جادو به شرط چاقو!

یک شب گرم تابستانی است. از همان شب‌هایی که باید پنجره و درها باز باشند تا نسیم خنک وارد خانه شود و نیازی به روشن کردن کولر نباشد. دایی دانشجویم بعد از مدت‌ها زندگی در کاشان به اصفهان برگشته و ما به خانه مادربزرگم می‌رویم تا با او دیداری کنیم. از همان بدو ورود متوجه چیزی عجیب می‌شویم. سراسر درها بسته است. تک‌چراغ کم‌نوری از طبقه پایین روشن و جمعیت کوچکی گرد هم نشسته‌اند. تمام این‌ها را می‌توانیم از توی حیاط، نرسیده به پله‌های منتهی به زیرزمین و طبقه بالا ببینیم. چیزی که برایمان عجیب است، مدل گردِ هم نشستن دوستان دایی است. همین تعجب هم باعث می‌شود پدرم به جمع آن‌ها بپیوندد و من با مادرم به طبقه بالا برویم. 

تاریخ انتشار: 15:47 - دوشنبه 1400/01/9
مدت زمان مطالعه: 13 دقیقه
طبقه بالایی که جز خاله‌ام کسی آنجا نیست و اوست که باید برایمان بگوید، آن پایین چه خبر است. «دارند روح احضار می‌کنند.» این جمله خبری خاله از حال و روز طبقه پایین است. آن‌قدر این جمله را راحت و بدون هیجان می‌گوید که انگار احضار روح جزئی از آداب زندگی ماست. چیزی مثل غذاخوردن یا حمام رفتن. منِ نوجوان با تمام کله‌شقی‌ها و تصورات خیالی ذهنی‌ام روی آن جمله می‌مانم. برای خودم تصور می‌کنم پایین چه خبر است و با هر فکر و خیالی مغزم تنها یک چیز می‌گوید: «این‌ها همه‌اش خرافات است.» این اولین تضاد ذهنی من نسبت به جهان ارواح است. اینکه یک طرف ذهنم می‌گوید «چنین چیزهایی وجود ندارد، زاییده تخیل است، چرندیات و مزخرفات آدم‌های خیال‌پرداز است، ترویج وحشت و… است.» و آن طرف مغزم می‌گوید «چرا باید خرافی باشد؟ خب وجود دارد. چرا باید چنین چیزهایی عجیب باشد وقتی نیست. اجنه و ارواح وجود دارند. بین ما و با ما.» تمام وجودم می‌رود پی اینکه طرف کدام قسمت ذهنم باشم؟ سمت خرافی‌پندار این مسائل یا سمت قبول کردن وجودی این مسائل. در گیرودار بلبشوی مغزی‌ام هستم که در سکوت خانه، صدایی شبیه ضربه به شیشه می‌آید. خاله‌ام از آشپزخانه بیرون می‌آید، در چهارچوب در می‌ایستد و از روی شیطنت یا هرچیزی که مطمئنا جدیت ندارد، می‌گوید: «اگر روح یا جنی در اینجاست با یک نشانه‌ای، خودش را به ما نشان دهد.» جمله‌اش که تمام می‌شود، بلافاصله شیشه روشنایی چسبیده به دیوار می‌شکند. یک شکستن معمولی نیست. شکستنی است که شیشه‌ها پودر شده‌اند. شوکه به هم نگاه می‌کنیم. حالا صدا از روی پشت‌بام می‌آید. نه بادی می‌آید، نه صدای گربه‌ای. اما صدای دست‌کاری کردن وسایل روی پشت‌بام یا ضربه به کولر است. ترسیده‌ام. این یک ترس معمولی نیست؛ چون این اتفاق یک اتفاق معمولی نیست. هیچ‌کس هیچ کاری نمی‌کند. درواقع هیچ‌کس جرئت انجام کاری را ندارد. تا اینکه دایی‌ام، هراسان وارد می‌شود. می‌گوید جنی احضار کرده‌اند و طبق روشی که دایی‌ام بلد بوده، جن به دنیای خودش برنگشته است. به مادرم گفت برود سوره جن را بخواند تا این جن معلق در خانه، شیطنت را کم کند و برود. یک جوری حرف می‌زد انگار مگسی وارد خانه شده و باید با یک مگس‌کش به دنبالش افتاد و از خانه فراری‌اش داد. یعنی چه که جن آمده و حالا نمی‌رود؟ شوخی است یا جدی؟ توهم است یا واقعیت؟

مُسکن‌های غریب و قریب

انسان امروزی به واسطه تغییراتش در جهت سازگاری با زندگی مدرن و به همان اندازه وفور مشکلاتی که سد راهش است، به انواع و اقسام مُسکن‌ها رو می‌آورد. از اعتیادش به موادمخدر گرفته تا پناه گرفتن به انواع و اقسام کارهایی که او را به آینده وصل و برای لحظه‌ای از گذشته دورش می‌کند. انگار که انسان مدرن این روزها به راه‌حلی برای گریز نیاز دارد. یک‌جور حواس‌پرتی موقت و یک‌جور امیدواری دائمی. راه‌حلی که تو را به سمت آینده بکشاند و به تو تاب و انگیزه این را بدهد که ادامه بدهی. همین است که اگر خاطرتان باشد تا چند سال پیش دوبرابر سالن‌های آرایشی و باشگاه‌های ورزشی، مکان‌هایی وجود داشت که در آن متخصصی فالت را می‌گرفت. از فال قهوه و چایی گرفته تا فال پاسور. یا حتی در یک دوره‌ای احضار روح و جن به یک حرفه تبدیل شده بود و سراغ دارم کسانی را که به هر ترفندی به کتاب‌های قدیمی دسترسی پیدا می‌کردند تا به علوم غریبه دست پیدا کنند. می‌شناسم کسی را که برای پا گذاشتن به یادگیری علوم غریبه سر از کلاس‌های عربی و فقه و فلسفه درآورد. انسان امروزی بی‌پناه‌تر و مشکل‌دارتر از آن است که برای رفع مسائلش از اصول ساده و کلیشه استفاده کند. برای همین یقه علوم فراطبیعی را می‌گیرد و اکثر تبلیغات اینستاگرامی و تراکت‌های تبلیغاتیِ یواشکیِ کنار خیابان می‌شود: فال قهوه تضمینی، باز کردن سرکتاب به دست فلان عالم، احضار روح و جن، باطل کردن سحر و جادو، باز کردن بخت فقط در یک جلسه، فروش مهره مار و خبر از آینده به دست مدیوم‌کار ماهر!

خرافه‌های واقعی یا واقعیت خرافی؟

در یک دورهمی از کسی شنیدم که می‌گفت دختر عمه‌اش را جادو کرده‌اند. به این شکل که دختر هرچه خواستگار داشته بیخود و بی‌جهت رد می‌کرده. خودش هم علتش را نمی‌دانسته تا اینکه چند ماه بعد یکی از گلدان‌های خانه‌شان می‌شکند و از لابه‌لای خاک و گِل یک کاغذ پیدا می‌کنند. کاغذی با نوشته‌های عجیب. به‌محض دیدن کاغذ به یکی از آشنایانشان که روحانی بوده زنگ می‌زنند و او می‌گوید این سِحر است. باید باطل شود و وقتی هم به دست آدم اهلش می‌دهند تا باطل کند، چند ماه بعدش دخترعمه‌اش با کسی آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند.
پرسشی که مطرح می‌شود این است که چرا باید دست به دامن جادو شد؟ از کِی و چه موقع کسی به فکرش رسید که جادو و الهام از جهان مابعدالطبیعه می‌تواند کارساز باشد؟
در یک مقاله علمی نوشته شده بود که: «گرایش به خرافات در جامعه ایرانی از عصر قاجار به‌صورت علنی عمومی شده است. در آن دوره بهره‌گیری از طلسم‌ها و توسل به جادوجنبل از اصلی‌ترین مضامین آن زمان محسوب می‌شده است. طلسم‌ها انواع گوناگون طبیعی و مصنوعی داشت و از سنگ‌های قیمتی، اجزای چوب‌ها، گیاهان، اعضا و اندام‌های حیوانات و انسان‌ها تا الواح، تندیس‌ها، پوست، مو و پارچه را شامل می‌شد. برای این طلسم‌ها کاربردهای گوناگونی تصور می‌شد و تقریبا تمام مسائل زندگی انسان ایرانی را دربرمی‌گرفت: پیدا کردن چیزی که گم یا دزدیده شده، باز آوردن فرد غایب یا سفر کرده، افزایش رزق و روزی در کار، پیدا کردن شغل، حاصل‌خیز کردن زمین‌های کشاورزی، فراوان کردن آب چاه، جلوگیری از چشم زخم، پیشگیری و درمان بیماری‌ها و از همه مهم‌تر پیدا کردن همسر و جلب محبت دیگران. »
تا این‌جای کار شاید این عمل را یک پروژه تفریحی یا نوعی سرگرمی در روزگاران دور بدانیم. اما ماجرا از آن‌جایی عجیب، ترسناک و آزاردهنده می‌شود که سحر و جادو علاوه‌بر اینکه جای علم پزشکی را گرفت، وسیله و حربه‌ای شد برای به‌راه انداختن دشمنی‌ها و جنگ‌هایی مخفی که در آن هیچ خون و خون‌ریزی‌ای وجود نداشته. یک نوع انتقام‌گیری به روش زیرپوستی. نوعی خصومت پنهانی که تو می‌توانی با گذاشتن آن سحر در گوشه‌ای از خانه شخص موردنظرت، هم به او ضربه بزنی و هم رو در رویش چایی بنوشی و لبخند بزنی. در همین مقاله می‌خواندم که تنها انگیزه کسانی که از جادوجنبل استفاده می‌کردند، پناه بردن به چیزی بود تا به وسیله آن از شرایط موجودی که در آن قرار داشتند، نجات پیدا کنند. بعد به این اشاره کرده بود که در زمان قاجار به دلیل ظلم و ستمی که به زنان وارد می‌شد، بیشتر زنان دست به چنین کاری می‌زدند. در واقع استفاده از جادو و چنگ زدن به چیزی فرای این دنیای طبیعی، یک نوع پناه بردن از شرایط آزاردهنده بوده است. 
چیزی که امروزه نشان می‌دهد، این است که این کار رفته‌رفته کم‌رنگ نشده. جادو، مدیوم، سحر، کمک خواستن از ارواح و اجنه تنها مخصوص دوران قبل و قدیم نبوده. جایگزینی مدرنیته به جای سنت قدرت آن را نداشته که این اعمال را کم‌رنگ کند. چه‌بسا اگر کارکرد جادو، پناه از شرایط آشفته و سرپوش گذاشتن بر آشفتگی‌ها بود، انسان مدرن بیشتر از انسان‌های سنتی دوران قبل، به این ابزار نیاز دارد. نمونه همین امر را امروزه می‌توان در فوتبال دید. سال‌ها پیش علی دایی که سرمربی تیم فوتبال سایپا بود، در اظهارنظری به وجود سحر و جادو اذعان کرد. در مصاحبه‎ای او می‌گوید: «در قرآن هم سحر و جادو آمده است و قرآن به صراحت می‌گوید “هذا سحر مبین”. مطمئنا سحر و جادو وجود دارد و این مسائل در فوتبال هم وجود دارد. اما سحر و جادو هم کاری شیطانی است. کسانی که در فوتبال ما از این مسائل استفاده کردند، بعدها ضربه‌های زیادی خوردند و مشکلات زیادی گریبان‌گیرشان شد. با اینکه من بر اساس قانون به سحر و جادو اعتقاد دارم؛ اما اعتقاد ندارم که این همیشگی و پایدار است. مقطعی است و شاید در یک بازه زمانی اتفاقی صورت بگیرد.» در مقالات دیگری نوشته شده است که جادوگری در این فوتبال، عمری ۱۵ساله دارد؛ اما کسی به‌دنبال اثبات آن نیست؛ چون سندی مکتوب برای آن وجود ندارد. این را از یک خبرنگار باسابقه سرویس ورزش می‌پرسم و او هم تأیید می‌کند: «موضوع جادو در فوتبال ایران در کرمان خیلی مطرح است. الان تیم مس کرمان یک دروازه‌بان دوم دارد که این فرد دروازه‌بان خوبی نیست؛ اما هر سرمربی‌ای که می‌آید این را در ترکیب تیم می‌گذارد. پارسال این موضوع خیلی سروصدا کرد و برخی معترض شدند که چرا باید چنین فرد نابلدی در ترکیب تیم باشد. بعدتر مشخص شد که پدر این آدم از همان دسته از کسانی بوده که علم سرکتاب و جادو داشته. حالا زیاد این مسئله را باز نکردند. مثلا این‌طور گفتند که پدر این فرد انرژی مثبت زیادی دارد و اگر ما این آدم را می‌آوریم در تیم، بابت این است که برایمان خوش‌شانسی می‌آورد. در بیشتر سایت‌های ورزشی هم درباره این مسئله با عنوان “پدر جادوگر دروازه‌بان تیم مس کرمان” کار شد.»
خوش‌شانسی یا اصطلاح «برام اومد داره» در فوتبال هم زیاد دیده می‌شود. در رابطه با پدر دروازه‌بان تیم مس کرمان، دیده شده که هروقت در هر بازی‌ای این تیم نیاز به برنده شدن دارد، پدر این دروازه‌بان را بین تماشاگران می‌آورند تا با انرژی‌ای که دارد، بُرد را به سمت تیم موردنظر ببرد. بعدتر از زبان خیلی از اهالی فوتبال و علوم مابعدالطبیعه می‌شنوم که معمولا به چنین افرادی «مدیوم» گفته می‌شود و به این فکر می‌کنم که آخرین باری که این کلمه و اصطلاح را شنیده بودم کِی بود؟ موقعی که شیشه روشنایی، در آن شب تابستانی در خانه مادربزرگم شکسته شده بود و چند شب بعد دایی‌ گفته بود لابد خاله‌ام مدیوم است که با گفتن یک جمله، آن جن به حرفش گوش داده و شیشه را شکسته.

صداقت ارواح در مدیوم

در پیاده‌رویی با عجله به سمت مقصد می‌روم. یک نفر کارت تبلیغی در دستم می‌گذارد. طبق عادت همیشگی‌ام تراکت‌های تبلیغاتی را رد نمی‌کنم. کارت را در کیفم می‌اندازم. چند ساعت بعد در کیفم را باز می‌کنم و کارت خودش را نشانم می‌دهد. «آیا مایلید از آینده خود مطلع شوید؟ پیشگویی، پیش‌بینی آینده و روشن‌بینی به‌صورت حضوری و غیرحضوری. توسط مدیوم قوی.» پایینش هم دوتا شماره گذاشته. وسوسه می‌شوم زنگ بزنم. نه نیازی به دانستن آینده دارم و نه رغبتی. حتی دقیقا نمی‌دانم مدیوم چیست یا کیست! تنها از روی کنجکاویِ خبرنگاری‌ام زنگ می‌زنم. یک بار، دوبار، سه بار. هر سه بار اشغال است. چند دقیقه بعد از آخرین تماس، گوشی‌ام زنگ می‌خورد و بله! خودش است. مرد معذرت‌خواهی می‌کند و می‌گوید با مشتری حرف می‌زده. پس پیشگو بودن آینده به‌نوعی شغل است. مثل کتاب‌فروشی یا مکانیک بودن. مشتری‌های مخصوص به خودش را هم دارد. شاید هم مرد برای بازار داغی، برای اینکه بگوید خیلی خفن است و سرش شلوغ است، این جمله را می‌گوید. جوری حرف می‌زنم که انگار این کاره هستم. برای اینکه اعتمادش را جلب کنم و او هم مرا قانع کند، دروغ به هم می‌بافم. می‌گویم تجربه‌های خوبی درباره فال قهوه، سرکتاب باز کردن، فال پاسور و حتی احضار جن ندارم. این‌ها را می‌گویم تا ببینم مرد در دفاع از خودش و شغلش چه می‌گوید. با حالت جدی می‌گوید: «اصلا می‌دانی مدیوم یعنی چه؟» می‌گویم نه. مرد ادامه می‌دهد: «خب پس باید بری سرچ کنی و درباره‌اش بخوانی. من کارم با جن و قهوه و این‌جور چیزها نیست. جن همزاد آدم و غیرهم‌جنس است. برای همین دروغ زیاد می‌گوید. من با روح سروکار دارم. روحی از جنس خودت. روح‌ها در مقایسه با اجنه صداقت بیشتری دارند. خیالت راحت باشد که هرچه می‌گویند و پیش‌بینی می‌کنند، درست از کار در می‌آید.» حرف‌های مرد در ذهنم شبیه اکو پخش می‌شود. خداحافظی می‌کنم و می‌گویم مزاحم می‌شوم! و قطع می‌کنم تا بروم دنبال دانستن اینکه: «مدیوم چیست؟»

واسطه روحی

«در احضار روح، فردی به نام واسطه یا مدیوم بین احضارکنندگان روح و دنیای دیگر قرار می‌گیرد و مدعی است که در حالت خواب مغناطیسی تحت اراده و نفوذ روح احضارشده قرار می‌گیرد و بدون اختیار از طرف او صحبت می‌کند یا اعمالی را انجام می‌دهد. در واقع فرد مدیوم نیروی زیادی در جهت ارتباط با جهان دیگر دارد.» این کل چیزی است که هم خودم درباره مدیوم می‌فهمم و هم در تماس بعدی‌ام که چند روز بعد با مرد گرفتم او برایم می‌گویم. «من یک روح احضار می‌کنم. این روح هم‌جنس خودت است. با این روح ارتباط می‌گیرم. عکس تو را جلویش می‌گذارم و او از گذشته و آینده تو برای من می‌گوید. من به عینه تمام آن اطلاعات را در اختیارت قرار می‌دهم.» مرد کارش را خوب بلد است؛ چون بلافاصله بعد از این اطلاعات، حرفی می‌زند که حرفه‌ای بودن خودش را بیشتر به رخ بکشد: «تو سری قبل به من زنگ زدی، من اسمت را در گوشی‌ام سیو کردم! راستش از عکس پروفایل واتس‌اپت مشخص است که نیروهای منفی زیادی دور تو احاطه شده است! باید هرچه زودتر این نیروها را از خودت دور کنی! آدم‌های حسود و بدخواه زیاد داری. باید بفهمی که چه کار باید بکنی.» اسم خودم را می‌پرسد و در تردید اینکه اسم واقعی‌ام را بگویم یا یک اسم مستعار، بالاخره خودم را با هویت اصلی‌ام معرفی می‌کنم تا ببینم چقدر آمارش درست از کار در می‌آید. تماس دومم با مرد تمام می‌شود و هرچه در این تماس اصرار می‌کنم که او را حضوری ببینم و در حضور خودم با آن روح ارتباط بگیرد، دوری راه یا نبودنش در اصفهان و چند چیز دیگر را بهانه می‌کند و می‌گوید اگر می‌خواهم غـیـرحــضـــوری و با پـــرداخـــــت 200هزارتومن، می‌تواند این کار را برایم انجام دهد.
یکی دوساعت بعد از این مکالمه و بعد از اینکه تردیدم را به‌صورت واضح نشان داده‌ام، برایم پیام می‌آید. اسمش را با عنوان «رمال» سیو کرده‌ام: «عطیه خانم! مشخصاتت را ارسال کن. نترس.»

دو روح در یک بدن

قرار بر این است که مشخصاتم را برایش بفرستم؛ مشخصات اصلی خودم را که شامل اسمم، عکسم، نام مادر و پدرم و تاریخ تولدم است. تمام نگرانی‌ام این است که چیزهایی بگوید که باورم شود و از آن وقت به بعد زندگی‌ام تحت‌تأثیر آن حرف‌ها قرار بگیرد. انگار شنیدن آن حرف‌ها قرار است من و زندگی‌ام را از چرخه طبیعی خارج و من را منتظر اتفاقاتی بگذارد که خودم از وجود و پیشامدشان در آینده باخبرم. قبل‌تر از یکی از دوستان نزدیکم شنیده بودم که او هم سال‌های متمادی با یک مدیوم در ارتباط بوده است. آن‌قدر دوستم از آن فرد و کارش راضی بود که من هم تحت‌تأثیر آن حرف‌ها و اینکه قرار است با اطلاعات عجیب و واقعی روبه‌رو و شگفت‌زده شوم، تصمیم خودم را می‌گیرم.
 سر ظهر است. دل را به دریا می‌زنم. مشخصات را می‌فرستم و او در جواب، شماره حسابش را می‌دهد. برای اینکه پشیمان نشوم، سریع 200 هزار تومان را به حسابش واریز می‌کنم و تمام. منتظر می‌مانم. پیام می‌دهد که 6 بعدازظهر فردا با او تماس بگیرم. یعنی چیزی حدود 24 ساعت بعد. از همان موقع تا فردایی که به او زنگ می‌زنم دچار یک نوع توهم هستم. راستش ترسی که در نوجوانی و در خانه مادربزرگم، سر قضیه احضار روح و جن توسط دایی‌ام، سراغم آمده بود، حالا با شدت کمتری دوباره در من تکرار شده. اول از همه اینکه از کمدم صداهایی می‌شنوم؛ صداهایی که تا قبل از آن روز نشنیده بودم. حالا یا حساسیت من زیاد شده یا واقعا صدا می‌آید. همین که نمی‌توانم بین توهم و واقعیت موجود تمیز قائل شوم، عصبانی‌ام می‌کند. تا فردا ترسی توأم با هیجان را تجربه می‌کنم. نزدیک ساعت 6 می‌خواهم بروم و در کنار دوستانم به مرد زنگ بزنم. حضور دوستانم موقع شنیدن آینده، استرسم را تعدیل می‌کند. اما این کار شدنی نیست. تنها هستم. روی یکی از صندلی‌های میدان نقش‌جهان می‌نشینم. حس می‌کنم موقع شنیدن آن حرف‌ها، باید در یک جای عمومی و زیر آسمان باشم. نمی‌دانم چرا. شاید هم بدانم. سال‌ها پیش در یک کمپ جنگلی، شب را زیر درختان خوابیدم. میانه شب، وقتی همه در چادرهایشان بودند و من هم در چادر خوابم برده بود، حس کردم کسی گلویم را گرفته. با وحشت از چادر بیرون زدم. هوای آزاد را وارد ریه‌هایم می‌کردم؛ اما فایده نداشت. به معنای واقعی کلمه خفگی در یک قدمی من بود. آنقدر نفس عمیق کشیدم که هوا در رگ‌هایم به جریان افتاد. نمی‌خواهم حال آن شبم در جنگل را با حالی که فکر می‌کردم با شنیدن آن حرف‌ها سراغم می‌آید مقایسه کنم، اما وقتی اسم روح یا موجوداتی فراطبیعی در میان باشد، احساس می‌کنم درون من رفت‌وآمد می‌کنند و چون دیده نمی‌شوند، پس لابد هستند. همین‌جا. کنار من. یا حتی درون من. دو روح در بدنم. فکر کردن به این جزئیات نفس کشیدن را کمی برایم دشوار می‌کند.

ناتور جن!

زنگ می‌زنم و مرد هراسان گوشی را برمی‌دارد. هراسان بودنش را از این جهت می‌گویم که تند حرف می‌زند. حالا با من ندار شده است، چون دائم من را عزیز جان یا عطیه جان صدا می‌کند. تند تند کلمات را در دهانش تکان می‌دهد تا اینکه می‌گوید: «کاش زودتر زنگ می‌زدی. همین الان پیش پای تو یکی زنگ زد و بنده خدا خیلی مضطر بود. جن رفته بود توی بدنش. دارم می‌روم جن را از بدنش در بیاورم!» یک جوری می‌گوید می‌خواهم جن را از بدن کسی در بیاورم که انگار آن فرد موقع چیدن گل، در دستش تیغ رفته و حالا او مسئول این است که برود و تیغ را از دستش در بیاورد. قرارمان می‌شود برای ساعت 10 شب. همان موقع که قطع می‌کنم در این فکرم که قرار است آینده برایم به کجا برسد و من را تا کجا ببرد. یادم رفته که تنها برای این وارد بازی شده‌ام که اطلاعات کسب کنم، نه اینکه باور کنم! اما کم‌کم بدون اینکه چیزی بشنوم دارد باورم می‌شود که قرار است چیزهای عجیبی بشنوم. اسم دیگر این حالت چیست؟ جوگیری؟

ساعت 10 شب

«ببین عزیز جان من در تماس قبلی هم بهت گفتم که از 8 سال پیش تا به الان نیروهای منفی عمیقی تو را احاطه کرده‌اند.» مقدمه حرف‌هایش این است. بعد یک فرضیه طرح می‌کند تا من با بله و نه به آن پاسخ دهم و بنا به تأیید و نفی من حرف‌هایش را پیش می‌برد. اولین فرضیه‌اش چنان غلط است که ته دلم آرام می‌شود. آرام می‌شوم؛ چون مطمئن می‌شوم این آدم قدرت دیدن آینده را ندارد. احضار روح و بقیه حرف‌هایش غلط است. وقتی به دروغ می‌گویم که شغلم در یک محیط درمانی است، فرضیه‌هایش می‌چربد روی چنین محیطی. از مدل ازدواج گرفته تا قول استخدام دائمی در یک نهاد بهداشتی. گمان نکنید که سؤال و اطلاعاتی که می‌پرسد و می‌دهد آشکارا است. نه. دقیق و هوشمندانه. اگر من هم با هدف سنجش صحت حرف‌هایش وارد این بازی نشده بودم، شاید هیچ‌وقت متوجه این نمی‌شدم که قبل از اینکه آمار بگیرم، دارم آمار می‌دهم.
وقتی اطلاعات می‌دهد، پشت‌بندش می‌گوید: «قبول داری؟ اگر قبول داری بهم بگو!» و بیشتر مواقع می‌گویم اشتباه می‌گوید. واقعا هم اشتباه می‌گوید. وقتی اطلاعاتش را رد می‌کنم توجیه می‌آورد. همان حرف را به روش دیگری می‌زند. به روشی که مطمئنا مخاطبی را که من باشم قانع می‌کند.
«تو با خانواده‌ات خیلی مشکل داری. قبول داری یا نه؟»
«نه اصلا.»
«یعنی می‌خواهی بگویی همیشه با آن‌ها موافقی و هیچ‌وقت با آن‌ها چالشی نداری؟»
«خب مگر می‌شود آدم با کسی چالش نداشته باشد؟»
«منظور من هم همین است. نمی‌گویم 24 ساعته با آن‌ها درگیری که! منظورم گاهی اوقات است!»
از روش «اگر این طرف نشد، آن طرف حتما می‌شود» استفاده می‌کند. صفر و صدی. یک طرف بوم را می‌گیرد و امتحان می‌کند بیفتد یا نه. وقتی می‌گویم نه، می‌رود سراغ آن طرف بوم. تمام حرف‌هایش را نسبی می‌زند تا جای واقعیت را خالی نگذارد. خب مشخص است که وقایع زندگی آدم‌ها جزئی است. مشخص است که هیچ‌چیز مطلقی در جهان وجود ندارد.
آرام‌آرام و با همین ترفند تا جایی جلو می‌رود که دستش بیاید من چه زندگی‌ای دارم. بعد از روی ذهنیت به‌وجود آمده، میخش را می‌کوبد. حتی وقتی از شخصیت من می‌گوید، کاملا حس می‌کنم که از روی عکسم چنین حدسی می‌زند. چون عکسم لابه‌لای یک زمین پر از آفتابگردان است و او می‌گوید: «شخصیتت هنری است!» خب مطمئنا آدمی که شخصیت قراردادی دارد، هیچ‌وقت چنین عکسی روی پروفایلش نیست. تا اینجای کار من فهمیده‌ام که این آدم مدیوم‌کار و جن‌گیر نیست. او تنها یک روان‌شناس متبحر است که فرضیه‌هایش را حتی از روی تنفس تو پیش می‌برد. 

خنثی‌گر بمب‌های منفی

یک‌سری حرف‌هایی که مرد می‌زند از آینده خیلی دور است. آینده‌ای که اگر این اتفاقی که می‌گوید در آن رخ ندهد، دیگر من دستم به او نمی‌رسد تا یقه‌اش را بگیرم و بگویم: دروغ گفته‌ای! 
دسته دیگر حرف‌هایش هم همان‌طور که قبلا اشاره کردم برمبنای حرف‌هایی است که از زیر زبان خودم به‌صورت پنهان، می‌کشد.
مدل دیگر حرف‌هایش این است که به من نوید یک اتفاق خوب را می‌دهد؛ اما پشت‌بندش اضافه می‌کند: «به شرط آنکه آن انرژی‌های منفی‌ای را که گفتم، از بین ببری. خودت هم بلد نیستی این کار را بکنی. باید یک متخصص این کار را بکند.» می‎‌گویم: «خودتان این کار را بلدید؟» پاسخش مثبت است و اضافه می‌کند: «این کار یک کار الکی نیست. باید رفت در قبرستان و این کار را انجام داد. گاهی بقیه افراد که این کار را انجام می‌دهند، خود فرد را هم می‌برند. اما من این کار را نمی‌کنم. از همان راه دور انرژی‌های منفی را از تو دور می‌کنم. کارش خیلی طول می‌کشد. گاهی باید به خودت آموزش دهم. همه می‌گویند 3 تا 4 سال طول می‌کشد. اما من در 5 ماه هم می‎‌توانم انجامش دهم.» از هزینه این کار می‌پرسم: «4 میلیون!»
مرد اصرار دارد که نیروی منفی که خودش می‌گوید ما مدیوم‌کارها به آن نیروی منفی و بقیه به آن جادو می‌گویند، باید درون تو خنثی شود. می‌گوید شرط رسیدن به ایدئال‌هایی که گفتم همین است و من به این فکر می‌کنم که «خدا»، همان کسی که بارها به ما ثابت کرده است هیچ قدرتی بالاتر از قدرت او نیست، در اینجا نقشش چیست؟ یعنی مرد بیشتر از او قدرت دارد؟

خداهای تقلبی

مرد در کنار خنثی کردن نیروهای منفی، بارها به این اشاره می‌کند که منِ عطیه یک نیروی خاص دارم. اگر بتوانم با آن نیرو ارتباط برقرار کنم، زندگی‌ام به سمت و سوهای خوبی می‌رود. اما از آنجا که توان برقراری ارتباط با آن را ندارم، این نیرو بیکار می‌ماند و به گره‌هایی در زندگی تبدیل می‌شود که باز هم اشاره می‌کند باید این نیرو را به دست او بسپارم؛ سپردنی که هزینه و وقت گزافی دارد. می‌گوید حتی با این کار می‌تواند خواسته‌های جزئی من را برآورده کند. مرد هم باهوش است و هم نیست. هم کلاش است و هم خودش را دلسوز نشان می‌دهد. از نیروهای منفی که حرف می‌زند خودش را دلسوز نشان می‌دهد: «حیف است که اینقدر استعداد داری؛ ولی این استعدادها به وسیله همین نیروهای منفی احاطه شده‌اند. زودتر تصمیمت را بگیر و نگران پولش نباش. همه را قرار نیست یک‌جا پرداخت کنی!»
تمام حرف‌هایش را زده است. تمام اطلاعاتی که به گفته خودش از روح هم‌جنس من درباره من گرفته است. تمام آمار و اطلاعاتی از گذشته و آینده‌ام که بیشترشان دروغ بود و آنچه دروغ نبود، حقیقتش هم مشخص نبود.
برمی‌گردم به نوجوانی‌ام و خانه مادربزرگم. به تضاد عقلانی‌ام بین اینکه آیا ارتباط عالم ارواح با ما یا برعکس ما با آن‌ها، حقیقت است؟ اگر حقیقت است تا کجا؟ این ذهنیت ماست که به آنچه از آن عالم به ما گفته شده، جهت می‌دهد یا واقعیت محضی است که ارواح، اجنه و دیگر موجودات دنیای دیگر برای ما به این دنیا می‌آورند؟
برمی‌گردم به مکالمه اخیرم و روش کار مدیوم. راستش را بگویم با تمام آگاهی‌ام نسبت به اینکه این کار بازی بوده و تنها برای گرفتن اطلاعات خبری وارد آن شده بودم، نمی‌توانم تأثیراتی را که روی ذهنم، هرچند کم و اندک است، کتمان کنم. ذهنم رفته سمت اینکه جدی‌جدی من سال‌های بعد ایران نیستم؟ نکند مرد راست گفته که تا چند روز دیگر فلان خبر را می‌شنوم و فلان پیشنهاد به من می‌شود؟ نکند صحت داشته باشد که آن آدم 

 

برچسب‌های خبر