با این همه بهانه و بیمحلی، قید همه چیز را میزدم و برای دوریجستن از مرض گرمازدگی سه ماه تابستان را وسط سالن، کنار مبلهایمان ساکن میشدم؛ بنابراین تمام فضای خصوصیام در کل تابستان محدود میشد به بالشتی که روزها لپتاپم را روی آن میگذاشتم و با آن کار میکردم و شبها سرم را رویش میگذاشتم و درست مقابل دریچه کولر به خواب میرفتم. این روند، سالها در هر تابستان تکرار میشد؛ تا اینکه زمستان گذشته به لطف دوستی که تمام خانهاش را به حراج گذاشته بود، صاحب یک پنکه سقفی شدم. یک پنکه سقفی قدیمیبا پرههایی سفید که دیدنش به تنها چیزی که مرا وصل کرد، مدرسه بود.
بعد از نصب پنکه، شبیه کسی که پس از سالها بیخانمان بودن، خانهدار شده، کیف لپتاپ، کتابها و بالشتم را به مرکز فرمانرواییام، یعنی همان اتاق روی پشت بامم، بردم. مرد نصاب مطمئنم کرد که پنکه، سفت و سخت به دیوار چسبیده است و نگران چیزی نباشم و بعد برای جدی گرفتن کارش شروع کرد به یاددادن چگونگی کار با پنکه. میان حرفش پریدم و گفتم: «ای آقا، ما سالها توی مدرسه از همین پنکهها داشتیم. نصف دعواهای سر کلاسمان بابت روشن و خاموشکردن و درجه کم و زیاد همین پنکهها بود.» وقتی مرد نصاب مطمئن شد بار اولی نیست که با این پنکهها روبهرو میشوم، خداحافظی کرد و مرا در اتاقی که قرار بود از عسلویه به ارومیه تغییر ماهیت دهد، تنها گذاشت.
پنکه را روی آخرین درجه گذاشتم و شبیه جنگجویی که از آخرین و بزرگترین فتحش برمیگردد، با لبانی که از خنده تا آخرین میزان باز شده بودند، روی تختم دراز کشیدم. دستم را زیر سرم قفل کردم و با همان لبخند، چشمانم را دوختم به پنکهای که با آخرین سرعتش دور سرم میچرخید. به پنکه چرخان، شبیه مادری که به نوزاد تازه به دنیا آمدهاش نگاه میکند، زل زدم. آنقدر عمیق که بعد از چند دقیقه سرم گیج میرود و در همین حین یاد یکی از خاطرات مدرسهام میافتم. با به یاد آوردن آن خاطره گنگ مثل کسی که در برهوت با حیوانی وحشی روبهرو میشود، با وحشت از جایم بلند میشوم و پنکه را خاموش میکنم.
سالها پیش که دخترکی دبستانی بودم، در یکی از روزهای گرم بعد از عید، وقتی پنکه سقفی کلاس روشن بود، معلم وارد کلاس شد. نگاهی به پنکه روشن روی سقف کرد و بدون هیچ مقدمهای گفت: «بچهها میخوام یه چیزی بهتون بگم. البته هدفم از گفتن این حرف ترسوندن شما نیست. فقط میخوام احتیاط کنید.» بعد در مقابل چشمان گردشده از تعجبمان اضافه کرد: «چند روز پیش پنکه سقفی یکی از کلاسای یه مدرسه پسرونه، از سقف کنده میشه و تو همین حین پرههای پنکه با سرعت زیاد به سر چند تا از دانش آموزا میخوره. که متاسفانه این اتفاق باعث میشه چند نفر فوت کنند!»
تصور اینکه دانشآموزانی روی صندلیشان نشستهاند و در حال نوشتن دیکته، تمرین ریاضی یا جزوهبرداشتن از روی تخته هستند و بعد در کسری از ثانیه سرهای بریدهشدهشان کف کلاس باشد، لرزه بر بدنم انداخت. حتی همین حالا هم، بعد از گذشت 20 سال، فکرکردن به چنین صحنهای و تصورکردنش حالم را بد میکند. کلاس در سکوت فرو رفت. هیچکس بعد از شنیدن خبر سوالی نپرسید و معلممان هم بیشتر از این توضیح نداد. همه در حال هضم ماجرا بودند؛ تا اینکه با شروع درس، سکوت شکسته شد و مغزم روی درس پرش پیدا کرد. چند روز بعدش خبر آمد که موزشوپرورش استفاده از پنکه سقفی را در همه مقاطع تحصیلی در تمام مدارس ممنوع کرده است. آن سال هم تا اتمام مدرسه با گرما جنگیدیم. هیچ تلاش و اصراری برای روشنکردن پنکه، نکردیم. تا میآمدیم درخواستی برای روشنکردن پنکه کنیم، ماجرای سرهای بدون تن که وسط کلاس افتاده بودند و تنهای بیجانی که پشت نیمکت جا خوش کرده بودند، به یادمان میآمد. از آن روز پنکه برایم نماد بیتنی و بیاعتمادی بود و نتیجهاش این شد که هر چیز دَوَرانی روی سقف، ترس را برایم تداعی میکرد. ترسها هم شبیه دیگر احساساتمان با گذشت زمان در زیرینترین لایه درونیمان مخفی میشوند. در آنجا یک پادگان تشکیل میدهند و سالها بعد، زمانی که با موقعیت شبیهسازیشده گذشته روبهرو میشوی، از همان لایه زیرین درمیآیند و جلوی چشمانت رژه میروند. نکته عجیب ماجرا این است که بهدلیل اضطرابزا بودن این تجارب منفی، ما سعی میکنیم میل به صحبتکردن درباره ترسهایمان را سرکوب کنیم. همین میشود که ترسها را با گوشتکوب هُل میدهیم تا در هم چلانده و نادیده شوند. به این عمل فراموشی انتخابی یا مکانیزم سرکوبی میگویند. روانشناسان میگویند سرکوبی جریانی است که در آن فرد، تمام احساسات ناخوشایند را از خود بیرون رانده و به ضمیر ناخودآگاه میفرستد که این عمل بدون اطلاع از شخص انجام میشود؛ یعنی تو هنوز آن احساس را داری، اما خودت نمیدانی. یک جایی در پستوی درونیات پنهانش کردهای؛ اما روزی و جایی، همان حس سرکوبشده آرامآرام از آن پستو بیرون میآید و به تو سلام میدهد.
به من است که میگویم مدرسه، بزرگترین کارخانه ترسسازی انسان است. شاید بابت همین است که تا سالهای سال، وقتی به مدرسه فکر میکنیم، در خلال شادی و سرخوشی کودکیمان یک ترس و اضطراب پنهانی هم به سراغمان میآید: ترس از اشیا، ترس از تنهاماندن، ترس از طردشدن، ترس از مردودی، ترس از به چشم نیامدن و تحقیر شدن، ترس از بیدوستی، ترس از بیجواب گذاشتن پرسشهای بزرگترها و… .
دبستان برای من ترس از بدیهیات را بهوجود آورد، بدیهیاتی که شاید آخرین کارکردشان ترساندن بود؛ مثل ترسی که تا مدتها فکرم را مشغول این کرد که چیزی از سقف و آسمان روی سرم بیفتد و گردنم را بزند. ترس و ناامنی از جهان آرام پیرامونم یک جهان ناآرام سوررئال را بهوجود آورده بود که از هرچیز سادهای در ذهنم یک فاجعه میساختم: موقع خوابیدن فکر میکردم، زمانی که در خواب ناز دهانم باز شده است، لامپ چسبیده به سقف هر آن درون دهان بازشدهام میافتد و خفه میشوم؛ ترس از اینکه تکه بیسکوئیتی که کف اتاقم افتاده است، تبدیل به شیشه شود و وقتی راه میروم، آن را نبینم و پایم را رویش بگذارم؛ ترس از اینکه کاغذ دفتر و کتابهایم دستم را ببُرند و جوی خون راه بیفتد؛ ترس از اینکه سیم سماور، خودبهخود از برق درآید و با سرعتی باورنکردنی دور گردنم بپیچد. مازیتوفسکی میگوید: «ترس صرفا یک تفکر است و چون در ذهن بال و پر پیدا میکند، لباس واقعیت به تن میکند؛ اما در واقع وجود خارجی ندارد.» مازیتوفسکی درست میگوید. ماهیت ترسهای کودکی و مدرسهای ما همین است. توهمی که چنان لباس واقعیت را سفت و سخت به تن کرده که باورمان میشود این ترس واقعیست و اصرار به وقوعش داریم.
زیر پنکه سقفی اتاقم که امروز نصب شد، ولی چند ساعت پیش با رعشه و ترس آن را خاموش کردم، دراز کشیدهام. بیلی برداشتهام و به سراغ گذشتهای میروم که لباس مدرسه پوشیدهام و با قدمهای کوچکم مدرسه را دور میزنم. چرخش پرههای پنکه و به یاد آوردن ترسهای کودکی و مدرسهام باعث شد عزمم را جزم کنم و به جنگ سرکوبیها بروم؛ سرکوبی ترسهایم. یونگ میگوید: «بعضی افراد از ترس اینکه با چه اکتشافاتی روبهرو میشوند از تجزیه و تحلیل زیاد از حد خود وحشت دارند؛ ولی باید به درون زخمهایتان بخزید، تا با ترستان روبهرو شوید. هنگامیکه خونریزی شروع شود، پاکسازی میتواند آغاز شود.»
دعا کردم کودکیام را دوباره کشف کنم و حالا برگشتهام. احساس میکنم کودک و شاگرد مدرسه بودن، درست همانقدر دشوار است که دفعه قبل بود. بزرگ شدن واقعا هیچ کمکی نکرده است؛ جز اینکه دیشب زیر پنکه سقفی روشن اتاقم خوابیدم تا به این حرف جان ماکسول صحت ببخشم: «برای غلبه بر ترس باید آستین بالا بزنید و از یک جایی شروع کنید.»