پلاکی وسیع که جبهه شرقی آن با خیابان ملک نشستوبرخاست داشته است. حالا دیگر چند دهنه مغازه متروک است که با کرکرههای مواج، شیطنت و سربههوایی چشمانم را سرکوب میکند. چه خیزهای کودکانه چشمانم که در ورود به ساختمانهای متروک و وسوسهبرانگیز سرکوب شده است. آخر یکجا انتقام تمام نرسیدنهایش را از تن این شهر و ساختمانهایش خواهد گرفت.
باید آغاز را از نقطه دیگری از این محله بنا مینهادم که چنین آه و افسوسی به همراه نداشت. بااینحال، ارزشش را دارد. پشت آن چند باب مغازه، حیاطی نهفته است. آن پخ تند و تیزِ اولین مغازه، با قوس و انحنای بالکنی طبقه دوم که حدود یکسوم جداره رو به خیابان را پوشش میدهد، نرم و لطیف شده است و افسوسی دیگر، از اینکه اصفهان تا همین اواخر، ساختمانهایی داشت که طبقه دوم آنها کم از طبقات همکفشان نداشت. یک بدنه به شدت شفاف با نردههای معمولا فلزی کوتاه و مغازههای خیاطی، سلمانی، دفتر فروش و... که وقتی نگاهت به آنها قلاب میشد، نردهها را کنار میزد و گستاخانه تا دل خیاطی و سلمانی فرومیرفت تا آرام گیرد، برخلاف حالا که جداره طبقات بالایی راه را بر چشمان منِ ناظر بسته و با توحشی هر چه تمام، نگاهم را همچون مگسی مزاحم که بر جدارههای شهر نشسته است، میپراند.
آن ساختمانهای قدیمی همین حالا هم که در گوشهای از شهر نیمهجان چنبره زدهاند، راه نفوذ را بر چشمان ما عابران باز گذاشتهاند. همین ساختمان؛ یک درِ آن در مسیر مجاور مادی باز میشود. جای مغزی قفل در خالی است، چشمچرانی میکنم. با واهمه از اینکه دستی از پشت سر بزند پس گردنم و با صدایی خشن بگوید: چه میخواهی؟ به چه نگاه میکنی؟
کمحوصلهام، زیاد سوراخسنبههای پلاک را وارسی نمیکنم. به آنچه عیان است بسنده میکنم. کناره مادی را میگیرم، ساختمان همچنان ادامه دارد و دیواره پشتی آن (ضلع جنوبی و غربی پلاک) که آجری است تا کوچه گلها امتداد یافته و در نهایت با عقبنشینی ساختمانها، آجرهای زخموزیلیشده کنج شمال غربیاش خودنمایی میکند.
کناره مادی، همان حالوهوای کناره مادیهای دیگر را دارد. سبزتر، باریکتر و حالا دیگر خشک. این خط باریک که خیابان ملک را به نشاط پیوند میدهد، رکنالملک نام دارد. خطی دیگر تقریبا به موازات آن، کمی بالاتر، محله را شکاف داده است، با نام خیابان شیخیوسف. خانهها تکوتوک نوساز است. علاوه بر شکل و شمایل خانهها، درها یا حتی کوچهپسکوچهها، نشانی دیگر به چشمم میخورد؛ سبزهای پاشیدهشده یا آویزان از خانهها و حتی گونهای از تصرف فضای مقابل در خانهها که بهوسیله یک گلدان اتفاق افتاده است. این رسم، ذوق یا تصرف و سرریز درون به بیرون، کموبیش در برخی محلهها دیده میشود. برگِ موهایی که حیاط خانه (فضای خصوصی) را درنوردیده، عرض دیوار (مرز فضای خصوصی و همگانی) را پشت سرگذاشته و در نهایت دستش به کف آسفالت کوچه (فضای همگانی) رسیده است. هنگامی که به گیاهانی که از دل حیاط خانه به فضای کوچه پا گذاشتهاند خیره میشوم، درون خانه و حتی آدمهایش را متصور میشوم. آن ساقههای مو، افتانوخیزان، چشمانم را میدزدد و با خود به دل خانه میبرد؛ به آن باغچه داربستزدهشده، موازییکهای برجسته کف حیاط و آجرهای دالبُر دالبُر دورتادور باغچه. همه اینها نوعی شفافیت ذهنی است. شاید نگریستن به آن سبزها و آن سیرِ خیالی در فضای خانه، درکی از فضای زیست محله را در من القا کند. گوشهای دیگر هم نازهای یخی در بلوای رفتوآمد ماشینها، راه خود را پیدا کرده و در همان چند مترمربع پدیدآمده از تعریض معابر، ریشه دوانیده و از تَه کوچه عزم خیابان اصلی را کردهاند. اما ترکیب رنگ سبز با فضا، در بنبستها دیدنیتر میشود. به کثرت به بنبستهایی برخوردهام که به یک گلدان نسبتا بزرگ ختم میشود، در واقع در و گلدانی در کناره آن، زیر زنگ یا آیفون خانه. بنبست، همان فضای نیمهخصوصی شهر است که بسته به وسعت و درازای خود، صاحبان پلاکهای پیرامونی خود را به مالکیت و تصرف آن وسوسه میکند. مثال بیرحمانهاش هم کیوسکهای نگهبانی ابتدای بنبستهایی است که نگهبانی با یک زنجیر سد راهت میشود که کجا و شما؟ آنجا، صاحبان آن چند در که به بنبست باز میشود، نگهبانی را اجیر کردهاند. اما بنبستهای کوتاه و نقلی را تصور کنید، که دستِ بالا دو در، در آن باز میشود. در چنین بنبستهایی، گلدان نقطه آخرین است؛ نماد خفهشدن آتش حرکت. همین یک گلدان بهقدری روحم را متأثر میکند که گویا پا در سفره صاحبخانه گذاشتهام. تا نگاهم به گلدان میافتد، میچرخم و راهی را که آمدهام برمیگردم. آن درخت مو که نگاهم را با خود به دلِ خانه میبرد، نازهای یخی کفِ آسفالت که عزم پیشروی کردهاند یا همان گلدان گُنده و صلب ته بنبست، همه نشانههاییست که روح این محله به من منتقل میکند. از جنس همان بالکنها و شفافیت بناهای قدیمیتر که در عین برخورداری از مرزِ مشخص درون و بیرون، مرا به وادی مراودهای خیالی با احساساتی واقعی میکشاند. با آنکه اولینبار است که در این کوچهها قدم میگذارم؛ اما ارتباطم با محله قوی و دلنشین است. شاید آنچه معماران نه چندان دور این شهر بدان پایبند بودهاند، شفافیتی است که به انحای مختلفی بر تن شهر نقش میبسته است. در آرمانشهر من، محلهها در تعامل با یکدیگر پیشقدماند و این تعامل را وامدار ساختارهاییاند که با شفافیت خود چشم را به بازیگوشی و سیاحت فرامیخوانند و درون و بیرون را تا مرزی باریک به یکدیگر نزدیک میکنند. آرمانشهری که آبشارهای سبز جاری از دیواره خانههایش، مرا به سفری خیالانگیز درون خانه میبرد؛ آنجا «در» معنایی ندارد و چشمان من با گستاخی هر چه بیشتر در دل شهر جولان میدهد.