تولد تمام میشود، دو دختر متأهل به خانه خود میروند و خانواده آرام میخوابند. آن شب مهمان هم دارند دخترخالهای به نام مهرنوش، با یک دنیا ذوق کنار دخترخالههایش میخوابد. لحظاتی از خوابیدن آنها نمیگذردکه نبض زندگی به یکباره کند میشود، صدای خنده از زندگی آنها قطع میشود و روزگار روی تاریکش را نشان میدهد. خانه امید آنها به زیر خاک میرود.
موشکباران میکنند همان کوچه جعفری را، پلاک اول، دوم و سوم ویران میشود، خانهها با خاک یکسان میشود. از آن شب به بعد زندگی خانواده معتمدی دگرگون میشود، 14 اسفند 66 تلخترین قصه زندگی آنها تعریف میشود و امروز راوی قصه ما کوچکترین عضو خانواده، ندا معتمدی است، این روزها 39 ساله است مادر دو فرزند، فوقلیسانس مدیریت جهانگردی و البته جانباز 45 درصد. آن سال اما دختری شش ساله بوده است، روزها و ماهها و سالها طول کشیده تا باور کند نبودن عزیزانش را، حتی به قول خودش هنوز هم در حال انکار است و به نوعی با آنها زندگی میکند. بعد از موشکباران، بیهوش میشود و هیچ نمیفهمد اما یک چیز را خوب به خاطر دارد؛ نالههای خواهر و دخترخالهاش را. 33 سال است مثل یک زمزمه در گوشش تکرار میشود قسمهای لیلا و مهرنوش به خدا و طلب کمککردنهایشان را… .
خانواده معتمدی قشر مرفه جامعه به حساب میآمدند، کمبودی در زندگی حس نمیکردند، پدری بااخلاق و خیر، مادری فهیم و مهربان، خواهرانی که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و آسایشی که پدر برای آنها فراهم کرده بود: «خانه ما سالهای سال نبش چهارباغ خواجو، کوچه اول بود تا اینکه یک ماه قبل از اسفند 66 جابهجا شدیم، آمدیم کمی جلوتر بعد از خیابان منوچهری، خانه بزرگی بود، ما طبقه اول بودیم و طبقه دوم پذیرایی بود. دو تا از خواهرهایم ازدواج کرده بودند و به اتفاق مادربزرگ غرق خوشی باهم زندگی میکردیم، البته آن سالها سالهای جنگ بود و آژیر و پناهگاه، من شش سال بیشتر نداشتم اما به یاد دارم وقتی آژیر زده میشد، سریع به پناهگاه خانه میرفتیم.»
14 اسفند 66 در خانه پدر دور هم جمع میشوند و بار دیگر بودن با یکدیگر را جشن میگیرند: «دو خواهرم که ازدواج کرده بودند انتهای همان کوچه جعفری زندگی میکردند، آن شب تولد خواهرزادهام را خانه ما جشن گرفتند، به خوبی در خاطرم هست که پدر آجیل شب عید را خریده بود. دندانش را هم کشیده بود، خونریزی داشت و حالش زیاد مساعد نبود؛ اما مهمانی برقرار بود. دخترخالهام مهرنوش هم خانه ما بود. من کلاس اول بودم و مهرنوش و لیلا خواهرم کلاس سوم. مهرنوش گاهی از مدرسه به خانه ما میآمد و شب پیش ما میماند. آن روز هم بعد از مدرسه به خانه ما آمد. آخر شب خالهام تماس گرفت هرچقدر اصرار کرد که بیایند و او را ببرند، قبول نکرد، دوست داشت پیش ما بخوابد.»
تولد تمام میشود و دو خواهر متأهل به خانه خودشان میروند؛ دخترها میمانند با پدر و مادر، مادربزرگ و مهرنوش دخترخاله: «فرحناز مامائی خوانده بود و در بیمارستان شریعتی شاغل بود، مریم دانشجوی علوم تربیتی و بهناز کنکوری بود. این سه خواهر مشغول درس و کارهایشان بودند، ولی ما سه تا بچه، من، لیلا، مهرنوش و مادربزرگ خوابیدیم. پدر و مادر هم در اتاق خواب خودشان خوابیدند، ساعت تقریبا 11 یا 11 و نیم بود.»
میخوابند غافل از اینکه اتفاق دردناکی تا لحظاتی دیگر زندگی آنها را زیر و رو میکند: «مریم میگفت همانطور که در ایوان درس میخواندم، نوری را دیدم که به سمت پایین میآمد، بعد از آن دیگر هیچ چیز متوجه نشدم، موشک زدند و ما همه به زیر خاک رفتیم. ساعت تقریبا 12 و ربع یا 20 دقیقه بوده و فاصله طولانی بین زمانی که ما خوابیدیم و زمانی که این اتفاق افتاد، نبوده است.»
خانه بر سرشان آوار میشود و باید از اینجا به بعد زندگی تازهای را شروع کنند، زندگی سخت و طاقت فرسایی که لحظه لحظهاش سالها طول کشیده است: «همه ما زیرآوار بودیم به جز فرحناز، نمیدانم دقیقا کجا بوده ولی بعد از اصابت موشک داخل حوض میافتد و به هوش بوده، البته او هم از شوک حادثه و موج انفجار حال خوبی نداشته ولی با چشمانش میدیده که خانه با خاک یکسان شده. ساعتها طول میکشد که همه ما را از زیر آوار نجات دهند و هرکدام راهی یک بیمارستان میشویم. من، لیلا و مهرنوش بیمارستان شریعتی، بهناز و مریم و مادربزرگ بیمارستان کاشانی و خواهرم فرحناز با ما در بیمارستان شریعتی بوده است.»
از پدر و مادر میپرسم از اینکه سرنوشت آنها چه میشود، سرش را تکان میدهد: «هیچ وقت نپرسیدهام و هیچوقت نمیخواهم بدانم که چگونه، کی و چطور … همه اینها آزارم میدهد، بگذار ندانم، با ندانستنش دلخوشترم.»
از اینجا قصه تلختر از تلخ میشود، تلخیاش در چهره ندا به خوبی مشخص است؛ چرا که این حادثه، خانه که هیچ، زندگی آنها را ویران میکند، موشک به انتهای خانه به اتاق خواب پدر و مادر اصابت میکند «موشک دقیقا به اتاق خواب مادر و پدر و اتاق خواب خانه همسایه اصابت کرده بود. دختر همسایه و مادربزرگش که در اتاق خوابشان بودند درجا شهید شدند و پدر و مادر من هم… .»
در این موشکباران سه خانه اول کوچه آوار میشود، خانه اول کسی ساکن نبوده، خانه سوم هم که دو شهید میدهد و خانه معتمدی که پدر و مادر شهید و هفتعضو خانواده مجروح میشوند «همه ما مجروح شدیم. من، لیلا و مهرنوش زیر یک لوستر بزرگ و نزدیک درهای قدیمی که پر از شیشه بود خوابیده بودیم، به همین دلیل بیش از همه آسیب دیدیم. من از درد پا و سوختگی شدید بی تاب بودم، نمیدانستم چه شده؟ فقط درد داشتم، از لگن تا زانوی پای چپم چند تکه شده بود، عملهای زیادی انجام دادم. لیلا کنار من زجر میکشید و مهرنوش دائم ناله میکرد، میسوخت، گریه میکرد.»
خواهرهایی که آسیب دیدهاند هیچ، دو خواهر متأهل درد سنگینتری دارند، هم وظیفه مراقبت از مجروحان را دارند و هم باید مدام نقش بازی کنند که دخترها در بیمارستان متوجه شهید شدن مادر و پدر نشوند: «آن دو خواهرم از یک سو در مراسم عزا بودند و داغدار پدر و مادر از سوی دیگر وقتی به بیمارستان میآمدند لباس سیاه را از تن درمیآوردند و وانمود میکردند هیچ اتفاقی نیفتاده. ما هم که دستبردار نبودیم و مدام سراغ پدر و مادر را میگرفتیم و در جواب میشنیدیم آنها هم آسیب دیدهاند و در بیمارستان دیگری بستری هستند.»
ندا بیش از بقیه دخترها پدری است و به بابا علاقه عجیبی دارد. یک دختر شش ساله بابایی چند هفتهای است از پدر هیچ خبری ندارد، درد میکشد، اما دل خوش است به اینکه بعد از همه این دردها آغوش گرم پدر التیامبخش دردهای اوست: «وابستگی شدیدی به پدر داشتم، با اینکه کار ساختمانی انجام میداد خیلی مواقع همراه او بودم، اکثر مواقع از روز پنجشنبه با پدر بودم تا شب جمعه که میخوابیدم. در بیمارستان همچنان در جستوجوی پدر و مادر بودم. سرودی از صدا و سیما پخش میشد، چند بچه شیرازی درباره پدر میخواندند. هرگاه پخش میشد هرکس داخل اتاق بود سریع خارج میشد و گریه میکرد. از رفتار آنها کمی شک کرده بودم ولی هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم حتی فکرش را بکنم که پدر و مادرم را برای همیشه از دست دادهام.»
یکی یکی مرخص میشوند و از یتیمشدنشان باخبر. بهناز و ندا آخرین اعضای خانواده هستند که از بیمارستان مرخص میشوند. ندا تهتغاری خانواده به عشق دیدن پدر و مادر سر از پا نمیشناسد، در بیمارستان به او گفته بودند وقتی به خانه بروی آنها را میبینی و چه اشتیاقی بالاتر از این که آنها را ببیند؛ «وقتی مرخص شدم، اثری از آنها نبود، عموی بزرگم که او را خیلی دوست داشتم، آمد و آرام آرام مرا آماده کرد، من و بهناز باهم به خانه برگشتیم، سهچهار ماه در حال انکار بودیم، بهناز کمکم قانع شد؛ میگفت وقتی لباسهای سیاه و دلمردگی خانواده را دیدم دیگر چارهای جز پذیرفتن نداشتم ولی من نمیتوانستم قبول کنم و همچنان منتظر بودم. حتی سالهای بعد که به مدرسه میرفتم منتظر بودم پدرم را در لباس کار ببینم. هیچ چیز باعث نمیشد مرگ آنها را قبول کنم، مخصوصا پدرم را، میگفتم شاید حالش خوب نیست. در حال انکار بودم هنوز هم در حال انکار هستم.»
ادامه کلاس اول را به مدرسه نمیرود، از لحاظ روحی و حتی جسمی توان اینکه به مدرسه برود را ندارد، معلم کلاس اول به خانه آنها میآید و به او درس میدهد؛ «معلم هنگام دیکته نوشتن متوجه شد که گوش سمت راستم نمیشنود. دکتر گفت پرده گوشم کاملا آسیب دیده است. در بیمارستان این موضوع را متوجه نشده بودند، چندین ماه درمان گوشم طول کشید، هنوز درد آن فتیلههایی که برای ترمیم و بازسازی پرده گوشم میگذاشتند را یادم نمیرود.»
شدت ضربه روحی آنقدر زیاد است که تا کلاس دوم دبستان دستش به سینهاش خشک شده و نمیتواند تکان دهد؛ «دکترهای مختلفی مرا بردند، ولی به دلیل شوک عصبی نمیتوانستم دستم را باز کنم. دکتر گفته بود هر روز سطل آبی را به او بدهید تا داخل حیاط بپاشد و به این بهانه دستش را از سینهاش جدا کند ولی تا نیمههای کلاس دوم حاضر نبودم دستم را رها کنم. خانم کریمی معلم کلاس دوم و سوم من بود و حکم مادرم را پیدا کرد، خیلی مهربان بود، هنوز هم با یکدیگر در ارتباط هستیم. آنقدر با من حرف زد که فهمیدم پدر و مادرم دیگر وجود ندارند و آمدنی هم در کار نیست؛ هرچند هنوز هم بعد از 33 سال نمیخواهم باور کنم که دیگر نیستند، سعی کردم قبول نکنم بلکه با آنها زندگی کنم.»
از اینجا به بعد دیگر نمیتواند بغضش را نگه دارد، اشکهایش میبارد، از او معذرت میخواهم که با یادآوری آن روزها خاطرش مکدر شده است؛ «من همچنان درگیرم، اما ترجیح میدهم در حال و هوای خودم بمانم تا اینکه بخواهند با من حرف بزنند. دوست دارم همان تصاویر ذهنی برایم باقی بماند.»
چند دقیقه کلامی بین ما رد و بدل نمیشود و او مظلومانه میگرید، اصلا نمیدانم چطور میشود این غم سنگین را تسکین داد، برای آرام کردن او مثالی از یکی از خانمهای جانباز میزنم، به میان کلامم میآید، سنها باهم فرق میکند، این اتفاق در سن بدی برای من رخ داد گریه میکند و میان گریههایش بزرگوارانه مابقی داستان را تعریف میکند؛ «وقتی از بیمارستان مرخص شدیم، خانه خودمان ویران بود، دو خواهر بزرگم در انتهای همان کوچه یک خانه حیاطدار داشتند با یک آشپزخانه مشترک، که با دیواری از هم مجزا شده بود، ما به خانه آنها رفتیم، آن دیوار مشترک را برداشتند و اینچنین هفت خواهر با دو شوهرخواهر، دو نوه و یک مادربزرگ همه باهم زندگی میکردیم. شوهرخواهرهایم هر دو فرشته بودند برایمان سنگتمام گذاشتند، با گذشت و مهربانی با آغوش باز ما را پذیرفتند.»
خانه ویرانشده را از نو میسازند، برای ساخت آن، باغ پدر، باغ خاطرات همه آنها به فروش میرسد؛ به علاوه چند ماشین نو که پدر برای کار خریده بود؛ «شوهرخاله و شوهرخواهرم خانه را به همان سبک اول ساختند، به خانه خودمان بازگشتیم، یک هفته این خواهر به خانه ما میآمد یک هفته خواهر دیگر تا احساس تنهایی نکنیم، تا وقتی من و لیلا کوچکترین اعضای خانواده دانشجو شدیم و خیالشان راحت شد که از پس خودمان برمیآییم. مادربزرگ هم تا سال 82 با ما زندگی میکرد تا موقعی که من خواستم عروسی کنم، آن خانه را فروختیم و در همان کوچه یک خانه برایش اجاره کردیم تا نزدیک خواهرم باشد. مادربزرگم خیلی سختی کشید. داغ مادر و پدرم برایش خیلی سنگین بود، همیشه میگفت خدا رحمت کند پدرت را که پسر بودن را در حق من تمام کرد. زجر کشید، بدنش پر از ترکش و سوختگی بود، تا اینکه سه سال پیش فوت کرد.»
از آن روز به بعد عشق خواهرانه آنها روزبهروز بیشتر میشود، برای هم مادر میشوند و گاهی پدر. مرحمی میشوند برای نداشتنهایشان، حتی مهرنوش هم دیگر دختر خاله آنها نیست؛ بلکه خواهری است همچون خواهرهای دیگر؛ «با مهرنوش رابطه بسیار خوبی داریم، از نظر جسمی از همه ما وضعیت بدتری دارد، جانباز 70 درصد است، آن زمان هم وضعیت خیلی بدی داشت، سوختگی شدید داشت، چندین عمل روی صورت او انجام دادند، چشم راستش را همان زمان تخلیه کردند و آن چشم به اصطلاح سالمش هم در حال حاضر به دلیل ترکشهای مختلف در صورتش دو دهم دید دارد.»
شاید بارها از خود پرسیدهاند که حکمت خدا چه بوده که از آن خانه قدیمی جابهجا شوند، سالهای سال ابتدای چهارباغ خواجو زندگی میکردند؛ چه میشود که یکدفعه زندگیشان را جمع میکنند و به آن کوچه میروند؛ «نمیدانم چه میشود که به آن خانه میرویم اما هرچه بوده حکمت خدا بوده، باورتان نمیشود مادرم یک جفت گلدان کریستال داشت در این انفجار بدون هیچ آسیبی سالم مانده است. فرحناز میگفت اینکه چیزی نیست، شیشه نازک گاز پیک نیک را سالم از زیرخاک درآوردند. آدمها مجروح و شهید شدند و این شیشهها هیچ آسیبی ندیدند. پدر و مادرم هر دو فرشته بودند، حقشان مرگ نبود، شهادت برازنده آنها بود. هرکس میفهمد دختر معتمدی معمار هستم، میگوید خدا این انسان بزرگ و شریف را بیامرزد. پس از شهادتش نام مدرسهای در پل شهرستان را به نام محمدابراهیم معتمدی تغییر دادند.»
خاطرات مبهمی دارد از آن روزها اما به یاد دارد که چقدر گردنبند مادرش را دوست داشته و همیشه بر زانوان مادر که مینشسته گردنبندش را با شوق و ذوق برانداز میکرده است؛ «مادرم یک گردنبند به شکل کمربند داشت، همیشه میگفتم وقتی من عروس شدم این گردنبند را به من بده. در آن حادثه بسیاری از طلاهای مادرم بر اثر حرارت آب شد، روزها گذشت روز عقدم خواهرم همان گردنبند را به من هدیه داد، این گردنبند آب نشده بود البته چند تکه شده بود، آن را بازسازی کرده بودند، اما به من چیزی نگفتند، وقتی آن را به من دادند، شوکه شدم. هنوز که هنوز است نتوانستهام از آن استفاده کنم هیچ چیز مادی در این دنیا جز این گردنبند برایم ارزشی ندارد.»
ندای معتمدی 39 ساله، جانباز 45 درصد همچنان خواب جنگ را میبیند، وحشیانهترین چیز ممکن در دنیا را جنگ میداند و آن بیم و وحشت، روزها و شبها همراه اوست؛ «من همچنان آن خانه را در خواب میبینم، خواب میبینم عراقیها داخل خانه میشوند. دوران جنگ هیچ عراقی ندیدم ولی در خواب چون کابوسی وحشتناک آنها را میبینیم. هنوز نالههای مهرنوش و لیلا در گوشم زمزمه میشود. هنوز قسمهای مهرنوش را به یاد دارم میگفت خدا، دارم خفه میشوم، با ناله کمک میخواست، وقتی مرا از زیر آوار بیرون کشیدند، بیهوش بودم؛ ولی هنوز این نالهها پیاپی در گوشم تکرار میشود.»
وقتی این نالهها بعد از این همه سال برایش تمامی ندارد، بارها از خدا پرسیده است چرا ما؟ به قول خودش عزیزترین افراد زندگی یعنی پدر و مادرمان را از دست دادیم و همیشه نبودنشان با ما بوده است «هیچوقت دنبال درصد نبودیم، سال 84 چندینبار از بنیاد تماس گرفتند که اگر پیگیری نکنید پروندهها از بایگانی خارج میشود به اصرار شوهرخواهر بزرگم که حکم پدرمان را دارد، پیگیری کردیم، رفتن به کمیسیون، بیمارستان و آسایشگاه همه خاطرات بد سال 66 را برایم زنده کرد، احساس میکردم زندگی گذشتهام در حال تکرار است، جوری مریض شدم که دیگر نتوانستم از جا بلند شوم، چشم راستم کور مطلق شد؛ به دلیل استرس، چشمم التهاب عصبی پیدا کرد. بعد از هشتماه دید چشمم برگشت و همچنان هم اگر فشار زندگی روی من باشد، سریع تأثیر میگذارد.»
همه دردهایش به کنار، برخی حرفها چنان آتشی به جگرش میزند که از همه ترکشهای داخل بدنش سنگینتر است، ترکشهایی که هربار از یکجای بدنش خارج میکنند؛ «هرکس ما را میبیند میگوید شما که بچه شهیدید، مشکلی ندارید. این صحبتها همیشه با ما بوده، از همه شنیدهایم، از فامیل، دوست، غریبه. همه میدانند که پدر من فرد متمولی بود و هیچ مشکل مالی نداشته و نداریم، ولی همچنان میگویند خانه و زندگیتان را بنیاد ساخته، هرچه دارید از بنیاد دارید، هرجا مینشینند به امثال ما میگویند به شما که خیلی میرسند! یکی نیست به آنها بگوید برای ما چکار کردند؟ حرفهایی میزنند که قلبمان تیر میکشد. دانشگاه میرویم «سهمیهسهمیه» میکنند. چه کار کنیم؟ مگر ما میخواستیم فرزند شهید شویم! اصلا مگر خوب است؟ 33 سال با کابوس زندگیکردن قشنگ است! در ششسالگی بی پدر و مادر شدن شیرین است؟ یکبار در شبکههای مجازی به یکی از آنها گفتم امیدوارم این سهمیه که خیلی شیرین و دلچسب است نصیب شما هم بشود، گفت حتما تو هم سهمیهای هستی؟ گفتم دقیقا من هم یکی از آنها هستم که سالهای سال درد و غم نبودن پدر و مادر را حس کردم. هیچ خانوادهای نمیخواهد سهمیهای بشود، اما اگر همین افرادی که آن زمان به جبههها رفتند یا همین مدافعان حرم نبودند، امثال اینهایی که این حرفها را میزنند اصلا وجود نداشتند. موقعی این زخمزبانها برایم خیلی مهم بود اما از وقتی مریض شدم فقط میشنوم و واگذارشان میکنم به خدا.»
ندا معتمدی بیش از همه نگران جانبازانی است که این روزها حال و روز خوبی ندارند؛ «جانبازان هزار و یک مشکل دارند شاید مهمترین مشکل آنها مشکلات درمانی و هزینههای آن است، از طرفی از نظر روحی وضعیت مناسبی ندارند. خانوادههای اعصاب و روان در شرایط بسیار سختی زندگی میکنند؛ من نمیدانم آنهایی که میگویند به اینها خوب میرسند منظورشان چیست؟ بد نیست یکبار زندگی آنها را از نزدیک ببینند.»