زوجی سیودو، سه ساله که ششمین سالگرد ازدواجشان را به تازگی جشن گرفته بودند. هر دو تحصیل کرده، شاغل و خوشمشرب بودند و زوج محبوب اطرافیان به حساب میآمدند. پس از این شش سال، کم و زیاد کردن آدمهای اطرافشان تمام شده بود و به دایره امن دوستان صمیمیشان رسیده بودند. در فامیل نیز تنها با خانوادههایشان و چند نفر که هم سنوسال خودشان بودند، رفتوآمد داشتند. خانه لوکسشان دو اتاق خواب داشت که همیشه یکی برای مهمان و دیگری از آن خودشان بود.
ماجرا از اواسط اسفند شروع شد. خانم کمکم خانهتکانی را شروع کرده بود؛ کشوها و کمدها را یک به یک خالی میکرد و پس از تمیز کردن، لباسها و وسیلهها را مرتب میکرد و سر جایشان میگذاشت. به قفسه بالای کمد رسید و با اینکه قد بلندی داشت و روی صندلی ایستاده بود، به زور جعبه پارچهای را پایین آورد تا وسایل درونش را وارسی کند. درونش چند قواره پارچه و چند عدد جانماز سوغاتی بود. هنگام جابهجا کردنشان متوجه پارچه سبزی شد که مانند یک بقچه کوچک گره زده شده بود. فکر کرد عطری است که حتما داخل یکی از جانمازها بوده؛ اما قضیه پیچیدهتر از آن بود: کاغذی چند تا شده که شمایل عجیب یک زن و مرد را که به هم پشت کرده بودند داشت و چیزهایی به عربی روی آن نوشته شده بود، همچنین اسم خودش، همسرش و مادرهایشان!
چشمانش سیاهی رفت و ترس در وجودش رخنه کرد. چیزی را که دیده بود باور نمیکرد. پیش از این هیچگاه هیچچیز مشابهی را ندیده بود؛ اما این نقاشی عجیبغریب و نوشتههای درهم به زبانی که بلد نبود، بدخواهی را برایش ترسیم کرد. نمیدانست محتوای این کاغذ منحوس چیست. شروع کرد به سرچ کردن در گوگل با تمام کلیدواژههایی که به ذهنش میآمد و با حجم عظیمی از سایتهای فروش دعا و طلسم روبهرو شد! برای یکی از پشتیبانهای سایت عکس کاغذ را فرستاد و او گفت که این طلسم جدا کردن زن از شوهر است!
برای باطل کردنش… . صفحه را بست و در بهت و حیرت فرو رفت.
ترس بر او مستولی شده بود. نه ترس از طلسم و قدرتی خیالی که ممکن بود داشته باشد، ترس از تمام اطرافیانش که هر کدام میتوانستند فاعل ماجرا باشند. مدام از خودش سؤالهای بیجواب میپرسید: این کاغذ از کجا آمده و چه کسی آن را تهیه کرده است؟ ما که جز با عدهای محدود از دوستان و خانواده در ارتباط نیستیم و همه آنها آدمهای عزیز و امن ما هستند! دیدن خوشبختی ما برای چه کسی تا این حد دشوار بوده که پایش به چنین ورطه تباهی کشیده شده؟ مگر ما با بقیه چه کردهایم؟ چه کسی آنقدر زمان داشته است که بتواند به اتاق خواب ما بیاید، صندلی بگذارد و این کاغذ را جای دهد؟ اصلا الان با این کاغذ باید چهکار کنم؟! هر چقدر که فکر میکرد، حتی یک گزینه احتمالی هم نمیتوانست پیدا کند. وجود کاغذ در خانه اذیتش میکرد، انگار که یادآور یک خیانت بزرگ باشد. میخواست تکهتکهاش کند و به دور بیندازدش؛ اما با تمام اعتقادی که به سحر و طلسم و جادو نداشت، ترسید: اگر واقعا باید باطلش کنم چه؟ اگر واقعا اثری داشته باشد؟! یک آن به خودش آمد و عصبانی شد از اینکه او هم داشت در آن بازی کثیف میافتاد. یادش آمد که قبلا روایتی شنیده که چیزهایی از این دست را باید در آب روان انداخت و با خودش فکر کرد اینکه دیگر شامل بازی نمیشود. طلسم با آب روان رفت، همچون آرامش و امنیت او و همسرش از بودن در کنار دوستان و عزیزانشان. از این جریان دو سال میگذرد؛ اما هیچ چیز روشن نشد.
در قضایای اینچنینی، مسئله خود طلسم نیست، در واقع مسئله یک ذهن بیمار است. از شخصی صحبت میکنیم که آنقدر احساس رضایت و خرسندی در زندگی شخصیاش ندارد که به دنبال زندگی دیگران است؛ شادی و آرامش دیگران به جای الهامبخش بودن، برایش آنقدر اذیتکننده میشود که امانش را میبرد. آن هم نه هر دیگرانی! کسانی که او را دوست خود میپندارند، با او نان خوشیشان را تقسیم میکنند و در سختیها کنارش میایستند.
این ناتوانی در دیدن خوشی دیگران تا جایی ادامه پیدا میکند که شخص حاضر میشود زمان و پول خود را در راه خراب کردن آن صرف کند؛ اما این همه ماجرا نیست. مشکل ذهنی است که آلوده به خرافه شده. بخل و حسادت مانند خورهای هستند که موجب زایل شدن فکر میشوند. فردی که دچار آن است، آرامشش را از دست میدهد و به هر چیزی چنگ میزند تا آن را دریابد؛ حتی خرافات. از سویی دیگر چنین فردی آنقدر در زندگیاش دغدغه جدی ندارد که سرش را به خراب کردن زندگی دیگران گرم میکند. بر سر بیمار بودن ذهن چنین فردی بحثی نیست و تنها راه درمان گرفتن است؛ اما بُعد بدتر، طرف دیگر ماجراست.
خانواده دو نفرهای که تنها با نزدیکان رفتوآمد میکنند، گویی بهیکباره حریم امنشان را از دست میدهند. اعتمادی که از بین میرود قابل بازیابی نیست و بد ماجرا اینجاست که این ظن در تکتک ارتباطات رخنه میکند. تشخیص فرد خاطی از بقیه ناممکن است و همین سردرگمی باعث ناامنی میشود؛ پیوندهای دیرین را زیرسؤال میبرد و شک به تمامی خاطرات و لحظات خوبی که سپری شده نفوذ میکند. بیاعتمادی اجتماعی بدترین پیامد این قبیل اتفاقهاست.
در نهایت این قبیل اتفاقها مانند «زخمهایی هستند كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورند و میتراشند. این دردها را نمیشود به كسی اظهار كرد؛ چون عموما عادت دارند كه این دردهای باورنكردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند… .»