ما عمرمان را کردهایم
حسن آقا هشتاد سال دارد و همیشه دوزندۀ کفش چرمی بوده است. اصلا حال و حوصله و اعصاب کافی ندارد و احساسی که به ما دست میدهد مثل احساس خبرنگاران صداوسیماست، وقتی کسی جوابشان را نمیدهد! از کارش خوشش میآمده و میآید و از اینکه این کار دیگر جایگاه گذشتهاش را ندارد بسیار ناراحت است. او روزهای پررونقیِ این شغل دیده و وضعیت امروز برایش قابل قبول نیست.
چه شد که وارد این کار شدید؟
خب از بچگی آمدیم. اول کارگری میکردیم و بعد برای خودمان شدیم.
پیش پدرتان کار میکردید؟
نه پدرم بنّا بود. یک استاد داشتم به نام حاج اسماعیل طاووسی. مغازهاش توی حافظ، بغل هتل ستاره بود. من شاگردش بودم.
قبلش چه کار میکردید؟
کارهای دیگر میکردم، مثلا تعمیر چرخ رفته بودم. بعد خوشم نیامد و آمدم توی این شغل. اتفاقی هم آمدم.
چه شد که ماندگار شدید توی کار کفش؟ چه سالی بود که رفتید؟
خب بد نبود. خوب بود. سال 1338 بود.
اوضاع کارتان چطور بود؟
خوب بود همهچیز. جنسها ارزان بود و مردم بهتر میبردند. کفشهای خارجی نبود. همه چیز ایرانی بود. مشتری داشتیم.
همیشه فقط کفش چرم میدوختید؟ مدلها از خودتان بود؟
بله، فقط چرم میدوختیم و مدلها را هم خودمان میزدیم.
کی مستقل شدید؟
سال 1342 سرقفلی اینجا را گرفتم و از آن روز توی همین مغازه هستم. چند تا کارگر داشتم. اوضاعم خوب بود اینجوری نبود. بعد مدل به مدل شد. همه مدلی آمد و جنسهای خارجی آمد توی بازار.
چرم و لوازم کار را از کجا میخریدید؟
از بازار همین جا میخریدیم و کفشها را می دوختیم، اما الان دیگر از جاهای دیگر میآورند و من برایشان میفروشم. کار میکردم تا همین چند وقت پیش. حالا هم توان جسمیاش را ندارم و هم از نظر اقتصادی نمیصرفد. حمایت باید بشود. ما تعاونی داشتیم. جنس بهش ندادند جمع شد.
چه سالی؟
سال 70. آنموقع هم تعاونی جنس میداد و کار خوب بود. ما هم کار میکردیم و ارزان درمیآمد و مردم میخریدند، اما الآن نه. دلار بهش ندادند جنس وارد کند و درش بسته شد.
چه جور مشتریهایی داشتید؟
ما تولیدمان زیاد بود. جنسها را میفرستادیم شیراز، تهران، آبادان و شهرهای دیگر… .
در کل درآمدتان چطور بود در مقایسه با بقیه شغلها؟
خوب بود. ما هرچه داریم میخوریم از قدیم داریم. دیگر رسیدهایم به تهش. هیچی نمانده. من هفته تا هفته اینجا دشت نمیکنم. خرج خانه، خرج زندگیام هست، خرج اینجا هست. به کی بروم بگویم؟ دادرس نیست. هرچه هم از قدیم داشتیم فروختیم «یُخته یُخته» و کوچکترش کردیم. من قبلا ماشین داشتم. به همین شب عزیز، من بنز زیر پایم بوده، اما حالا یک دوچرخه دارم. الآن نمیتوانم ماشین بخرم. یک پراید میدانید چند است؟
من یک آدم هشتادساله باید لنگ زندگیام باشم؟ تازه این شغل را هم داشتهام. تولیدکننده بودهام. میروم درِ دکان میوهفروشی، یک پاکت میوه صد تومن است. یک کیسه برنج شب عید 65 بوده، الان 215 تومن است. این یک قلمش است. وقتی درآمد نباشد، چه کار کنم؟ این زندگی نیست… عذاب است. مجبورم یک چیزی بفروشم، زن و بچهام را که نمیتوانم گشنه نگه دارم. من آبرو دارم. داماد دارم، عروس دارم، میآیند سرم. میشود میوۀ خوب جلویشان نگذارم؟ همۀ شغلها به همین وضع گرفتارند. فقط ما نیستیم.
پشیمانید که رفتید توی این کار؟
نه پشیمانی ندارد. من عمرم را کردهام. برای چه پشیمان باشم؟ من هشتاد سالم است؛ زیادی هم دارم زندگی میکنم. ناراحت نیستم و هیچ آرزویی هم ندارم. اگر برگردم عقب و روزگار مثل سابق باشد، باز هم همین کار را انتخاب میکنم.
چه چیزی را در این شغل دوست داشتید؟
شغلش خوب بود. صنعتی بود. کفش دستدوز یک صنعت بود. دوست میداشتم. اما دیگر از وقتی ماشینی شد، به درد نمیخورد. جنس از خارج هم آمد. کفشها یک بار مصرف شد.
خودتان چهجور کفشهایی میپوشید؟
من خودم همیشه کفش چرمی دستدوز میپوشم.
الان مشتری خاص دارید؟
فراوان؛ اما نمیتوانم تولید بکنم. مشتریهای قبل میآیند. دیگر میروند مغازه میخرند.
بچههایتان چه مشاغلی دارند؟ توی کار شما نیامدند؟
کارهای دیگری دارند. دوست نداشتند بیایند توی این کار.
هم دورهایهای شما وضعشان چطور است؟
آنها هم به وضع من گرفتارند. خیلی به ندرت، مثلا از صد تا دهتایشان، اگر وضعشان بهتر باشد، آن هم شانسی بوده. در اصفهان چهار تا مثل بهشتیان ماندهاند.
آنها چطور موفق شدند؟ شما فکر توسعۀ کارتان نیفتادید؟
خب آنها تولیدشان زیاد بوده. دولت هم کمک کرده، بهشان جنس داده و کارشان گرفته. من هم چرا، میخواستم توسعه بدهم، اما جنس نبود. نمیشد کاری کرد.
اگر کسی الآن بخواهد وارد تولید شود توصیهای برایش دارید؟
آخر هر کاری هرکسی بخواهد راه بیندازد پول لازم دارد. یک چهار دیواری گرفتن کلی پول میخواهد. یک جوان از کجا بیاورد؟ مگر اینکه پدرش داشته باشد. من جوان که بودم کارگری کردم و سرقفلی این مغازه را خریدم. الآن نمیشود دیگر. قبلا جنس به من میدادند توی بازار. الآن میگویند کارت بکش! نقدی!
گذشتهها گذشته
از او میپرسم از زندگیات به طور کلی راضی هستی؟ میگوید: «راضی باشم و نباشم همین است که هست. چیکار کنم؟» و میخندد. آقا یدالله متولد 1311 است و از همان هفتهشت سالگی خودش را در مغازۀ کفشسازی پیدا کرده. قصۀ زندگیاش را همان قصۀ کارش میداند و میگوید سرش فقط و فقط به کار گرم بوده و به چیز دیگری نرسیده و تکهکلامش این است: «دیگر گذشتهها گذشته!»
از چه سالی کارتان را شروع کردید؟
از بچگی تا حالا. کوچولو بودم و دست چپ و راستم را نمیشناختم که مادرم من را گذاشت سر کار. سرِ همین شغل هم گذاشت. پدر نداشتم. خیلی زحمت کشیدم. بالاخره گذشتهها گذشته. خیلی کار کردم، اما الآن دیگر نمیتوانم کار کنم.
در کل کارتان چطور بوده؟
خوب است، اما زحمت زیادی دارد و درآمد ندارد. برای تولیدکننده خوب نیست؛ شاید برای آنها که میفروشند خوب باشد. آنها هم سرمایهگذاری کردهاند، بهرهاش را میبرند. ولی برای ما… من از بچگی کار کردم. شبانهروز کار کردم و زحمت کشیدم، اما به جایی نرسیدم. بعضی شغلها استفادهاش خوب است. هنور هستند کسانی که درست کار میکنند و کار را تر و تمیز درمیآورند. باید زحمت کشید تا یک کفش را صحیح و سالم و تمیز درآورد. دیگر کم شدهاند آنهایی که کار را خوب درمیآوردند. الآن در کارخانهها دستگاههای پرس هست که پلاستیک را میگذارند و میزنند و این کفشهای بیکیفیت را میریزند توی شهر، توی مغازهها. ما فقط تو کار چرم طبیعی بودیم. دیگر گذشتهها گذشته.
از کی کار یاد گرفتید؟
اوسای اولم (استادکار اولم) یکی بود به نام اکبرآقا که صداش میزدند: «اکبرسفیده.» اول مغازهاش بازار بود و بعد رفت کوچۀ تلفنخونه. بعد از او رفتم پیش یک اوسای دیگر به نام «آمیزجعفر افضل» . چند سال هم آنجا کار کردیم تا اینکه بالاخره با یکی از همشاگردیها توی همین خیابان حافظ یک دکان اجاره کردیم.
چه سالی؟
شاید شصت سال پیش. من سواد هم ندارم. سوادم این بوده که کار میکردم. مدرسه نرفتم اصلا.
کی مستقل شدید؟
با اکبرآقا چند سالی شریک بودیم. یادم نیست چند سال شد. آن روزها غیر از حالا بود. جنس کم بود در بازار و کار را میبردند. کار از قالب که درمیآمد فروخته میشد.
هر روز چند تا کفش میدوختید؟
آن موقع ما چند تا کارگر هم داشتیم و روزی ده جفت، دوازده جفت میتوانستیم بدوزیم. خیلی روی کار زحمت میکشیدیم. مثل الآن نبود که میگذارند زیر دستگاه پرس و بعد هم یک قالبی میزنند و میچسبانند تالاپی به تخت! آن روز کار میکردند روی کفش. بخیهکشی بود. میدوختند. کارها سخت بود؛ حالا راحت است.
روند کارتان به چه صورت است و چطور میشود یک کفش را دوخت؟
من اول کار که بچه بودم فقط میخ صاف میکردم. این میخها را میبینید؟ اینها چوله میشد؛ میگفتند بنشین صاف کن. بعد اول کار را میکشیدند روی قالب، بعد مغزی میگذاشتند، دور تا دور میدوختند. بعد توکاری میکردند، یعنی سریش میمالیدند و کف اینجا را مقوا میچسباندند و بعد تخت را روی این مقوا سوار میکردند. بعد میدادند دورش را چرم میدوختند. مغزی و تخت را میدوختند. بخیهها خیلی ریز است. سر این بخیهها آنقدر من کتک خوردم!!! آنقدر زدند من را. چون بخیهها باید خیلی ریز و مرتب و همه اندازۀ هم باشد. اگر یکیش بزرگ بود، میزدند ما را. آن روز غیر از حالا بود. مثل الآن نبود که. آدم بزرگ را هم میزدند سرِ کار، اگر کاری را خراب میکرد. حالا که نمیشود به کسی گفت بالای چشمت ابروست. خلاصه… این هم از قصۀ کار ما.
وضعتان خوب بود آن موقع که مستقل شدید؟
بله خب، کار میکردیم. شاگرد داشتیم. فعالیت داشتیم. حواسمان هم فقط توی کار بود. توی این نبود که برویم این پنجاه تومن را یک چیزی بخریم؛ برویم مثلاً در خیابان بزرگمهر یا خیابان شاهزید، که همهش صحرا بود، متری پنج ریال یک تکه زمین بخریم. به فکرمان نمیرسید که این پنجاه تومن را که داریم برویم زمین بخریم. هر کاری میکردیم میخوردیم همان روز!
کی ازدواج کردید؟
آنموقع من مغازه داشتم و مستقل بودم. چهل سالی هست. سر و ساده زن گرفتم. یک خانه داشتیم خیابان مدرس که مادرم با هزار تلاش و زحمت خریده بود. اول برادرم زن گرفت و بعد من. نزدیک خانۀ مادرم یک خانه «کوچولی» برادرم برایم خرید چهارده هزار تومان. هفتهزار تومانش را اول دادم و بقیهاش را برجی پانصد تومان بهش میدادم. الآن پانصد تومان نصف نان میشود. بمبباران که شروع شد فروختم به سیصد و بیست تومن و رفتم ملک شهر؛ یک تکه زمین خریدم و یک آلونک ساختم. آنموقع مادرم دیگر فوت شده بود. خیلی صدمه خورده بود. آن روزها مثل الآن وسیله نبود. گاز و برق نبود. برق بود، ولی کم بود. مثلاً میرفتند در دکان قصابی میگفتند ده نار گوشت بده. مثل الآن نبود که بگویند پنج کیلو بده. اصلاً نمیدانستند کیلو چیه. آنها که خیلی میخریدند میگفتند پنجاه بده! آخریها نیم کیلو میخریدند. خیلی بدبختی کشیدند آنها. ما هم پهلویشان بودیم. آنهایی که ندارند، آن دوره یک جور صدمه میخوردند و حالا یک جور دیگر. زندگی حالا خوب است، اما به شرط اینکه درآمد داشته باشی. وگرنه در مضیقهای.
ساعت چند میآمدید سر کار؟
صبح زود میآمدم تا آخر شب. خداوکیلی تا ساعت ده، یازده سر کار بودم. چارهای نداشتم.
هیچوقت به فکر عوض کردن کارتان افتادید؟ یک کار آسانتر یا پردرآمدتر؟
نه. کجا بروم؟ ما دیگر آلودۀ این شغل شده بودیم. من اینجا از صفر شروع کرده بودم. پادویی این شغل را کرده بودم. هرجای دیگری میرفتم باید از صفر شروع میکردم. من کتکهایم را توی این شغل خوردم تا یاد گرفتم. از ما که گذشته. خدا آخر و عاقبت جوانها را به خیر کند. جوان امروز، چه دختر چه پسر، اگر بخواهد ازدواج کند و حقوقش پنج میلیون باشد، میتواند خانه بخرد؟ وسیلۀ خانه بخرد؟ من قیمتها را میبینم مغزم صدا میکند. گاهی اینجا مینشینم و دخترها و پسرها را میبینم؛ میگویم خدایا سفیدبختشان کن. به دادشان برس.
قبلا وضعتان بهتر بود؟ مثلا قبل از انقلاب.
آن روز یک زمانۀ دیگر بود و الآن زمانهای دیگر. زمانه فرق کرده. ما دیگر کارهایمان را کردهایم.
قبلا از تولیدکنندهها حمایت میشد یا نه؟
نه بابا. کی به کی بود؟ هرکسی خودش باید فعالیت میکرد. هرکسی حواسش باید جمع خودش میبود. اگر خودت کار میکردی سنار درمیآوردی.
سرگرمیهایتان چه بود؟
هیچی. همهش سر کار بودیم. فقط سینما میرفتیم. شاگرد اکبرسفیده که بودم، توی بازار یک نفر رادیو داشت. همه جمع میشدند گوش میدادند.
خودتان رادیو زیاد گوش میدادید؟
زیاد نه. اهل اخبار گوش دادن نبودم. اگر یک ساز و آوازی میگذاشت گوش میدادم. ما توی اخبارش نبودیم.
بچههایتان نیامدند توی شغل شما؟
من سه تا پسر دارم. یکیشان مکانیک است. یکی کارخانۀ کاشی کار میکرد و بازنشسته شده و یکی هم راننده است. خودم راهشان ندادم توی این شغل. خودم چه تاجی به سر خودم زدم که آنها بزنند.
زحمت زیاد و درآمد کم
اصغرآقا کمحرف است و در اصل گزیدهگوییِ اصفهانیها را دارد. جوابهای کوتاه میدهد و از حرف زدن فرار میکند. متولد 1312 است و حداقل هفتاد سال کفاش بوده و به تولید و دوخت کفش چرمی دستدوز مشغول بوده است. حالا دیگر کفش نمیدوزد و فقط تعداد کمی کفش برای فروش در مغازهاش دارد. تقدیرگراست و گویا هیچوقت بلندپرواز نبوده است. مسیر پدرش را دنبال کرده و بدون هیچ اعتراضی حالا به روزهای بازنشستگیاش رسیده است.
الان کفشها را از کجا میآورید؟
من در کار تولید و دوخت کفش بودهام؛ اما حالا دیگر قدرت و قوۀ آن روزها را ندارم. میآیم یکی دو ساعت مینشینم و میروم. دو سه نفر هستند میدوزند میآورند اینجا، برایشان بفروشیم، به صورت امانت. وقتی فروختیم میگوییم: «بیا پولتو بسون و برو.» برای اینکه مغازه خالی نباشد و من هم توی خانه ننشینم. توی خانه اعصابم خرد میشود.
از چه سالی کار میکردید؟
از خیلی سال پیش! هفتهشت سالم بود که آمدم توی این شغل. حالا نمیدانم آن موقع چه تاریخی و چه سالی بوده.
احتمالا سال 1320 بوده.
بله همین حدودها.
شاگرد کسی بودید؟
نه پدرم این کاره بود. دنبال او میآمدم.
مغازهشان همینجا بود؟ کارگاه هم داشتید؟
همینجا بود. نه، همهش همین بود.
هیچوقت دنبال کار دیگری هم رفتید؟
نه. گفتیم خدا اگر بخواهد به ما روزی بدهد، توی همین کار میدهد.
روند کارتان به چه صورت بود؟
هروقت جنس میخواستیم، رویۀ کفش میخواستیم، میرفتیم بازار و میخریدیم. کفش را آماده میکردیم و مشتری میآمد و اگر دوست داشت میخرید و اگر دوست نمیداشت نمیخرید. اینطوری بود.
مدلها را خودتان میدادید؟
بله.
مثلا مشتری میآمد یک مدلی سفارش بدهد شما بدوزید؟
نه، آنجوری حالش را نداشتیم! به دردمان نمیخورد. یعنی باید زحمت زیادی میکشیدی تا بتوانی موافقت مشتری را به دست بیاوری.
مثلا مشتری خاص نداشتید که پایش خیلی بزرگ یا کوچک باشد؟
نه نه، برای ما مشکل بود. «خیر الامور اوسطها» را دنبال میکردیم. یک «لخ و لخی» میکردیم برای خودمان و شب در را میبستیم و میرفتیم خانه. حالا هم که دیگر سالی از ما گذشته و دیگر زورکی میتوانیم راه هم برویم.
برادر هم داشتید که بیاید توی این کار؟
نه آنها دوست نداشتند. من بودم و بابام. بابام که خدابیامرز از دنیا رفت و خودم هم تا آنجا که توانستم تنها نشستم کار کردم. شاگرد هم نداشتم. یک کار جزئی میکردم.
راضی بودید از وضعیت؟
راضی که خب… باید ساخت. نه راستش؛ آنطور که باید درآمد نداشتیم. ولی خب باید باهاش ساخت.
قبلا چی؟ اوایل درآمدتان چطور بود؟
خب ما دسترنج کارمان را میگرفتیم. اگر کار میکردیم که دستمزدمان را برمیداشتیم. وگرنه که باید یک فکر دیگر میکردیم.
شغل دیگری داشتید هیچوقت؟
نه، همین بود فقط.
خب از طریق این کارتوانستید خانه و ماشین بخرید؟
نه، اموراتمان را هم زورکی اصلاح میکردیم.
خانوادهتان اعتراض نمیکردند؟
نه، آنها هم بندههای خدا میدانستند که باید بسازند و کمک کنند. حالا که خانمم دو سال است از دنیا رفته.
پس تنها زندگی میکنید الآن؟
بله، بچهها میآیند احوالی میپرسند و میروند. گاهی میآیند یک غذای مختصری درست میکنند و میروند. بالاخره این تهِ عمرمان را باید یک رقمی طی کنیم. دیگر جوان که نیستیم.
جوان که بودید، نمیخواستید هیچوقت کارهای بزرگتر بکنید؟ پولدار بشوید؟
نه، حالش را نداشتم. میگفتم اگه چیزی قسمتم باشد که بهم میرسد. میساختیم. یک موقعی میشد میخواستیم برویم خانه، حتی پول اینکه نان بگیریم نداشتیم. یک قرضی قولهای میکردیم بالاخره و میرفتیم امورات را اصلاح میکردیم.
بچه کجا بودید؟
همین جا پاقلعه. بعدش آمدیم بزرگمهر، خانۀ پدرم بود. یک خانۀ کلنگی قدیمی است.
برادرانتان چه شغلی دارند؟
چند تا شغل رفتند. کارِ آهن، کارِ ماشین. هی نشد. هی کار را ول کردند و رفتند سراغ یک کار دیگر. هنوز کار حسابی ندارند. عمرشان رفت، اما کار ثابت نداشتند.
وضعشان در کل خوب است؟
نه، به آن صورت که من اطلاع دارم نه. دیگر آنها هم با روزگار میسازند.
علتش چیست؟ تقصیر خودشان بوده؟
بله، خودشان آن قدری که باید فکرشان کار کند، نکرد.
پسرانتان چی؟ هیچوقت نگفتید بیایند کار شما را ادامه بدهند؟
نه، نمیخواستند. خودم هم گفتم نیایند. این شغل زحمت خیلی داشت و درآمد نداشت.
چقدر طول میکشد شما یک کفش را بدوزید؟
روزی دو جفت مثلاً. روزِ آن روزها. حالا که دیگر هیچی.
چند جفت میفروختید؟
نمیشد گفت. هرچی مشتری میآمد. یک وقت هیچکس نمیآمد، یک وقتهایی هم میآمدند دو جفت سه جفت میخریدند.
چه سرگرمیهایی داشتید؟
هیچی. همین: بیا سر کار، کار بکن، برو خانه. علاقه نداشتم.
به چی علاقه داشتید؟
نماز بودیم و خانه بودیم و کار.
قبلاً هم صنفیهای شما بیشتر بودند. چه اتفاقی برایشان افتاد؟
از نشدِ شغلشان، ول کردند و رفتند.
چرا نشد؟
نمیشد دیگر. ول کردند و رفتند. بعضیهایشان راننده تاکسی شدند. چه میدانم! دلال خانه شدند، از این کارها. یکی دوتایشان هم مُردند. خیلیها مُردند دیگر.
پشیمان نیستید از انتخاب شغلتان؟
چرا. از اولش نفهمیدیم. چون پدرمان این کاره بود، ما هم دنبال خط او آمدیم. حالا دیگر گذشته و ما هم میگوییم خدا را صد هزار مرتبه شکر. هرچند در همین شغل خیلیهای دیگر هم به چه کنم چه کنم و مکافات و بدبختی افتادند.
کسی هم بود که همصنف شما باشد و وضعش خوب بشود؟
من سراغ ندارم. یکی بود که وضعش خوب شد که او هم آخرش با نکبت و مریضی مُرد. شغل خوبی نیست. زحمت زیاد داشت و درآمدش خوب نبود.