبی است در شاهنامه. او اولین زنی است که به تاج و تخت میرسد و حکومتش بر سرزمین ایران رواست. هما فرزند بهمن و نواده اسفندیار است. بعد از مرگ رستم وبر تخت نشستن بهمن و حماقتهایی که نیازی به گفتنشان نیست او بر تخت مینشیند. بهمن دو فرزند دارد: ساسان و هما. بهمن، همای چهرآزاد را جانشین خودش میکند تا هنگامیکه فرزندی را که در شکم دارد به دنیا بیاورد وفرقی هم ندارد دختر یا پسر، باید تخت شاهی را به او بسپارد. ساسان هم متواری میشود. بهمن میمیرد و همای بر تخت مینشیند و حکومت عادلانهاش را شروع میکند و چنان میکند که کشور آباد و شاد میشود. او فرزند را مخفیانه به دنیا میآورد. یک پسر که یادآور بهمن و اسفندیار است. همای که همه نیکویی است، یک کار خلاف عهد میکند: فرزند را مخفی میکند و به همه میگوید که کودک مرده به دنیا آمد و بهمن وارثی ندارد. بقیه هم که جز کار نیک و درست از او ندیده بودند، مشکلی در ادامه حکومتکردن او نمیبینند. او سی سال حکومت میکند. فرزندی را که به دنیا آمده در صندوق میگذارد و با جواهرات کافی به رود میسپارد. پسر به دست رختشور و همسرش بزرگ میشود و به سن بلوغ و رزم میرسد. او در لشکر ایران که برای مقابله با حمله رومیان آماده شده، قرار میگیرد و شجاعت و شهامت به خرج میدهد و خود را ثابت میکند. کمیبعد کاشف به عمل میآید که او فرزند همای است و جانشین بهمن. مادر از او پوزش میخواهد و تاج بر سر میگذارد و شروع حکومت او را اعلام میکند. درواقع علاوه بر حکومت عادلانه و درست همای، نحوه برخورد او با جانشین برحق پادشاهی،فرزندش جالب توجه است. دیگران به راحتی و مثل آب خوردن معدوم میکردند و دردسر را سریعا مرتفع؛ اما او زن است و مادر. موقع رها کردن کودک در رود، او را در صندوقی محکم و غیرقابل نفوذ میگذارد. طلا و جواهر تعبیه میکند و حتی مأمورانی را مراقب صندوق میگذارد. تنها اشتباه و گناه همای رها کردن فرزند بود که بعدا نشان داد چقدر پشیمان است، سریعا جایگاه را به او پس میدهد؛چیزی که در بین دیگر پادشاهان دیده نمیشود.
منیژه
داستان کوچکترین دختر افراسیاب به دلیل حسادت، کینهورزی، تلاش، عشقورزی، وفاداری، شرم و خیانت مهم است. در میانه استراحت جنگ عظیم کیخسرو و افراسیاب، گروهی از مردمان شمال از شاه ایران میخواهند که خطر گرازهایی را که باعث وحشت آن سرزمین شدهاند، برطرف کند. کسی که قبول مسئولیت میکند، بیژن است و پهلوانی دیگر به نام گرگین هم راهنمای او میشود. گرگین که حسود است، نه در کشتن گرازهای وحشی کمک میکند و نه در جمعآوری آنها. در انتها هم بیژن را وسوسه میکند به جشنی که در حال برگزاری است، بروند. بیژن هم قبول کرده و در آنجا با منیژه برخورد میکند. سه روز آنجا میماند و حتی کار به جایی میرسد که منیژه بیژن را بیهوش میکند و با خود به کاخ میبرد. بالاخره افراسیاب متوجه میشود و میخواهد او را بکشد. اما پیران پیشنهاد انداختن او را در چاه به جای کشتن میدهد. منیژه را بالای چاه میگذارند که بماند و مرگ تدریجی را برای بیژن و خودش به چشم ببیند. اما گرگین که پشیمان و از خطای خودش آگاه شده، خبر را به ایران و کیخسرو میرساند. رستم و تعدادی از پهلوانان در لباس بازرگان به نزدیکی محل دفن بیژن میرسند. منیژه که دربهدر به دنبال غذا و خوراک برای زنده نگهداشتن بیژن است، وقتی میفهمد ایرانیانی در آن نزدیکی هستند به سراغ آنها میرود و از آنها میخواهد برای نجات بیژن کاری بکنند و خبر آن را به ایران برسانند. رستم او را از خود میراند و اظهار بیاطلاعی میکند و چون دلش سوخته به او مرغی پخته میدهد که برای زندانیاش ببرد. وقتی بیژن انگشتر رستم را در غذایش میبیند، همان که رستم مخفیانه در غذا جاسازی کرده، خوشحال میشود. منیژه فکر میکند که او دیوانه شده. بعد منیژه آتش روشن میکند و رستم به واسطه آن آتش، محل را پیدا میکند و آن دو را به ایران برمیگرداند و اینگونه داستان عاشقانه بیژن و منیژه در بین جنگ و جدالهای ایران و توران ماندگار میشود و بهیادماندنی.