مخاطب نیکبخت شاید درنگاه اول و براساس آثار منتشرشده، او را دلبسته ادبیات امروز ایران و جهان و بیگانه با ادبیات و فرهنگ کهن ایرانی- فارسی بیابد، اما کافی بود ساعتی با او همکلام شود تا از میزان عشق و ارادت و ژرفکاوی او نسبتبه آثار گذشته نظم و نثر، متون عرفانی و تاریخی و… آگاه شود و دریابد که او درختی است که آبشخور ریشههایش، ژرفای ادبیات کهن است و شاخ و برگهایش در آفتاب و هوای امروز میبالد و سایه و ثمرش بهره آیندگان خواهد بود. کسی که همیشه میگفت «تا چهلسالگی طلبگی» و خود تا روزهای آخر، دردمندانه و طلبهوار سر در کتابها و متون داشت. کسی که در جوانی آنچنان شوریدهوار معارف بهاءولد را میخوانده و سطرسطرش را زیر آسمان میگریستهاست، کسی که کشف دقیقههایش از حافظ و بیهقی و مولانا و… هنوز تازگی دارد، آیا میتواند با آن میراث عظیم بیگانه باشد؟! افسوس که نوشتههای ایشان درباره حافظ (که چند روزی پیش از رفتن، از پایان آن خبر داده بود) صورت انتشار بهخود ندید؛ و کاش بهزودی در زمره میراث فرهنگی و ادبی نیکبخت منتشر شود.
از همان سالهای اول آشنایی دیده بودیم که چگونه شاعران و نویسندگانی که امروزه دیگر جزء چهرههای ادبی شهر یا کشور بهشمار میروند، بارها برای اصلاح یا بهبود سطرسطر نوشتههایشان نزد او میآمدند و او با رویی گشاده و دستی سخاوتمند با آنها رفتار میکرد. بماند که بعدها همان شاعران و نویسندگان که برای خود صاحب دفتر و دیوانی شدهاند، گاهی ناسپاسوار، این نوع تأثیرپذیری را انکار میکردند و میکنند یا حتی آن رابطه را وارونه جلوه میدهند! بماند که ایدههای مجموعه اشعار برخی از آنها حتی، پیشنهاد ایشان بوده.
نیکبخت، آنطورکه خودش میگفت، پیش و بیشاز هرچیز سودایی شعر بود. خودش همیشه چیزی قریب به این مضمون میگفت که من دارم وجه شاعریام را مهار میکنم وگرنه جنون شعـر نمیگذاشت بهکار نقد و نوشتن بپردازم. این را میتوان از چند شعر بهجا مانده از او، بهروشنی دریافت.
در پرداختن به کار ادبی، ملاک او «ضرورت» بود و نه چیزی دیگر. چه در ترجمههایش از اونگارتی و پاوند و سن ژون پرس و… و نوشتن از بهرام صادقی و هدایت و نیما و فروغ، و گفتن از عینالقضات و حلاج و بهاءولد و حافظ و… چه در توصیه به ترجمههایی از پونژ و واسکو پوپا و هویدبرو و ویلیامز و…. و چه در پذیرش و حمایت از پیشنهادهای شعر و داستان و ترجمه در فصلنامه جُنگ پردیس.
این ضرورت، گاهی برای شکستن سکوت معنادار فضاهای ادبی درباره یک چهره و نمایاندن جایگاه واقعیاش بود، یا پاسخی بالضروره به نظام مرید و مرادیِ خانقاههای ادبی! که در آن نظام، سایه و سیطره برخی نامها، مانع از دیدهشدن چهرههای درخشانِ بیهیاهو میشد (مورد بهرام صادقی)؛ و یا برعکس، هیاهوی بسیار و پُرگویی و پُرنویسی درباره آن چهره، تشخیص دوغ و دوشاب را دشوار کرده بود (مورد فروغ و شاملو و هدایت).
او زیر سایه نام و نشان هیچ بزرگواری بزرگ نشده بود، و در این رفتارِ ضرورتمدارانه، پروای هیچ فرد یا گروهی را نداشت. او منتسب به هیچ گروه و جریان و وظیفهخوار هیچ حزب و نهاد و سازمانی نبود که نگران خطخوردن از فهرستی، یا محرومیت از مواهبی شود. او حتی با همه دوستیها و وجوه اشتراکی که با برخی نگاهها و افراد جُنگ اصفهان داشت، بهدلایلی، هرگز خودش را یک «جُنگی» نمیدانست.
ترکیب افراد و حاضرین در مراسم وداع با محمود نیکبخت، نشان از نگاهِ رو به آینده استاد داشت، و حامل این پیام بود که او با آیندگان و جوانان، نسبت، پیوند و علاقه بسیاری داشت. همو که برای بسیاری افراد صاحبنام وقت نداشت و به بسیاری صاحبمقامان وقعی نمیگذاشت، همواره وقف جانهای تشنه و جویای ادبیات بود. ساعتها مینشست یا در آستانه در میایستاد یا همانطور که قدم میزد آنچه میدانست در پاسخ به سؤال جوانی تازه از راه رسیده، بیدریغ میبخشید.
لذت همسخنی با نیکبخت و غرق شدن در گرداب تداعیها و اشارات و عبارات او را تنها کسی میداند که ساعتی در حضور او بوده و لرزههای آگاهی و هیجانات دریافتهای تازه از ادبیات، هنر و فرهنگ را بهتن و جان دریافته باشد. همنفسی با او بهمصداق این سخن مولانا، چنان بود که «چراغی افروخته، چراغی ناافروخته را بوسهای داد و برفت…».













