این جوری «اخوانیات» زندهرودیها شروع میشد؛ خنده، شوخی، یادآوری گذشته، حرفزدن از اینکه آیا فلان مقاله را بالاخره فلانی مینویسد یا نه؟ آیا میشود امیدی به قول او داشت یا نه. بعد از این، وقتی دیگر همه اعضا از راه رسیدند و در جاهای همیشگی خود مستقر شدند، فرهنگ و خسروپناه معمولا کنار پنجره، پشت میز شیشهای مینشستند؛ میزی که قبل شروع جلسه، حسام به عنوان میزبان و مدیر مسئول مجله، سینی چای را، چای در استکان نعلبکیها را، بر آن میگذاشت با جعبه کیکهای بدون قند همیشگی که هر هفته سر راهش از قنادی میخرید؛ من گاهی کنار پنجره و گاهی بر یکی از صندلیهای چرمی، روبهروی میز حسام مینشستم؛ میزی که دفتر کار حسام به عنوان یک وکیل هم هست و غالبا پرونده بخش ویژه شماره جاری مجله روی آن با مطالب پرینتشده که لای پوشههای مشخص گذاشته میشد، لابهلای اوراق و پروندههای قضاییاش، بُر خوردهاند و گاهی گم شدهاند.
مطالب به دو شکل خوانده میشدند. آنهایی که ارسال میشدند و خود حسام دریافتشان میکرد و آنهایی که یکی از اعضای زندهرود، نوشته بود و طبیعتا خود باید میخواند.
وقتی خودت مطلب را میخواندی، وسطهای خواندن دستت میآمد که مطلب تاثیرگذار بوده یا نه؛ از خود فضا حس میکردی. از سکوت، از حالتهای ملال یا شوق که بر چهرهها و بر حرکتها بود: دست عصبی احمد اخوت که بر پیشانی و بر پلکها و گردن میکشید، یا خطاطیهای حسام، یا پچپچکردنهای موسوی و فرهنگ و خسروپناه به تو میرساند که مطلب آنها را نگرفته؛ در نتیجه نفس کم میآوردی و در انتها مثل مرغ بسمل جان میکندی تا تمامش کنی.
اما اگر مطلب میگرفت، اگر حس میکردی جمع مشتاق گوش میدهد، به پرواز درمیآمدی و آمیخته با سکر کلماتی که جادویت کرده بود، با روح جمع یکی میشدی. نادر لحظههایی که کم پیش میآمد، اما اگر دست میداد تا هفتهها، نیرو داشتی که در بیرون از جمع، در فضای آلام و درشتیها تاب بیاوری. زندهرود، جلسهای از این دست فراهم میکرد؛ آنچه در جمعهای دیگر نمییافتی. نبود یا تو به آن دسترسی نداشتی، آنجا بود؛ جایی که تو میآموختی به دیگران گوش بدهی، بیترس؛ بیواهمه نظرت را بگویی و نظر دیگران را بشنوی. زندهرود تمرین با دیگران بودن بود. فضای آرمانی گفتارِ من، گمانیشافتِ من، باهمستانِ من، جامعه آرمانی من؛ زندهرود مدینه فاضله من بود. تمام هفته لهله میزدم تا خودم را سهشنبه برسانم.
بهنظرم میرسد که بقیه اعضای زندهرود هم تا حدی همین احساس را نسبت به جلسهها داشتند. اصل چیزی بود که همه به آن میگفتند «کارِ دلی». اعضای زندهرود جویای نام و عنوان و مرتبه نبودند. حتی میرفتند آنجا که این عناوین را، این ماسکها و صورتکها را کنار بگذارند.
آنجا کسی مهندس، استاد، دکتر، وکیل و صاحباسامی کلی دیگر نبود. آنجا هر کسی خودش بود. خانه دیگر آدم که به اسم کوچک و حتی مخففتر صدایت میکردند. در اینجا حس خوشایندی از بادیگریبودن به تو دست میداد که نظیرش را نمییافتی در جاهای دیگر. دفتر کار حسام در مجتمع اداری پارسیان در چهارباغ بالا، در طول هفته دفتر وکالت بود، مگر سهشنبهها بعدازظهر. اما این واحد سحرآمیز چنان جاذبهای داشت که اگر دست بر قضا روز دیگری به مجتمع میرفتی تا مثلا مجله تازه درآمده را بگیری، وقتی زنگ در را فشار میدادی، با اینکه میدانستی الان سهشنبه نیست و دوشنبه یا یکشنبه است، باز هم در که باز میشد تعجب میکردی که این احمد اخوت نیست که در را باز میکند بلکه خانم ستاریمنش است یا یکی از کارآموزان حسام و به جای شنیدن صدای خنده موسوی صداهای گنگی از درون اتاق میآید و وقتی در آستانه در دفتر سهشنبههای زندهرود میایستی به جای آنکه حسام را ببینی پشت میزش، فرهنگ و خسرو را کنار پنجره، زن و شوهری را میبینی که آمدهاند درباره مسئلهای حقوقی با حسام مشورت کنند و باور نمیکنی اینجا همان جایی است که هر سهشنبه جمعی شوریدهحال جمع میشوند تا لحظهای مدارا، تأمل و درک دیگری بیاموزند و از صرف بودن با دیگری لذت ببرند.