هم‌نوایی شبانه ارکستر جاروها

صورتش از سرمای شب و صبح زود، قرمز شده. دستان خیسش را به لباس نارنجی‌اش می‌کشد تا خشکشان کند. لب‌های خشکش را تا آخرین حد از هم باز کرده و با لبخندی نارنجی‌تر از فرم کارش به من سلام می‌کند. انگار نه انگار که از ساعت دو شب تا همین الآن، تنها با یک جاروی دسته‌بلند، چندین محله را طی کرده، در سکوت قدم زده و تنها صدایی که شنیده صدای کشیده شدن پره‌های جارو بر زمین یا بوق‌های ممتد ماشین‌ها بوده. قبل از اینکه چیزی بپرسد، برایش توضیح می‌دهم که امروز آمده‌ام تا از او و همکارانش در مورد زندگی شغلی‌شان بپرسم. پذیراست. می‌رویم سمت اتاقکی که با یک درِ چوبی سالنی کوچک جدا شده است. 

تاریخ انتشار: 13:47 - چهارشنبه 1400/01/4
مدت زمان مطالعه: 12 دقیقه
او می‌نشیند روی صندلی و من تلاش می‌کنم درِ چوبی را ببندم. در بدقلقی می‌کند و بسته نمی‌شود. از جایش بلند می‌شود و آن را با یک ضربه می‌بندد. سروصداهای بیرون، خاموش می‌شود. هوای داخل سرد است و هیچ نوری در آنجا نیست. انگار وسط خیابان نشسته‌ایم. این را با صدای بلند می‌گویم. مرد می‌خندد و می‌گوید: «ما به بودن در خیابان عادت داریم.»

خیابان به خیابان، کوچه به کوچه

حسن سی‌و هفت‌ساله است. این‌طور که خودش می‌گوید از پانزده‌سالگی وارد این شغل شده. با این حساب بیست و دو سال است که در شهرداری کار می‌کند. انرژی زیادی دارد و همواره با لبخند حرف می‌زند. انگار یاد گرفته که قدرت دست از قدرتِ زبان بیشتر است؛ برای همین برای حرف زدن از دستانش کمک می‌گیرد. آن‌ها را در هوا تکان می‌دهد و گاهی در هم قفل می‌کند و روی سینه‌اش نگه می‌دارد. سال‌هاست که از ساعت دو شب تا شش صبح که شهر خلوت است، برای جارو زدن به خیابان‌ها می‌رود. از شش صبح که هوا آرام‌آرام روشن می‌شود و شهر بیدار، به کوچه پس کوچه‌ها می‌رود. صبحانه‌اش را هم در خیابان می‌خورد. تا ساعت دَه، خیابان و کوچه‌ها را با جاروی بلندش طی می‌کند تا آن شهر شلوغِ کثیف را نونوار شده تحویل مردم دهد. شهر که روشن و روز که آغاز می‌شود، تازه کار حسن و دیگر همکارانش تمام می‌شود. انگار آن‌ها این چرخۀ معمولی روز و شب را برعکس طی می‌کنند. فقط به‌خاطر اینکه این هالۀ خاکستری کثیف را برای ما تمیز کنند. «ما تو خدمات کار برای نظافت شهر همه کاری می‌کنیم؛ از جارو زدن گرفته تا شستن جدول‌های کنار خیابان. اما اصولا کارِ هرکس برای نظافت قسمت‌های مختلف، مشخص می‌شود. من کارگر جارو زدن هستم. چند وقت دیگر که بارندگی بشود، باید به ستاد سیل و بحران بروم؛ مثلا باید به جاهایی که آب گرفتگی است برویم و کف‌کش بگذاریم. یا حتی در این ایام کرونا سم‌زدایی خیابان‌ها را به عهده داشتم.»
قصۀ آمدنش به شهرداری و وارد شدنش به شغل رفتگری از آن‌جا شروع شده که او برای امرار معاش خود و خانوادۀ
 17 نفری‌اش در پی یافتن شغلی بوده. همۀ برادرانش از همان بچگی سر کار می‌رفتند. «من هم عشق کار کردن بودم و دوست داشتم دستم در جیب خودم باشد. سیکلم را که گرفتم، رفتم سرکار. آمدم در همین شهرداری. و از همان سال تا الآنی که در خدمت شما هستم، در این شغل مشغولم.»

امید نام دیگر حسن است

لبخند حسن حتی موقعی که از دغدغه‌های شغلی و شخصی‌اش می‌گوید نیز کمرنگ نمی‌شود. انگار یاد گرفته که زندگی، خوب یا بد، جریان دارد. دغدغه‌های شغلی‌اش چیزی است که بعدتر، همۀ همکارانش به آن اشاره می‌کنند. اولینش «نداشتن تعطیلی» است. 7 روز هفته و 30 یا 31 روز ماه و 365 روز سال آن‌ها در حال کار کردن هستند. «هر روزی که برای بقیه روز خوشی است برای ما روز سختی است. هر روزی هم که برای بقیه روز عزاست باز هم برای ما روز سختی است؛ مثلا روز عاشورا و شب‌های نیمۀ شعبان که نذری می‌دهند و لیوان‌ها و ظرف‌های یک بار مصرف را در خیابان می‌اندازند، کار ما بیشتر می‌شود. یا روزهای قبل عید که همه در حال نظافت خانه‌هاشان هستند، ما کارمان در سطح شهر و جمع کردن زباله‌ها چندین برابر می‌شود.»
حسن کرونا را یک شوخی می‌داند. او می‌گوید از بس در شغلی که دارد، در معرض انواع آلودگی‌ها و بیماری‌ها قرار گرفته، از پیدا شدن سروکلۀ کرونا چندان استرسی نگرفته است. اولین ردّپای امید و خوش‌بینی به زندگی را، اینجا و درست موقعی که صحبت از بیماری‌ می‌شود، در حرف‌ها و لبخندش پیدا می‌کنم: «من بیست و دو سال است که با این شغل زندگی می‌کنم. در این سال‌ها تنها چیزی که به من ثابت شد این است که تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. کرونا همان مرگی است که می‌گویند پادشاه و فقیر را یک‌جور می‌کشد و برایش هیچ‌کس هیچ فرقی ندارد. کرونا دارد کسانی را می‌کُشد که فکرش را هم  نمی‌کرده‌اند که بمیرند. فکرش را بکن که ما در بدترین شرایط باید دستمال، ماسک یا چیزهایی را که به احتمال 99درصد از کسی‌ است که مبتلا به بیماری است، از گوشه و کنار شهر جمع کنیم؛ یا معتادی که با سوزن به خودش مواد تزریق می‌کند و بعد این سوزن را در کیسه زباله می‌اندازد. ما باید زباله‌های این چنینی را جمع کنیم. هرآنچه باعث انتقال بیماری واگیردار می‌شود داخل سطل‌های زباله است و دم درِ خانه‌ها. ما با چنین چیزهایی روبه‌روییم. عوامل‌ هوا و مواد شیمیایی را هم فاکتور بگیرید. ما قبل از کرونا هم در معرض مریضی‌هایی مثل سل، وبا و حتی ایدز بوده‌ایم؛ اما تا خدا نخواهد خطری برای ما پیش نمی‌آید. رعایت بهداشت از زمان پیغمبر هم بوده؛ اما بحث رعایت نظافت جداست. خدا هوای ما را دارد.» همۀ این‌ها در حالی است که سال‌ها پیش، حسن یکی از برادرانش را که او هم رفتگر و در حال نظافت شهر بوده، بر اثر تصادف از دست داده است. 

به‌دست آوردن از دست رفته‌ها

رفتگران شیفت شب با خودشان و خلوت و سکوت شهر تنها هستند و در عین حال می‌توانند چیزهایی را ببینند که ما در آن وقت شب خوابیم و لذت دیدن، شنیدن و حس کردنشان را از دست می‌دهیم. از حسن همین را می‌پرسم؛ اینکه بیداری در شب برایش لذت‌بخش است یا حسرت خواب شب به دلش مانده. «خب آدم‌ها باهم متفاوت‌اند. من انرژی‌ام همیشه مثبت است. من از آن دست آدم‌هایی هستم که ناامیدی برایم معنایی ندارد. دغدغۀ کارگرها زیاد است؛ اما من همیشه با این فکر که خدا برای همه یک خداست و کار همۀ ما را راه می‌اندازد، ناامیدی را به دلم راه نمی‌دهم. بیدار ماندن در شب‌هایی که همه خواب‌اند، به من خیلی حال می‌دهد. سال‌ها پیش یادم هست که ماه‌گرفتگی شد. من آن موقع روی پل بزرگمهر بودم. لذت خاصی داشت. در کل بیدار بودن در شب آرامش و حس خوبی دارد. دیدید که گاهی می‌گویند فلانی شب‌نشینی می‌کند؟ این شب‌نشینی با خدا وقتی داری کار می‌کنی، خیلی حال می‌دهد. وقت‌هایی که یک گیر و گرفتاری داری، یک‌دفعه خودت را می‌بینی که در  دلِ شب داری با خدای خودت حرف می‌زنی. بعد صبح می‌بینی که اتوماتیک‌وار آن کار حل می‌شود.»

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

شغل رفتگری یکی از آن شغل‌هایی است که بالا و پایین‌های زیادی دارد، چه در گذشته و چه الآن. منظور از بالا و پایین، وقت‌هایی است که مردم بدون توجه به اتفاقاتی که در جامعه می‌افتد، با افراد مشغول در این شغل، همراه و همدل می‌شوند؛ مثلا وقتی در سطح شهر رفتگری می‌بینیم و دلمان می‌خواهد به او انعام دهیم. یا وقتی رفتگری نزدیک خانمان درحال جارو زدن است و ما برای رفع خستگی‌اش، لیوان شربتی به دستش می‌دهیم. شاید این همدلی و دیدِ انسانی به رفتگران برخاسته از این باشد که در اخبار و رسانه‌ها خوانده و دیده‌ایم که رفتگری کیفی را که چندصدمیلیون پول در آن بوده پیدا کرده و به صاحبش بازگردانده. گاهی هم شرایط برعکس می‌شود. حسن می‌گوید: « علاوه‌بر اینکه آدم‌ها افراد را براساس شغل یا لباسی که می‌پوشند قضاوت می‌کنند، آنچه در یک قشر یا سِمَت خاص رخ می‌دهد، به همۀ افراد حاضر در آن سمت و شغل بسط می‌دهند. نمونه‌اش سال  78 است. سالی که صیادشیرازی توسط کسی که لباس رفتگری پوشیده بود، کشته شد. در آن سال مردم از اینکه با رفتگران برخورد مستقیم داشته باشند یا حتی یک لیوان آب دستشان بدهند، واهمه پیدا کرده بودند و تا مدت‌ها دیدی منفی به رفتگران داشتند.»

نمایی از پشت صحنه‌های شغل رفتگری

برعکس حسن، امیر و مجید آرام‌اند؛ حالا یا به‌خاطر خستگی‌شان است یا شخصیت درون‌گرایی دارند. امیر زودتر از مجید شروع به حرف زدن می‌کند.اولین موضوعی که به آن اشاره می‌کند این است که مردم چیزی از شغل آنان نمی‌دانند و برای همین دائماً قضاوتشان می‌کنند. «مردم گمان می‌کنند که ما حقوق زیادی می‌گیریم. می‌گویند که ماهیانه شش تا هفت میلیون دستمزد داریم. هرچه هم به آن‌ها می‌گوییم اشتباه می‌کنند و حقوق ما به این زیادی نیست، زیر بار نمی‌روند. وقتی جلوی من چنین حرف‌هایی می‌زنند، ناراحت می‌شوم و همان موقع فیش حقوقی‌ام را بهشان نشان می‌دهم تا باور کنند ما رفتگران حقوق چندانی نداریم. دید مردم نسبت به حقوق ما کارگران و مخصوصا رفتگران، خیلی من را اذیت می‌کند و وقتی می‌شنوم اعصابم به هم می‌ریزد. یک‌سری هم می‌گویند ما تسهیلات زیادی داریم. از بن خرید خواربار گرفته تا بن رفتن به شهربازی و دیگر چیزها. در صورتی‌که اصلا این‌طور نیست. ذهنیت مردم نسبت به حقوق و تسهیلات رفتگران کاملا برعکس واقعیت است.» مجید حرف‌های امیر را تأیید می‌کند. او هم به طعنه زدن آدم‌ها برای گرفتن حقوقش اشاره می‌کند. می‌گوید که این طعنه زدن‌ها خیلی آزارش می‌دهد و جواب پس دادن به مردم برایش سخت است. 
علاوه‌بر ذهنیت غلط مردم دربارۀ دستمزد و تسهیلات رفتگران چیزی که مجید و امیر را اذیت می‌کند این است که دیگران پشت صحنۀ زندگی کاری‌شان را نمی‌بینند. عامۀ مردم فکر می‌کنند رفتگران ساعت کاری کمی دارند. اما امیر می‌گوید آن‌ها نمی‌بینند که بعضی شب‌ها مجبورند از دوازده شب تا دهِ صبح یک‌ریز کار کنند، مخصوصا در فصل برگ‌ریزان. فصل پاییز که برای بیشتر ما فصلی عاشقانه و شاعرانه است، یکی از سخت‌ترین زمان‌های کاری رفتگران است. آن‌ها از فصل برگ‌ریزان، به‌عنوان فصل سخت سال یاد می‌کنند. فصلی که باید چندین برابر قبل کار کنند و بالطبع چندین برابر قبل هم خسته شوند.از  این سختی نه‌فقط مجید و امیر، بلکه همۀ افرادی که با آن‌ها حرف می‌زنم یاد می‌کنند. انگار ماهیت پاییز برای ما متفاوت با چیزی است که رفتگران می‌بینند. «در فصل برگ‌ریزان باید زودتر از خانه بزنیم بیرون تا بتوانیم تا صبح همۀ برگ‌هایی را که روی زمین ریخته، جمع کنیم. تا مردم صبح که بیدار می‌شوند، شهر را تمیز ببینند، نه لای گرد و برگ.»
کار رفتگران با کار پارک‌بان‌ها متفاوت است. پارک‌بان‌ها عمدتا کارشان نظافت و رسیدگی به پارک است. معمولا هم ساعت چهار صبح از خانه بیرون می‌آیند؛ اما رفتگران شیفت شب باید از ساعت دو شب کارشان را شروع کنند. مردم عمدتاً ساعتی را که آن‌ها از خانه بیرون می‌زنند و به خیابان می‌آیند، نمی‌بینند و گمان می‌کنند آنان همان صبح کارشان را شروع کرده‌اند. «وقتی داخل کوچه‌ها زباله می‌ماند، مردم فکر می‌کنند تقصیر ماست. چون ما در حال جارو کردن یک کوچه‌ایم، از ما انتظار می‌رود زباله‌هایی را که به اشتباه یک نفر شب قبل دم درِ خانه‌اش گذاشته، برداریم و بگذاریم سر کوچه. در صورتی‌که این وظیفۀ کارگرهای شب است که با ماشین حمل زباله می‌آیند.»

آب باریکه‌ای از نعمت

امیر تازه‌کار است و حدود چهار سال است که به شغل رفتگری مشغول است، اما مجید بیست سال است که سابقۀ این کار را دارد.  مشکل جفتشان این است که با وجود سابقه‌ای که دارند، بیمۀ کاری‌شان دیر  رد شده و چند سالی بدون بیمه، کار کرده‌اند. برای همین از الآن دغدغۀ سن بازنشستگی‌شان را دارند. شغل اولیۀ مجید، که در نوجوانی به آن مشغول شده، بنایی بوده؛ اما بعد از مدتی بیکار می‌شود و به گفتۀ خودش به اجبار و به‌خاطر بیمه وارد شغل رفتگری می‌شود. امیر هم وقتی سنش بالا می‌رود و هیچ شرکتی او را قبول نمی‌کند به این شغل رو می‌آورد. چون شهرداری برای شغل رفتگری همه سنی را  قبول می‌کند و شرط سنی خاصی ندارد. آن‌ها راضی و شکرگزار کارشان‌اند. به‌قول مجید نباید ناشکر بود و باید  با این شغل سوخت و ساخت. امیر هم می‌گوید از اینکه آب باریکه‌ای در زندگی دارد و هرماه حقوقی می‌گیرد راضی است. 

گاهی در شمایل مُرده‌های متحرک

«بچه‌ام گاهی می‌گوید: بابا می‌شود شغلت را عوض کنی؟ وقتی می‌پرسم برای چی، جواب می‌دهد:  بس است که هر شب ساعت یک و دو  شب از خانه بیرون می‌روی و من وقتی صبح چشم باز می‌کنم، تو را در خانه نمی‌بینم. قبلاً بچه‌ام علاوه‌بر ساعت کارم، با خود کارم هم مشکل داشت. می‌گفت رویش نمی‌شود به دوستانش بگوید شغل من چیست؛ اما من به او یک جوری فهماندم که اگر شغل ما نباشد، چه اتفاقی می‌افتد، همان‌طور که اگر مهندس یا دکتر در جامعه نباشد، جامعه لنگ می‌ماند. این را معلمانشان هم سرکلاس برای بچه‌ها گفته‌اند که جامعه به شغل ما هم نیاز دارد. قانون و طبیعت روزگار حکم می‌کند یک عده هم رفتگر باشند. این‌ها را با زبان بچگی خودش به او فهماندم. اما کلا با ساعت کارم هنوز کنار نیامده. می‌خواهد مثل بقیۀ باباها صبح سرکار بروم و شب را در خانه و کنار او باشم. اما خب چاره‌ای نیست و باید کنار آمد.» این‌ها حرف‌هایی است که مجید می‌گوید و امیر تأیید می‌کند، چون فقط یک مشکل شخصی نیست. حسن هم قبلا به آن اشاره کرده بود و بعدتر کسان دیگری که با آن‌ها حرف زدم به ساعت کاری‌شان اشاره می‌کنند. به اینکه نمی‌توانند در مهمانی‌ها که اغلب شب برگزار می‌شود، شرکت کنند. نمی‌توانند آن ساعت از شب را که همه در کنار خانواده‌شان هستند، آنان هم باشند. حتی اگر یک مهمانی راه دور دعوت شوند،  هم نمی‌توانند بروند. چون باید زود بخوابند تا بتوانند ساعت یک بیدار شوند و خودشان را برای یک شبِ کاری آماده کنند. وقتی هم خودشان مهمان دعوت می‌کنند، مهمان‌هایشان باید زود بروند. کلاً این کار روابط اجتماعی‌شان را تحت‌تاثیر قرار داده و مجبور شده‌اند بسیاری  از رفت‌وآمدها و عادت‌های قبلی را کنار بگذارند؛ اما به قول خودشان چاره‌ای هم نیست و باید با آن کنار آمد. مجید می‌گوید شبیه یک مردۀ متحرک شده‌اند چون هیچ تعطیلی و مرخصی ندارند. حتی جمعه‌ها هم باید کار کنند. می‌گویند باید ماهی دو روز مرخصی بدهند، اما نمی‌دهند. در فصل برگ‌ریزان هم که کارها چند برابر می‌شود، کلاً مرخصی‌هایشان لغو می‌شود و باید هرروز کار کنند. 
«مثلا اگر کارگر کاری داشت که نتوانست بیاید سرکار، مثلاً یک مشکل بیمارستانی برایش پیش آمد، یا اصلا بدنش خسته بود و خوابش گرفت و نشد بیاید، غیبت می‌خورد و مرخصی رد نمی‌شود. هر غیبتی هم کلی کسر حقوق دارد. اصلا درک نمی‌کنند که ما در طول یک ماه ببخشید، عین خر کار می‌کنیم و اگر یک روز نتوانستیم بیاییم، آن یک روز را مرخصی رد کنند.» در ادامۀ این حرف‌های مجید، امیر می‌گوید اگر مرخصی بخواهند، باید آن مرخصی آخر هفته باشد. نمی‌توانند وسط هفته مرخصی بگیرند. فقط باید مرخصی‌شان روزهای پنج‌شنبه و جمعه باشد. اگر مثلا یک کار بانکی یا اداری داشته باشند که نیاز به مرخصی وسط هفته دارد، هیچ‌جوره نمی‌توانند مرخصی بگیرند. مجید تعریف می‌کند که پارسال آنفولانزا گرفته بوده و حالش خیلی بد بوده. حتی به زور راه می‌رفته. آن‌قدر تب و لرز داشته که ممکن بوده تشنج کند، اما مجبور می‌شود به سرکار برود. بعدش هم بابت بیماری‌اش دو روز غیبت می‌کند و حتی برایش مرخصی استعلاجی هم رد نمی‌شود.

ارکستر شبانه

امیر و مجید می‌گویند که منطقه‌ای که شب‌ها باید آنجا را جارو بزنند، از خیابان‌های شلوغ و پرتردد شهر است، خیابان‌هایی که منتهی به اتوبان است، پمپ بنزین در آنجا هست و خب بالطبع خطرات زیادی برایشان دارد. وقتی از آن‌ها می‌پرسم در سکوت شب چه کار می‌کنند، با خنده می‌گویند: «به موسیقی جارو زدنمان گوش می‌دهیم! یک آرامش خاصی بهمان می‌دهد. گاهی کارمان تمام می‌شود و کلافه‌ایم که چه کار کنیم. جارو را روی زمین می‌کشیم تا این صدای خش‌خش آراممان کند.»

رفتگر قدیمی شهر

عباس آقا پیرترین رفتگری است که با او حرف می‌زنم. پیرمردی خسته که قبل از اینکه وارد شود، کیسه‎‌هایش را پشت در می‌گذارد و وقتی به او خسته نباشید می‌گویم، با آهی از ته دل، جواب می‌دهد: «بد نیستم. می‌گذرد دیگر!»  شصت‌ساله است، اما به چهرۀ خسته و دستان پینه‌بسته‌اش می‌خورد که بیشتر از این‌ها سن داشته باشد. می‌گوید بیست‌وشش سال سابقۀ کار برایش رد شده و پانزده سال را ندید گرفته‌اند، وگرنه باید تا الآن بازنشسته شده باشد. دغدغه‌اش این است که زودتر مشکل بیمه‌اش حل شود تا بازنشسته شود. به من می‌گوید که امروز هم بعد از حرف زدن با من باید برود دنبال کارهای اداری‌اش. خسته شده از بس دنبال حق و حقوق بیمه و بازنشستگی‌اش دویده. «من از شغلم همیشه راضی بودم و هستم؛ اما چیزی که هست این است که قبلا کار برایم راحت‌تر بود چون وظیفه‌ام سبک‌تر بود؛  اما الآن باید کار سه نفر را انجام دهم. کار ما پرخطر است. گرما و سرما نمی‌شناسد. باید همۀ فصل‌های سال در محیط باز کار کنی. خستگی بیش از اندازه دارد. اصلا همه چیز دارد.» آرام و شمرده حرف می‌زند. گاهی یادش می‌رود که  می‌خواسته چه بگوید. وقتی که از او می‌خواهم از خوبی‌های شغلش بگوید، مکث می‌کند. مکثی طولانی به وسعت سنی که به‌پای این شغل گذاشته. «خب خوبی‌اش این است که آدم بازنشسته می‌شود. وقتی پیر شدی و نتوانستی کار کنی حداقل دو ریال حقوق بازنشستگی می‌گیری.» دوباره مکث می‌کند و بعد می‌گوید یکی دیگر از خوبی‌هایش روزمرد نبودن است. می‌گوید که اگر کارگر دولتی نباشی، یک روز حقوق داری و یک روز حقوق نداری. اما کارگر دولتی به هرحال سر هر ماه یک حقوق بخور و نمیر می‌گیرد و دلش به همین خوش است. 

پیر ِ دانای ِ نان‌پز

عباس آقا بعد از اینکه سر دردِ دلش از گرانی‌ها باز می‌شود بی‌مقدمه می‌گوید: «دلم می‌خواهد یک میکرفون دست بگیریم و در خیابان اعلام کنم که در این سال‌ها تنها چیزی که گران نشده حقوق کارگر  است. شما خودت یک بار دیدی که بگویند حقوق کارگران زیاد شده؟ نه. سالی به دوازده ماه ممکن است صد تومان، دویست تومان بگذارند رویش. تنها جنسی که در ایران ارزان و مفت است، یکی جان آدمیزاد است و یکی حقوق کارگر. من سی و خرده‌ای سال است کار می‌کنم هنوز حقوقم به چهار میلیون نرسیده است.»
عباس آقا در تمام این سال‌ها، علاوه‌بر رفتگری، همراه با همسرش در خانه نان خشک درست می‌کنند و می‌فروشند. می‌گوید این‌طوری خرج و مخارجشان در می‌آید. البته می‌گوید برای همین نان خشک‌پزی هم همه چیز گران شده است. از پلاستیک گرفته تا کنجد روی نان. در تمام حرف‌هایی که می‌زند عشق به همسر و خانواده‌اش به چشم و گوشم می‌آید. بعد هم بدون اینکه از او بخواهم، برایم از ماجرای آشنایی‌اش با همسرش می‌گوید. از اینکه با دایی همسرش هم‌خدمتی بوده و یک روز که به خانۀ آن‌ها می‌رود، همسرش را می‌بیند و عاشقش می‌شود. بعد هم برای رسیدن به او تلاش زیادی می‌کند. عباس آقا پراکنده حرف می‌زند. میان خاطرات آشنایی با همسرش، می‌گوید: «این شغل تعطیلی ندارد و مرخصی نداریم. این کار برای ما تکراری و یکنواخت شده و همین در روحیه‌ام اثر منفی گذاشته است.»
وقتی می‌خواهد برود، به او یادآوری می‌کنم که کیسه‌هایش را که دمِ در گذاشته بود، بردارد. کمی گیج نگاهم می‌کند. متوجه نمی‌شود چه می‌گویم. یادش نمی‌آید. بعد یک آن متوجه می‌شود. کیسه‌هایش را برمی‌دارد و می‌گوید: «این را هم بنویس که دارم آلزایمر می‌گیرم!»

شغل شاخ و برگ‌داری

آقا سالار، برعکس چهار رفتگر قبلی، شیفت روز است. یعنی از یازده ظهر می‌آید و تا هفت شب در خیابان‌ها و کوچه‌ها کار می‌کند. نوزده سال است که سابقۀ کار در شهرداری دارد. سالار از بس قبل از این کار بیکاری کشیده، شغلش را روی چشمش می‌گذارد و آن را دوست دارد. حتی با اینکه مرخصی ندارد یا کم دارد، نمی‌تواند به مهمانی یا عروسی افراد نزدیک فامیل برود، حتی با اینکه نتوانسته در مراسم خاکسپاری مادربزرگش شرکت کند، باز هم به این شغل رضایت دارد. سالار از یکی از روستاهای اطراف به شهر می‌آید و مشکل راه دارد،بنابراین او را در شیفت ظهر گذاشته‌اند. از روستایی که می‌آید تا اصفهان یک ساعت و خرده‌ای راه است. برای همین نمی‌توانسته شیفت شب را قبول کند. او در مورد وظیفۀ شغلی‌اش این‌طور توضیح می‌دهد: «مثلاً من الآن باید بروم برگ‌ها و شاخه‌هایی را که از صبح جمع‌آوری شده با ماشین جمع کنم. این کار تا حدود ساعت پنج عصر طول می‌کشد. از ساعت پنج تا پایان ساعت کاری‌مان باید تابلو بشوییم یا اگر جایی تصادف شده، آنجا را جارو بزنیم. اگر جایی بتون ریخته شده بود جمع کنیم. در واقع جاروی کوچه‌ها با من نیست. من و بقیه که شیفت صبح هستیم باید زباله‌هایی را که شب جمع شده، بارگیری کنیم.»
سالار علاوه‌بر اینکه از نداشتن مرخصی و اینکه نمی‌تواند یک روز درست  و حسابی با زن و بچه‌اش بیرون برود، گله دارد به مشکلات شغلش هم اشاره می‌کند: «خب شغل ما خطر زیادی دارد. ما بالای ماشین هستیم و باید مواظب باشیم نیفتیم. خیلی‌ها  که در حین حرکت ماشین باید کار کنند، از ماشین افتاده‌اند و مُرده‌اند. شاخه و برگ‌های درختان را هم که  هرس می‌کنیم، گرد و خاک بدی دارند و باید حتما ماسک بزنیم. با این حال خیلی افراد مشکل ریه پیدا می‌کنند.»
سالار از مردم گله دارد. از مردمی که در ماشین می‌نشینند و بی‌توجه به تمیزی محیطشان ته‌ماندۀ سیگار یا بقیۀ آشغال‌هایشان را از پنجره به بیرون پرت می‌کنند. می‌گوید مردم نمی‌دانند برای برداشتن همین یک تکه آشغال کوچک، کارگر باید بیاید وسط خیابان، دولا شود و آن را بردارد و در خلال همین کار ممکن است تصادف کند. از این ناراحت است که مردم زباله‌هایشان را بی‌وقت بیرون از خانه می‌گذارند یا اینکه تمام آشغال‌هایشان را در یک کیسۀ نازک می‌ریزند و همین باعث می‌شود آن کیسه پاره شود و زباله‌ها بیرون بریزد. سالار گله دارد که همه نوع زباله‌ را یک جا می‌ریزند. از سُرنگ‌های رها شده در پلاستیک گرفته تا خرده شیشه‌هایی که هر آن ممکن است دست کارگری را که آن کیسه را حمل می‌کند، زخمی کند.
وقتی از سالار می‌پرسم بچه‌هایش با شغلش مشکلی دارند یا نه، جواب می‌دهد: «خانم، بچه‌های من این‌قدر در زندگی سختی کشیدند که وقتی سرهر ماه حقوق بخور و نمیری می‌گیرم و به خانه می‌برم، خدا را هم شکر می‌کنند.»
 
پی‌نوشت: به‌جز حسن، تمامی اسامی مستعار است.
 
برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط