بوی اتاق تشریح و خون پاشیده بر ملحفهها، بوی گریه و ضجه و نزاع و جزع و فزع و نامههای قضایی و دادگستری و بوی دیه و تجاوز و تصادف و تذکره و تظلمخواهی برای خلاصی از یک شر بزرگ، از میان نردههایش به مشام میرسد. صدای اپراتور خانم از لای نردهها شماره 66 را به اتاق 13 فرامیخواند. ساعت، 10 صبح پنجشنبه سوم مرداد است و بیش از پنجاه نفر زن و مرد در صفهای طولانی ایستاده و نشستهاند و سر نوبت دعوا میکنند. زنی با چــهرهای منکوب و بنفش، دست در دست پیرمردی پریـشانمــوی، از پــلــههــا پــــایــین میآید. زن میلرزد و اشک میریزد و نرمه بادِ داغ مردادی، گیسوی پریشان پـــیرمرد را پــریشانتر میکند. پیرمرد، بیهوا مرا خطاب میکند و میگوید: «زِدهس صورِتی بچه را پکوندهس!» میروم پای پلهها و خودم را معرفی میکنم. زن رویش را از ما برمیگرداند و درِ دل پیرمرد باز میشود.
او میگوید: «اِلای دسش بشکنِد.» بعد پاکت بهمنچی را در میآورد و نخی آتش میزند. از میان پرده دود بهمن کوچک به اطلاعیههای روی دیوار نگاه میکنم. جابهجا نوشته سیگار کشیدن، پارک موتور سیکلت و عکاسی و فیلمبرداری در این مکان ممنوع است! پیرمرد دست میکند توی جیب گشاد کتش و مشتی نامه در میآورد و ادامه میدهد: «با لگد زدهس تو پکاپهلو بچه که حامله بودهس!»
سربازی چاق از پلهها پایین میآید و میگوید: «حجی وخی برو اونور سیگار بکش» پیرمرد حالِ یکی به دو ندارد. حرفش را نیمهکاره رها میکند، دست دخترش را میگیرد و میرود. زن لنگ میزند، لق میخورد و لنگان به همراه پیرمرد میرود.
اگه مرد بودی، میرفتی آش و لاشش میکردی!
شماره 48 به اتاق 118 فراخوانده میشود. پیرمردی باویلچر بالای پلهها ایستاده است. سراپایش در پیراهن و شلواری سیاه پوشانده شده. به کمک همراهش میرود روی بالابر و پایین میآید. لوله سوندِ پر از ادرار را از روی لباسش رد کرده اند. چشمم به زن و مردی میافتد که بُغ کرده و عصبانی مشغول مشاجرهاند. زن میگوید: «دِ تو اگه مرد بودی میرفتی دری خونهشون آش و لاشش میکردی نه اینکه یارو بیاد بزند درب و داغونش کندا برد!» تلفن همراه مرد زنگ میخورد. مرد تند و با حرارت داد می زند: «دستم بش برسه تیکهپارش میکنم. حالا وایسا…آره… قاضی نامه دادهس بیام پزشکی قانونی.» یکی از کارمندان پزشکی قانونی مشتی برگه در دست، بالای پلهها میایستد و با صدای بلند، اسامی مراجعهکنندگان را از پشت ماسک میخواند. ولولهای در میان جماعت به پا میشود. مراجعان میآیند و جواب نامهها و آزمایشهایشان را میگیرند.
مردی جمعیت را میشکافد و بالا میرود و به کارمند میگوید: «عامو ما زودتر اومدیما» کارمند جواب میدهد: «نامه هر بخشی فرق میکنه» و میرود. ساعت ده و بیست و سه دقیقه است و شماره 63 به دبیرخانه فراخوانده شده. آفتاب به میان جوی خشک رسیده است. پیرزنی لرزان پای پلهها ایستاده و از بالارفتن امتناع میکند. از صحبت همراهانش متوجه میشوم که گویا دزدی به خانهشان آمده، پیرزن را هل داده و دررفته، اما از دیوار که پریده پایش شکسته است. حالا دزد و مادربزرگ دستشان بند پزشکیقانونی شده است.
سقوط به دره: سوختگی کوفتگی، شکستگی
نگاهها مات، غمزده، بینور و خاکستری است. هر چند دقیقه یکبار، موجی از مراجعان مغموم یا مجروح به ساختمان پزشکی قانونی وارد میشوند یا از آن بیرون میآیند. زنی به جایی میان هرم گرما، میان بندهای سیمانی آجرنماهای دودکشیده و کدر زل زده است. شمارهها پیدرپی خوانده و هرکسی به اتاقی فراخوانده میشود. مردی درب و داغون ته صف ایستاده. دست چپش توی گچ است و آویزان به گردنش. روی صورتش پر از زخم و چسب است. سرش هم باندپیچی شده و دکمههای یقهاش باز است. سرصحبت را باز میکنم.
مرد نالان میگوید: «به دره سقوط کردیم!» میپرسم کجا؟ میگوید: «قزوین.» میپرسم کی این اتفاق افتاد؟ میگوید: «بیستوهشتم خرداد. بردنمون یکی از بیمارستانای قـــزوین. دیــدیــم کیــفیــت کــار و خدماتشون مناسب نیست، انتقالی گرفتیم اومدیم اصفهان.»
میپرسم چند نفر توی ماشین بودید؟ میگوید: «چهار نفر. خونوادم بودن.» اشک توی چشمهایش جمع میشود. میپرسم کسی که طوریش نشده؟ میگوید: «در کل نه اما شکستگی قفسه سینه و دست خودم و مهرههای کمر دخترم. پاهام هم سوخته!» توی دلم خالی میشود. بوی جراحت جان، ضعفرفتگی بدن، کشیدگی کشاله ران، کوفتگی استخوان گونه و شکستگی دنده با باز و بستهشدن در میریزد توی میدان فیض.
خردشدن استخوان در میان زنگ تلفن
صدای خردشدن استخوان در میان زنگ تلفن و صدای چیکچیک شاسی فندک و دودشدن سیگار زیر اطلاعیه سیگارکشیدن ممنوع، دلهرهآور است.
مرد میانسالی میزند توی سر خودش و میگوید: «حالا اینا به کی بوگم خدا!» بوی کافور توی هوا میشکفد. سرباز نگهبان دستش را روی کمربندش سفت میکند و دختری با سگ ریزهمیزه پودلش از میان جمعیت میگذرد. روی پلههای آهنی زیر پنجرههای پاسخگویی دعوا شده است. زنی لاغر اندام و کوچکجثه بر سر مردی فریاد میکشد که: «آقا چرا زدی توصف!» سه مرد و یک پسر نوجوان نظرم را جلب میکنند. توی جوی آب، روی یک تکه کارتن چیپس مزمز نشستهاند و تند و تند اختلاط میکنند، میخندند و فحش میدهند. دست مرد سبزهرو باندپیچی شده است. میپرسم چرا به پزشکی قانونی مراجعه کردهاید؟ مرد سبزهرو دستش را بالا میآورد و میگوید: «شکستگی نیست، پارگی تاندونه.» میپرسم توی دعوا یا کشیده شده؟ میگوید: «پریشب یه دعوایی شد، حالا شکایت کردیم گفتن بیا پزشکی قانونی.»
میپرسم چی شد که اینجور شد؟ میگوید: «سرِ بحثِ دوتا بچه» و تأکید محکمی روی بچه میکند و ادامه میدهد: «بچههای من کوچیکن، هشت،نه ساله. توی کوچه دعواشون میشه، حالا نمیدونم اون بچهای که دعوا رو شروع کرده رفته و به باباوننش چی گفته بود که اونا پریشب ساعت دوازده اومدن در خونه ما. یه مشت بحث کردیم، رفتن و ده دقیقه دیگه با هشت،نه نفر آدم برگشتن و با غداره و چوق و چماق ریختن رو سرمن و این پسرم. خلاصه با غداره زدن تاندون دستمو پاره کردن و با پهناشم زدن تو سر و کمرم. داشت میزد تو سر پسرم که جلوشو گرفتم و تیزی دستم رو برید. حتی اونقدر پررو بودن که وقتی همسایهها اومدن کمک ما، اونار و هم تهدید کردن. رفتیم کلانتری و حالا دنبال کاراشیم.» ماشینها از چهار گوشه شهر به فیض میرسند. تندیس زن چادری میان میدان، کاسه آب و سینی قرآن در دست، به خیابان منتهی به تخت فولاد خیره است.
مردی با سری شکسته و خونین
مردی با سری شکسته و خونین که با باند توری سپیدی پوشانده شده، پشت تلفن عربده میکشد. همهمه بالاگرفته و با داغترشدن آفتاب، به تعداد مراجعهکنندگان افزوده میشود. شمارهها پیدرپی خوانده میشود. میروم توی جوی خشک. خانمی تنها و به دور از مراجعهکنندگان روی جدول سیمانی نشسته است. چهرهای محزون و غمدیده دارد. از دلیل مراجعهاش میپرسم. میگوید: «تصادف!» میپرسم کی؟ میگوید: «چهارشنبه گذشته» میگویم زدند یا زدید؟ میگوید: «زدن بهِم و اونا مقصر بودن. دیروز رفتم بیمارستان گفتن بیام اینجا. طرفِ راست بدنم کامل کبود شده و خیلی درد میکنه اما شکستگی نداشتم. اومدم تأییدیه بگیرم برم.» خداحافظی میکنم و به سراغ دو مرد و یک زنی میروم که از ساعتی پیش، زیرنظر گرفته بودمشان. مرد، اخمهایش توی هم است و زنها، بیشتر از او. جلو میروم و ضمن معرفی، سوالم را مطرح میکنم. مرد، اخمهایش را باز میکند و میگوید: «برا امری خیر!» اما زنها رو نشان نمیدهند. میفهمم که تمایلی به مصاحبه ندارند.
اگر ایرانی بودم، کارم را راه میانداختند
در کنار پیادهرو به پیرزنی افغانستانی بر میخورم. صورتش چروکیده و چادر سیاه را بر آن کشیده. توضیح میدهم که برای چه میخواهم با او صحبت کنم. خانم اما رو بـــرمیگــرداند. نــاگـهان شوهرش را با قیافهای آشفته بالای سرم میبینم. پیرمرد افغانستانی یک پوشه پر از کاغذ نارنجی در دست دارد. میپرسم اینها چیست؟ میگوید: «اینها را آوردهام تا پول دوا و درمانم را بستانم. تصادف کرده بودم. قاضی گفت برو از بیمارستان پزشکی قانونی امضا بگیر اما اینها امضا نمیکنند.» میپرسم کی تصادف کردی؟ میگوید: «یک سال شده است. توی خیابان رینون تصادف کردم. الان بیست و پنج سال است که ایرانم.» میگویم چطور تصادف کردی؟ میگوید: «من با موتِر بودم آنها با ماشین. زدند و رفتند. یک سال خانه خواب بودم و نتوانستم کار کنم. حالا میگویند قبول نداریم. اگر ایرانی بودم قبولم میکردند.»
یه گله آدم با چاقو و تبر بهمون حمله کردن!
شمارهها پی در پی خوانده میشود. پسر نوجوانی با گردن آتلبندیشده به کمک خانوادهاش از پلهها بالا میرود. نگهبان میآید دم در و دوباره فامیل آدمها را صدا میزند. زنی سراسیمه و بدون ماسک میخواهد وارد شود اما انتظامات راهش را سد میکند. زن میزند زیر گریه. جوانی از کولهاش ماسکی بستهبندیشده درمیآورد و به زن میدهد. به سراغ جوان میروم. عینک فریم گرد دورطلایی به چشم دارد و موهایش را مش کرده. چشم راستش هم قلوه خون است.
از او میپرسم چرا به پزشکی قانونی مراجعه کرده؟ میگوید: «به خاطر درگیری» میپرسم کی و کجا و چرا؟ پاسخ میدهد: «یه ماه پیش. یه گله آدم با چاقو و تبر بهمون حمله کردن، هم زدنمون و هم موتور رفیقم رو بردن. ده شب بود. نشسته بودیم که یه هو یه گله ریختن سرمون و گفتن واسه چی اینجا نشستین؟ تا اومدیم به خودمون بجنبیم چاقو و تبر رو درآوردن و افتادن به جونمون.» دزدها هنوز پیدا نشدهاند و دستی پاره و موتوری دزدیدهشده به جا مانده.
مغفور همنام من است!
اینجا به قول سرباز نگهبان «همه مشغول تماسکاری و پاسکاری» هستند. پسری میگوید: «حوصله دونــدگی ندارم، بــریم رضــایت بیگیریم.» مرد دیگری جواب میدهد: «دِ میخواد بِدوونِدد که دارد همچین میکوند. چشمت کور دو دِیقه جلو زبوندا میگرفتی!»
اپراتور تندتند شماره میخواند و خانم لاغراندام کوچکجثه که گویا کارش حل شده، بدو بدو به طرف خیابان میرود. محوطه پر و خالی میشود و آفتاب، تند و تندتر میتابد و پیادهرو را تسخیر میکند. مردم جمعتر میشوند تا آفتاب نخورند. در حین نوشتن مکالمه تلفنی خانمی نظرم را جلب میکند.
زن با بغض و عصبانیت درباره رضایتگرفتن حرف میزند و میگوید: «عادل تا مرگ رفته و برگشته!» مصدوم مغفور هم نام من است! گوش میخوابانم و میشنوم که: «یه آقای جوون سیبیلی بوده، آره، هنوزم هست…عکس و فیلمشم داریم. آقوسینی فرستاده رو گوشی جمیل…. آره، صبح تا حالا دادگاه و پلیس راهور بودم، الانه اومدم پزشکی قانونی. گفتم بهشون اون دفعه رضایت گرفتین این دفعه اجازه نمیدم دور عادل رو بگیرین تا رضایت بده.» مکالمه با عصبانیت تمام میشود. میروم جلو و با حزنی تمامعیار میپرسم چه اتفاقی افتاده؟
زن میگوید: «با ساطور زدن تو شکمش!» منجمد میشوم! میپرسم چرا؟ میگوید: «والا دعوا بوده، این [عادل/شوهر] رفته وسط جداشون کنه با ساطور زدن تو شکمش!» میپرسم الان توی چه وضعیتی هست؟ میگوید: «آیسییو!»