اسم من تلهپاتی است. به زبان یــونــانــی یــعــنــی دورآگاهی. من زاییده نقطهاشتراکهای ذهن دو نویسنده هستم، دو نویسندهای که زمین تا آسمان باهم متفاوتاند؛ اما یک ریسمان کلفت آنها را به هم متصل میکند و آن ریسمان کلفت هم کسی یا بهتر است بگویم چیزی نیست جز من. من فکر میکنم این دو نویسنده کمی خلوچل میزنند. حالا بعدها خودتان میفهمید. بقیه داستان را تا سروکله آنها پیدا نشده سریعتر برایتان تعریف میکنم.
ماجرا از اینقرار است که اول هیچی نبودم. شاید یک روح نصفهنیمه، شاید دو نیمه گمشده که آدمها از طریق آن باهم ارتباط ذهنی میگرفتند و به دنیای ماوراءالطبیعه راه پیدا میکردند و از این حرفها.
بله، داشتم میگفتم. من هیچچیز نبودم و تا چند ماه پیش هم داشتم به همین رویه ادامه میدادم؛ تا اینکه سروکله این دو نفر پیدا شد و نمیدانم چه شد که شدم یک شخصیت. دلیل این را نمیدانم، تا حالا هم نشده که از آن دو نفر بپرسم. اگر خیلی کنجکاویتان فوران کرده است، خودتان میتوانید بروید و از آنها بپرسید.
خلاصه که من کامل شدم. ولی الان بیشتر شبیه یک دلقک سیرکم تا شخصیت پرجلال و جبروت تلهپاتی.بدنم به هم چسبیده است؛ اما دو نصف متفاوت است. اصلا مثل سیب نصفشده نیستم.
شاید تابهحال موجودی بدون تقارن ندیده باشید. این دو نویسنده علاف یکیشان چـــپدســت اســت و یــکــیشــان راستدست.
آنکه راستدست است، همیشه داستان را به راه راست میکشد؛ اما در همان زمان سروکله چپدست پیدا میشود و داستان را به ناکجاآباد میکشد. سمت راست بدنم سبز است و سمت چپ بدنم سرمهای و صورتی.
به نظرتان مسخره نیست؟
یکیشان میگوید: آه… ای راستدست من. من تو را سبز گونه میبینم؛ چون روحی بیپروا و آزاد داری و از طبیعت بهخوبی مینویسی. دیگری میگوید: آه… ای چپدست من. من تو را سرمهای و صورتیگونه میبینم؛ ولی نمیدانم چرا.
اگر میتوانستم حرفی بزنم میگفتم این بیمزهبازیها دیگر چیست. جمع کنید ببینم.
آنوقت آنها میگفتند: اگر اعتراض داری جمع کن از ذهن ما برو. پس بهتر است به همان ماهیت تلهپاتی دلقکوار خود تن بدهم؛ در غیر این صورت با تیپا از ذهنشان پرت میشوم بیرون.
یکی از ویژگیهای مسخره دیگرم این است که طرف چپ بدنم از طرف راست بدنم یک سانت بلندتر است؛ چون آن چپ دسته از آن راست دسته یک سال بزرگتر است.
قلبم بزرگ است؛ اما مغزم اندازه فندق میماند. هردوشان در وسطترین نقطه بدنم هستند. این ویژگیام را خدایی خودم خیلی دوست دارم. شبیه شاعرها؛ احساساتی. دقیقا یکی از دلایلی که خلوچل میزنند، همین ابعاد مغز و قلبشان است.
با تمام این ویژگیهایی که خدمتتان عرض کردم، گاهی حس میکنم باز یکچیزی کم دارم؛ چیزی از اعماق وجودم که نمیتواند لب باز کند و فریاد بزند.
شاید آن چیز نیمه یا نیمههای پنهان دیگری باشد که هنوز خودم کشفش نکردهام. شاید روزی تجزیه شوم. سبز جدا، سرمهای صورتی هم جدا. شاید روزی خودم شوم؛ بدون وابستگی به کسی یا چیزی؛ اما فقط شاید.
چه کسی گمان میکند که اصطلاحی خودمانی بشود شخصیت؟ تا همینالان هم خودم باور نمیکنم جسم به روحم اعطا کرده باشند و تمام اینها از روح پرتم سرچشمه میگیرد که نامش نویسندگی است.اوه، اوه؛ مثلاینکه سروکلهشان دارد پیدا میشود. من باید بروم.
– کسی اینجا بوده؟
– نمیدو نم.
– وایستا ببینم. تلهپاتی کیه؟ اینا چیاند؟
_ انگار ما رو میشناسه.
الان وقتش است که من با شماها روبهرو بشوم. اسم من تلهپاتی است و زاییده ذهن شما هستم.
– ریحانه تو هم یه صدایی شنیدی؟
– آره. یکی گفت اسم من تلهپاتیه.
حال بقیه ماجرا را از زبان من، یعنی تلهپاتی خواهید فهمید. همانطور که گفتم من از ذهن شما متولد شدم. درست همان زمانی که اسمم را به میان آوردید و مشترکاتتان را باهم جمع بستید، من جان گرفتم و به همین شکلی که الان دارید در پرده ذهنتان میبینید، درآمدم.
من همهچیزتان را میدانم؛ از قول و قرارهایتان گرفته تا روز اولی که هــمــدیــگر را دیــدهایــد.فرصت بود همهاش را برایتان شرح میدادم؛ اما فعلا به قولتان اکتفا خواهم کرد.
– ببینم این همون تلهپاتی نیست که قبل از ما اینجا بود و کلی به قول تو چرتوپرت میگفت؟
– اون که اینقدر لفظ قلم نبود.
لفظ قلم بودنم به خاطر آنهمه نـــوشــتــه و کتــابــی است که شما خواندهاید.
من میدانم شما دو تا، دو نویسنده پرشوروشر هستید که خجالت را چاشنی ذهنتان کرده و به هم قول دادهاید در سال جدید این ویژگیتان را کنار بگذارید.
در ذهن خود آیندهای را تصور میکنید که شاید روزی کتاب مشترک یا فیلمنامه بزرگترین فیلم جهان را، مشترک نوشتید.
شاید روزی خلوچلبازی یا همان خنگبازی را کنار گذاشتید و مثل دو انسان معمولی زندگی کـــردیـــد؛ آن روزی که خانوادههایتان سر گیج بازی شما حرص نخورند و از تمام وجود خرسند باشند که فرزندانشان کاری بهجز اراجیف نوشتن از دستشان برمیآید.
_ آهای ببینم تو مگه از ذهن ما متولد نشدی؟ پس الان باید طرف ما باشی. این چرند و پرندها چیه؟ خودت خلوچلی. اصلا تو اینا رو از کجا میدونی؟ اصلا ما کی تو رو ساختیم که خودمون خبر نداریم؟
– من جز شما کسی را ندارم و اینکه من تکهای از شما هستم. پس خودتان خلوچل هستید و خودتان؛ درضمن من خودم هم نمیدانم از کجا آمدم. این را دیگر باید از خودتان بپرسید. بعد هم نگذارید دهانم را باز کنم و… .
_ ببخشید شما درست مـــیگیــد. شما خوبید. اصلا ما کاری نداریم. این دوست من همینطور که خودتون میگید کمی خل و چله. اومدیم عرض ادبی داشته باشیم و سال نو رو تبریک بگیم که هیچی تو اومدی وسط متنمون؛ حالا مهم نیست.
یه بار دیگه تبریک میگیم. خیلی از آشنایی باهاتون خوشحال شدیم. خداحافظ.
_ چی چی رو خوشحال شدیم. وایسا ببینم… .
باید خوشحال میشدین. سال نوی همگی مبارک و خداحافظ.