مرام زنده‌رودی‌ها

اواخر تابستان سال ۷۷ یا ۷۸ بود که در جمعی داستان کوتاهم را خواندم. وقتی خداحافظی می‌کردیم، احمد اخوت که تازه داشتم می‌دیدمش، با همان آرامش و احتیاط خاص خودش پیش آمد و خواست داستان را به او بدهم تا در تحریریه زنده‌رود بخواند. گفت: «ولی من فقط یک رأی دارم ها!» جمله‌ای که بعدتر، وقتی خودم عضو گروه تحریریه شدم، فهمیدم مهم‌ترین جمله‌ای ا‌ست که باید گفت. چند روز گذشت و محمد کلباسی به خانه‌مان تلفن کرد. دقیق یادم نیست چه گفتند و چه گفتم. پسرکم روی پایم داشت وول می‌خورد و من هم منتظر بودم بگویند چه نقدهایی بر داستان رفته و اینکه حالا باید بازنویسی کنم یا نه، خلاص.

تاریخ انتشار: 09:03 - شنبه 1399/12/16
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه

 اما دیدم به‌اتفاق از داستان خوششان آمده و خواسته بودند از نسل جوان آن دوران (بالاخره هر کسی یک روز جوان است دیگر) به تحریریه اضافه شوم. قرار شد سه‌شنبه بعد بروم دفتر. رفتم. نمی‌خواهم بگویم گوشه‌گیرم، اما هنوز هم روابط اجتماعی ادبی‌ام با پیش‌کسوت‌ها لنگ برمی‌دارد چه رسد به آن روزها. آن سال‌ها هم گرچه پایِ فعال انجمن داستان‌نویسان جوان بودم و داستان برایم بسیار جدی بود اما کلا دنبال دوستی ادبی نبودم. در اصفهان به‌جز آقارحیم اخوت و محمد کلباسی و بعدتر احمد اخوت، کسی را از نزدیک نمی‌شناختم. حتی میرعلایی عزیز را هم هیچ‌وقت ندیدم که جزء بدبیاری‌های دوره‌ای از زندگی من بود که در اصفهان بودم و او هم هنوز بود.
ابوتراب خسروی و محمد کشاورز (که هم‌شهری‌ام بودند) را به‌خاطر شب‌های داستان انجمن داستانمان شناختم و وقت‌هایی که به شیراز می‌رفتیم حتما سری به ابوتراب می‌زدیم. به‌هرحال، در اولین جلسه زنده‌رود باید با خیلی‌ها آشنا می‌شدم که خب برای آدمی مثل من کار ساده‌ای نبود. اولین برخوردم با آن جمع صمیمی، روراست و جدی، در ظاهر ساده و راحت بود، اما برای من کار زیادی می‌برد. حضور در جلسات هفتگی زنده‌رود در اواخر دهه هفتاد (تا اواخر دهه هشتاد پیش از مهاجرتم) از آن فرصت‌های نابی بود که در زندگی‌ام اتفاق افتاد. همنشینی با هیئت تحریریه زنده‌رود که با نوشته‌های بسیاری از آن‌ها زندگی کرده بودم غنیمت بود.
در همین دوره بود که مهمان‌های عزیزی به جلسه می‌آمدند که با نوشته‌ها و ترجمه‌هایشان بزرگ شده بودم. شناختن این آدم‌ها و شنیدن حرف‌ها و نوشته‌هایشان برای من که اصولا برگوشه می‌روم، فرصت بزرگی بود تا بسیار بیاموزم. وقتی از آموختن حرف می‌زنم فقط درباب نوشتن نمی‌گویم. هرچند طبیعی است که خواندن مداوم مطالبی که به مجله می‌رسید و مباحثه درباره آن‌ها چیزهای زیادی خودآگاه و ناخودآگاه به من می‌آموخت. اما در اینجا منظورم آموختنِ مرامی است که در زنده‌رود حاکم بود و هست. نمی‌خواهم اسمی برایش بگذارم. وقتی روی چیزها و رفتارها اسم می‌گذاریم آن‌ها را محدود می‌کنیم به چارچوب‌های از پیش ساخته شده. مرام زنده‌رودی‌ها مثل رشته‌های نازک شفافی است که همه اعضا را دربرمی‌گیرد. دوستی ادبی زنده‌رودی‌ها (چه آن‌ها که پای مداوم جلسات بودند و چه آن‌ها که هر وقت می‌توانستند سر می‌زدند) پیوند عمیقی داشت که درعین حفظ تفاوت‌ها، همه را به‌هم نزدیک می‌کرد. چیزی که شاید میراث نویسندگان دهه‌های پیش بود؛ یک‌جور هم‌دلی درعین تفاوت. منظورم دقیقا ترکیب رفتاریِ به‌ظاهر ساده اما بسیار سختی است؛ انتقاد و ریزبینی بدون پیش‌داوری یا تعارف و درعین حال یک‌دلی و دوستی. (اینکه متأسفانه این‌طور همدلی را در جمع‌های جوان‌تر به‌جز چند نفر انگشت‌شمار نیافته بودم، بماند برای شاید وقتی دیگر.) مرام زنده‌رودی‌ها از اولین جلسه زنده‌رود جذبم کرد. چند دقیقه‌ای زود رسیده بودم و هنوز کسی نیامده بود. من لبه مبلی در دفتر وکالت حسام‌الدین نبوی‌نژاد نشستم و تا آقای نبوی‌نژاد از کاری که توی هال داشت فارغ شود، به چند تابلوی کلاغی نگاه کردم که بالای میز به دیوار بود. فکر می‌کردم نه ردیف کتاب‌های ادبی در کنار کتاب‌های حقوقی و نه حتی مجله‌های زنده‌رود تازه از تنوردرآمده‌ای که پای میز سنگین قهوه‌ای روی هم چیده شده بودند، هیچ‌کدام به‌اندازه آن تابلوهای کلاغ، رنگ‌وبوی زنده‌رودی به آن دفترِ وکالت نداده بود.
 آقای نبوی‌نژاد تا بقیه بیایند چای و پولکی آورد و تا چای سرد شود یکی یکی آمدند. سلام و احوال‌پرسی و خوش‌آمد که تمام شد، نشستند به خواندن مطلب رسیده. نفر سمت چپِ خواننده متن باید نظرش را می‌داد بعد نفر بعدی تا دوباره به خواننده برسد و رأی‌گیری و نهایی شدن کار. هر کسی یک رأی بله، خیر یا ممتنع داشت و انبوهی از بحث و نظر. تصمیم چاپ تقریبا همیشه با همه بود. یادم نیست آن روز چه خواندیم اما خوب یادم هست آن‌قدر حس آزادی وجود داشت که خیالت راحت باشد نظر مخالفت شنیده می‌شود و کسی را آزرده نخواهد کرد، حتی اگر اولین روز حضورت در جمع باشد. فکر می‌کنم مرام زنده‌رودی می‌گذاشت تفاوت‌ها را بپذیریم و راحت و بدون تعارف خودمان باشیم، با دلیل و برهان حرف بزنیم و بعد هم فارغ از موافق و مخالف بودن بنشینیم به اختلاط‌کردن و خوردن چای دم‌کشیده روی سماور و شیرینی‌های پای سیب یا آن شیرینی‌هایی که درست مثل زندگی هرروزه‌مان کمی شور بود و خوب می‌چسبید.
حتی حالا هم بعد از این‌همه سال که جز سرزدن‌های کوتاهِ چند سال یک بار دیگر آنجا نیستم، آن تابلوهای کلاغ اولین تصویری است که از دفتر فصلنامه پیش چشمم می‌آید و بعد هم تکرار دل‌چسب یک رفتار: ترتیب منظمِ خواندن، استراحت، خواندن و خداحافظی. صحنه‌های تکرارشونده هر سه‌شنبه در دفتر فصلنامه: نقد و اعتراض و پیشنهاد، چای و حرف و شوخی، دوباره بحث و نقد و نظر تا پایان جلسه برسد و با هم از پله‌ها پایین بیاییم.  پنج طبقه. پا بگذاریم به شلوغی چهارباغ بالا، خداحافظی‌مان چند دقیقه‌ای طول بکشد و هر کدام به راهی برویم تا هفته بعد.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط