سرنوشت و سرگذشت در شاهنامه

بعضی بزرگ زاده می‌شوند. برخی بزرگی را به دست می‌آورند و به بعضی دیگر بزرگی اعطا می‌شود.
ویلیام شکسپیر

تاریخ انتشار: 08:52 - شنبه 1400/02/25
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه

در شاهنامه بحث بر سر بزرگی یا کوچکی اشخاص نیست. بحث بر سر این است که بزرگی و نام و اسم را از کجا و چگونه به‌دست آورده‌اند. این متن را براساس درس گفتارهای جناب شاهرخ مسکوب که برای «شاهنامه در پاریس» برپا کرده بود، می‌نویسم. در آنجا مبحث سمت این موضوع می‌رود که چه می‌شود و چه رخ می‌دهد برای کسی مثل کیخسرو و ضحاک و چرا این رستم است که شخص اول شاهنامه است و چرا کسی مثل پیران را اگر دوست هم نداریم، اما برایش احترام قائلیم و نوذر فرزند منوچهر شخصیت منفوری می‌شود و کیکاووس هم کم از نوذر ندارد برای ما و …؟
جناب مسکوب بحثی را مطرح می‌کند که کمی آن را باز کرده و برایتان مثال‌هایی در بابش می‌زنم. ایشان می‌گوید: «فرق است بین سرنوشت یک پهلوان و سرگذشتش. این‌ها اکثرا برای شخصیت‌ها متفاوت بوده و همین باعث تضاد می‌شده و شخصیت را جذاب می‌کرده.» از همین جا شروع کنیم. سرنوشت چیست؟ سرگذشت کدام است؟ چقدر این موضوع برای شخصیت‌های شاهنامه متفاوت است؟ کدام برتری و کدام در نظر ما پستی دارد و ملاکی برای سنجش ما قرار می‌گیرد؟ سرنوشت تقدیر است و آن چیزی است که مقدر شده و اصلا قابل تغییر نیست. تقریبا هم برای همه یکسان است. در نگاه اول سرنوشت همه مرگ است. اما این همه ماجرا نیست. اینکه چگونه بمیرند و کی بمیرند و به‌دست چه کسی هم مهم است. تنها کسانی که سرنوشتی قطعی داشته‌اند، قدیسان و اهریمنان ماجرا و داستان‌ها بوده‌اند. ضحاک یک نمونه است. کیخسرو هم. این‌ها قطعی است و سرنوشتشان مقدر شده است. باقی چطور؟ سیاوش آنقدر زنده می‌ماند که بتواند کیخسرو را به دنیا بیاورد، آن‌هم از فرنگیس، دختر افراسیاب،  پس تا حدی او هم همین وضع را دارد و خودش هم این را می‌داند و آن را دنبال می‌کند و سرگذشتش را به آن سرنوشت پیوند می‌دهد. می‌داند که کجا می‌میرد و چه بر سرش می‌آید. اما این سرگذشت پر از درد متعلق به اوست که دل ما را به رحم می‌آورد و برای او ابراز ناراحتی می‌کنیم. کسی که حتی در کشور و خانواده و خانه‌اش هم مدافعی نداشت جز رستم که خیلی هم نزدیک نبود و در کشور غریب هم جز پیران ویسه غمخواری نداشت و عاقبتش مرگ بود در تنهایی و دور از این دو یاور راستینش.
به سرگذشت برسیم. این را مترادف با نام در نظر گرفته‌اند. اگر سرنوشت دست انسان نیست. نام و ننگ چرا. اینکه چگونه زندگی کند و چگونه رفتار کند و چگونه به استقبال مرگ برود، آن‌ها را در جایی والا یا حقیر قرار می‌دهد. حواسمان باشد که سرنوشت تمامی مردمان مرگ است. حتی زال با هزار سال سن هم عاقبت به مرگ تن در می‌دهد. رستم کسی است که هرچند در ته چاه و تنهایی می‌میرد، اما سرگذشتی بی‌نظیر دارد. او پشت و پناه ایران است و آزادگان. او کسی است که تاج‌بخش است و ویرانگر. بی‌رحم است و دل‌رحم. او کسی است که اسمش جلوتر از هر کسی، حتی پادشاه آورده می‌شود. پر از اشتباه و پر از دردسر است و این انسانش می‌کند و از طرفی هم وجه والای انسانی را وقتی نشان می‌دهد که با تمام بزرگی کرنش می‌کند در جلوی شاهزاده نو دین که ادعای جنگ با او را دارد و این ادعا بیشتر شبیه شوخی است: او حاضر است جلوی اسب اسفندیار و پیاده از سیستان تا پایتخت را طی کند، اما بدون بند و دستبند که ننگ و بدنامی است. این کرنش او را خفیف نمی‌کند، بزرگی‌اش را نشان می‌دهد و عزیزتر می‌شود. همانطور که پیران ویسه هم. او چون به افراسیاب پیوند مودت داده، با اینکه قول کیخسرو و تمام مال و مکنت از دست رفته احتمالی را دارد و حتی می‌داند که او پیروز می‌شود و عنوانش قطعی است، باز بر سر پیمانش می‌ماند و احترام می‌خرد و نام جاودان می‌کند.همین وضعیت برای گیو و گودرز و بیژن و بهرام وجود دارد. برای تمام کسانی که می‌دانند سرنوشتشان چیست، با این حال به استقبال آن می‌روند. بهرام برای نام و ننگ، برمی‌گردد و برای یک تازیانه خود را به کشتن می‌دهد. اینجاست که می‌بینیم وقتی یک پهلوان؛ مهم نیست از کدام سمت جنگ؛  به استقبال سرنوشت و مرگ می‌رود، دیگر حقیر نیست. شکار نیست. بلکه عزیز و مهم می‌شود و از طرف دیگر کسی که نه سرنوشت را می‌پذیرد و نه حاضر است نام و ننگ را شجاعانه قبول کند، نه صاحب سرنوشتش می‌شود و نه سرگذشت خوشایندی پیدا می‌کند. کسی مانند اشکبوس. در انتها او مورد تمسخر و زهرخند قرار می‌گیرد که نتوانست آن‌همه ادعا را برای یک ساعت هم نگه دارد. اینگونه افراد در انتهای داستان‌هایش جزء کسانی هستند که بدنام‌اند و سرگذشت بی‌اهمیتی دارند. از یک طرف اشکبوس و از طرف دیگر کسی مثل شغاد که رستم را به کشتن می‌دهد، اما خودش به استقبال مرگ نمی‌رود و می‌ترسد و این وحشت از اعتبار و شخصیتش کم می‌کند و او را یک بزدل نشان می‌دهد.
در انتها پهلوانان را با لحظه مرگشان و نوع استقبالشان با مرگ بسنجیم و ببینیم چگونه سرنوشتشان رقم خورد. تا زنده‌اند تلاش می‌کنند سرنوشت را در دست بگیرند. اما در لحظه مرگ سرگذشت مهم می‌شود. چگونه سرگذشت مهم می‌شود. و چه سرگذشتی داشت سرنوشتش. حکیم توس برای اکثر شخصیت‌هایش سرنوشتی مشخص کرد و ما به عنوان مخاطب از بیشتر آن‌ها مطلع می‌شویم.
فقط مسئله نوع رسیدن و لحظه رسیدن است. این لحظه آن‌ها را برای ما بزرگ و قابل احترام و یا حقیر نشان می‌دهد. آن‌ها هم می‌دانند و با این حال به استقبالش می‌روند.قرن‌ها بعد فردریش نیچه هم می‌گوید  عشق به سرنوشت حقیقت زندگی شماست.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط