اولش چین و چینیها را مسخره میکردیم که ای بابا مملکت کفر است دیگر، طبیعی است که به این بیماریهای ناشناس دچار شوند؛ مگر مثل ما هستند که با اعتقادات پاک و نابمان جلوی هر بیماری را میگیریم؟! که تازه اگر بیماری هم داشته باشیم، بلا همیشه از ما دور است و بهعبارتی مرگ فقط برای همسایه اتفاق میافتد. هرروز منتظر میماندیم که تعداد مبتلاها و فوتیهای آن روز را بشنویم و باز پیش خودمان به خودمان ببالیم که «چرا مردم رعایت نمیکنن واقعاً؟ متأسفم برا کسایی که مبتلا میشن. خب تقصیر خودشونه دیگه، میخواستن تمیز باشن و بهداشتی. خب اگه واقعا همه میگیرن، چرا ما نگرفتیم؟! اینا دروغهای خودشونه، وگرنه من که ندیدم تو اطرافیانم کسی گرفته باشه!»
این حرفها اما برای شروع کار بود. کمکم که جلو آمدیم، دیدیم هرروز یک نفر از ما کم میشود؛ لازم نبود بپرسیم دوستم، همکارم، فامیلم، همسایهام و… کجاست. دیگر همه یاد گرفته بودند وقتی کسی در محل کارش حاضر نمیشود یا چند روزی خبری از خود نمیدهد حتما مبتلا شده و باز ما یک نفر دیگر را تا چندین روز در کنارمان نمیبینیم. شاید داشتیم هنوز به خودمان میبالیدیم که بَهبَه از این بدن و سیستم ایمنی که هنوز هیچ ویروسی نتوانسته حریفش شود! در مهمانیها شرکت میکردیم، خرید میرفتیم، تفریح و سرگرمکردن خودمان در بیرون از منزل هم که جای خودش را داشت. اصلا چه معنی داشت اینقدر بترسیم و خودمان را از اجتماع دور کنیم؟
ما که همیشه رعایت میکردیم و ماسک میزدیم و فاصلهمان را حفظ میکردیم، چرا نباید در این اجتماعات شرکت میکردیم؟ اصلا ما «نظرکرده» بودیم به گمانم؛ بله واقعا نظرکرده بودیم، اگر نبودیم پس چرا همه گرفته بودند ولی ما همچنان سالم و سرحال به کار و زندگی مشغول بودیم؟
این فکرها را که میکردیم، قند توی دلمان آب میشد که «میدونستم توی لحظات حساس من با بقیه فرق میکنم! من که مثل اونا نیستم. بالاخره باید فرقی بین من و بقیه وجود داشته باشه»؛ آخر میدانید ما همیشه فکر میکردیم تافته جدابافتهایم. الان فهمیدیم که واقعا اشتباه فکر میکردیم.
اما این فکرها زیاد دوام نداشت. یک روز که از خواب بلند شدیم، دیدیم انگار مثل روزهای قبل نیستیم. به خودمان نهیب زدیم که «نکنه گرفته باشم؟ نه بابا. من؟ عمرا!»
خلاصه که گرفتیم و در خانه ماندیم و قرنطینه شدیم.
روزهای اول کلافه بودیم. اصلا نمیدانستیم چهمان شده. باید در چهاردیواری خودمان حبس میشدیم و مثل زندانیها آب و غذایمان را میگذاشتند دم در! حس خوبی نبود؛ اینکه بنشینی به انتظار که برایت آب و غذا بیاورند. حس اینکه نتوانی کسی را ببینی و از اوضاع آن ور در خبر نداشته باشی. حالا دیگر همه فهمیده بودند؛ از دوست و فامیل و همکار بگیر تا شاید خواجه حافظ شیرازی! بعضیها نگران بودند. مدام حالمان را میپرسیدند. مدااااام. آنقدر زیاد که کلافه میشدیم.
بعضیها دلداری میدادند و مطمئنمان میکردند که نگران نباشیم، چیز مهمی نیست. بعضیها هم اصلا خبریشان نبود. حق بدهید، بعضیها در ارتباط برقرارکردن سختگیرند؛ نه اینکه حواسشان نباشد، سختشان است پیام بدهند و زنگ بزنند. ترجیح میدهند از دیگران جویای حالتان شوند.
بعضیها هم روش منحصربهفرد خودشان را دارند. زنگ میزنند یا پیام میدهند و تا میتوانند دلتان را خالی میکنند. از تعداد فوتیهای این بیماری برایتان میگویند. از آزمایشها و تستهایی که باید میدادید و ندادید میگویند. از فلان فامیل یا دوستشان میگویند که مانند شما همین بیماری را گرفته و چند روزی میشود که دیگر در میان ما نیست! از تجویزهایشان برایتان میگویند، آنقدر جدی که فکر میکنید کدام دانشگاه پزشکی خواندهاند که شما یادتان نیست. مدام توی دلتان را خالی میکنند «این قرص را باید حتما بخوری. چرا این داروی گیاهی را نخوردی؟ وای بر من! چرا فلان تست در بهمان بیمارستان را ندادی؟ با چه دکتری مشورت میکنی؟ سادهای تو! این بیماری روزهای اولش خوب است. وای به هفته دوم که قرار است دمار از روزگارت در بیاورد! تو الان داغی، نمیفهمی قرار است این بیماری چه بر سرت بیاورد؟»
خلاصه که از شرق و غرب پیام بهمان میرسید و ما مانده بودیم و انبوه این پیامها و طیکردن این بیماری در چهاردیواری اتاق خودمان.
ولی از حق نگذریم، هر بیماری برای خودش عالمی دارد؛ چه در طول خود بیماری و چه بعد از آن. مهمترین چیزی که باید بعد از مواجهه با هر بیماری انجام دهیم، آرامش است. آرامش به معنای واقعی. یعنی خیال کنیم که بیمار نیستیم و همه چیز مانند روزهای عادی است. کافی است صبور نباشیم و خودمان را اسیر خبرهای غلط بیرون کنیم، فاتحهمان خوانده است. به این کاری نداشته باشیم که چرا و به چه خاطر درگیر این بیماری شدیم، فقط برایمان بهبود حالمان مهم باشد؛ حال جسمی و صدالبته روحی. اگر بخواهیم خودمان را با بقیه و بیماریشان مقایسه کنیم، برای رسیدگی به خودمان دیگر زمانی باقی نمیماند.
یک اصل مهم در زندگی وجود دارد که به ما یاد میدهد برای خودمان زندگی کنیم؛ خودِ خودمان. اگر قرار باشد جواب تمام واکنشهای دیگران را بدهیم و درباره آنها فکر کنیم، دیگر این ما نیستیم که زندگی میکنیم. در اصل این دیگران هستند که دارند به جای ما و برای ما زندگی میکنند.
مطمئن باشید چه مریض باشید چه نباشید، همیشه دهانهای پرسشگری، زندگیتان را رصد میکنند. میدانم! قانعکردن و جوابدادن به تمام این پرسشها سخت است و وقتگیر؛ اما این خودمان هستیم که مشخص میکنیم زندگیمان چگونه باشد و چطور طی شود.
اصلا چه اشکالی دارد، اگر حتی نمیخواهید برای دل خودتان هم زندگی کنید، نکنید. چند وقتی برای دل مادربزرگ مادری ناپلئون زندگی کنید!