اداره گردشگری و میراث فرهنگی باید کمکم وارد میدان شود و آنجا را به مثابه یک سایت تاریخی و گردشگری مورد توجه قرار دهد. میشود یک محل بومگردی در همان اطراف (شاید در کاروانسرای صفوی پایین صخره) ترتیب داد و تورهای یکروزه از اصفهان و شیراز به آنجا برد و بازارچههای محلی، بازیها و دیگر سرگرمیها را در آنجا برپا کرد تا گردشگر شب را بماند و آنجا رونق گیرد. افسوس، کار برای انجامدادن زیاد است.
یزدخواست کجاست؟
در جاده اصفهان به شیراز، بعد از امین آباد (که آن هم قلعهای زیبا دارد) به صخرهای بزرگ عجیب برخورد میکنیم که دهها متر ارتفاع آن است و روی این صخره کشتیمانند، خانههای اهالی روستا معلوم است. امروز کسی در خانهها زندگی نمیکند؛ اما اینکه روزگاری بشر تصمیم گرفته بود بالای این صخره خانههای کوچک و چندین طبقه بسازد و روی این صخره را که در یک دشت مسطح بود، برای زندگی خویش انتخاب کند، نشاندهنده وضعیت ناامنی بوده است که شاید قرنها در آنجا حکمفرمایی میکرد. ناامنی بشر را به کشیدن دیوار به دور آبادی و کندن خندق کشاند؛ این هم یک راه گریز از ناامنی بود: رفتن به بالای صخره، جایی که اگر صدها لشکر هم در پایین جمع شوند، دستشان به اهالی نمیرسد. فقط یک پل صخره را به زمین اطراف متصل میکند که آن را هم میشود برداشت تا صخره بهصورت یک جزیره غیر قابل دسترس در آید. این روستا در دوران قاجار مورد توجه چندین نفر از گردشگرانی قرار گرفت که از آنجا گذر کرده بودند. آنها در عین اینکه از اوضاع عجیب روستا و قرارگرفتن آن بر بلندی، خانههای چندطبقه و بالکنهایی که رو به صحرا باز میشد، حیرت میکردند، طرحهایی را هم برای بهبود وضعیت روستا داشتند؛ بهخصوص راجع به سیستم الگوی روستا که به دلیل استقرار روی صخره سنگی بسیار بد بود. گویا اهالی ناچار بودند فاضلاب خود را روی هم تلمبار و بعدها به عنوان کود از آن استفاده کنند. این امر در آن فضای کوچک بسیار چهره روستا را زشت میکرد. اطلاعات مردمشناختی که دیولافوا درباره اهالی وساکنان اینجا بیان میدارد هم بسیار جالب توجه است. این که «نان» آنجا شهرتی داشته و شغل بیشتر مردم هم نانوایی بوده است، یا اینکه وضعیت مردم در سالهای پربار خیلی مرفه و خوب بوده است. ما در اینجا دو متن زیر را از دو سیاح خارجی که در دوران ناصرالدین شاه از ایزدخواست بازدید کرده و آنجا را توصیف کردهاند، میآوریم.
روایت آلمانی از دهکده روی صخره
ارنست هولستر، عکاس معروف آلمانی، که در اصفهان سکونت داشت، یکی از کسانی است که از وضعیت خانهها و شکل روستا بسیار متعجب شده و حتی عکسی از آن را در کتاب خود آورده است (این از معدودعکسهای هولستر در خارج از شهر اصفهان است). او درباره ایزدخواست نوشت: «این دهکده روی یک صخره منفردی در یک تنگه یا دره باریکی، سر شاهراه اصفهان به شیراز قرار گرفته است. بیشتر خانهها که روی لبه صخره ساخته شدهاند پنجره و بالکن (بالاخانه) و مبال دارند. ساختن پنجره در مقایسه با سایر محلهای محصور (خانه و حیاط) پیشرفتی بهشمار میرود.» او راهحلی که برای معضل فاضلاب روستا ارائه میدهد، استفاده از لولههای سفالی است که تمبوشه گفته میشد: «مبالها را میشد به وسیله تعبیه راه آبهای تنبوشه دار در جهت قسمت پایین کوه که در نتیجه همه جایش کثیف است، اصلاح کرد. چاهی عمیق که در کوه کنده شده آب این محل را در صورت احتیاج و موقعی که در محاصره قرار گرفته باشد، تأمین میکند. از روی پلی باید گذشت تا به این محل رسید.» البته مردم روستا گویا در همان زمان ناصرالدینشاه نیز از تنگی جا به ستوه آمده و از بالای صخره به پایین آمده و در جاهای اطراف مشغول ساختن خانه بودند. شاید امنیت و آرامش عصر ناصرالدینشاه مردم را قانع کرده بود که دیگر از راهزنان خبری نیست و میشود به پایین آمد! «در سالهای اخیر به این خانهها توجهی نشده و دارند رو به فنا میروند. نه چندان دور از صخره، کمی بالاتر، روی زمین مسطح دارند ده تازهای میسازند»(هولستر، 1355: 84).
روایت فرانسوی از ایزدخواست
شخص دیگری که ایزدخواست برایش جالب بوده و راجع به آن در سفرنامه خود مطلبی گفته است، مادام دیولافوا است. این زن فرانسوی که در عصر ناصرالدینشاه همراه شوهرش ایران را گشته است، در حالی که سوار بر قاطر، در کاروانی بود که اصفهان را به سمت شیراز ترک میکرد، شب را در کاروانسرای عباسی که در دشت قرار داشت، گذراند. او صبح زود با روشنشدن هوا، متوجه صخرهخانهای شد که با هیبت تمام در جلوی کاروانسرا سینه سپر کرده بود. او در سفرنامهاش نوشت: «این قصبه روی صخره عظیمی که تقریبا پانصد متر طول و یکصدوهفتاد متر عرض دارد، در میان دشت پر حاصل و باغهای سرسبز سر بر آورده است و منظره قشنگ و چشمگیری دارد. دیوارهای خانهها در سراشیبی این صخره بهطور قایم در بالای یکدیگر قرار گرفتهاند. این قلعه طبیعی توسط پلی با دشت ارتباط دارد و در طول آن، کوچههای متوازی امتداد یافته است و از تمام خانهها منظره دشت و بیابان دیده میشود. بازشدن درها بهسوی دشت و دوربودن از خندق و طرز تهویه این منازل به هم فشرده به کلی بر خلاف اصول معمولی کشور ایران است» (دیولافوا:361). اطلاعات او راجع به جمعیت و مردم یزدخواست هم شنیدنی است: «جمعیت یزدخواست که نسبت به وسعت قصبه زیاد به نظر میآیند، از زندگانی متوقعانهای که شعرای ایران به تعریف و توصیف آن پرداختهاند، بهرهمند هستند. این راحتی از حاصلخیزی زمین و آبهای فراوان است که در هنگام بهار از هر طرفِ این صخره مانند سیل جاری میشوند و زراعت حبوبات را سهل میکنند.» البته همین جمعیت معاششان از طریق شاطری و نانوایی بود: «نان ایزدخواست در خوبی شهرتی پیدا کرده است. به هر حال من در تبریز تعریف نان این قصبه را شنیده بودم. اهالی این دهکده اغلب نانوا یاخمیرگیر هستند و مالالتجاره خود را مانند شیرینیهای مونتیلمار در معرض فروش قرار میدهند. مسافران از این نان زیاد میخرند و بهعنوان ارمغان با خود میبرند. یا برای روزهای دیگر آن را ذخیره میکنند… صرفنظر از شهرت نان، تجارت و کسب در اینجا منصفانه است و مسافران را مانند سایر جاها لخت نمیکنند. آذوقه و میوه با بهای کم و با وزن به فروش میرسد و تا از ترازو عبور نکند، خریدار یا فروشنده از معامله راضی نمیشوند.» موضوع فاضلاب از نظر دیولافوا معضل اصلی روستا بود: «اما نمیتوان خاکروبهدان این روستا را ستود. سکنه این دهکده نمیدانند یا نمیتوانند حفره و مجرایی برای فاضلاب در کوه حفر کنند و همه کثافات را در کوچه میریزند. آنچه مایع است با آب سیل مخلوط شده و از کوه سرازیر میشود و قسمت جامد را روی هم جمع میکنند و از آن تپه نوکتیزی تشکیل میدهند و چون سر آن به بام خانهها رسید، با کلنگ به آن حمله ور شده و برای حاصلخیزی زمین آن را بار الاغ کرده، به مزارع میبرند و این کودها زمین را بسیار حاصلخیز میکنند.»
دیولافوا از سر کنجکاوی از کدخدای محل سابقه و قدمت روستا را سؤال میکند: «کدخدای محترم میل داشت تاریخ بنای قصبه خود را به زمان جنگهای رستم، پهلوان معروف افسانهای شاهنامه، برساند.» اما کدخدا بالاخره از افسانهها به در آمده و یک داستان واقعی را برای دیولافوا شرح میدهد: «آقا محمد خان، سرسلسله سلاطین قاجار، نزد کریمخان در شیراز حبس بود؛ ولی پادشاه عادل زند با او به رأفت و مهربانی رفتار میکرد و آزاری به او نمیرساند؛ حتی او را مشاور خود قرار داده و در امور مهم کشوری از افکار او استفاده میکرد. به محض اینکه کریمخان درگذشت، آقامحمدخان از شیراز فرار کرد و با سرعت عجیبی مسافت طولانی میان شیراز ومازندران را طی کرد. برادران و فرزندان کریم خان امور کشور را به دست صدراعظم سپردند. این صدراعظم چون از حرکت متهورانه و لشکر کشی آقامحمد خان آگاه شد، یک عده سرباز فراهم کرد و با شتاب برای جلوگیری او از شیراز به طرف اصفهان حرکت کرد. همین که به ایزدخواست رسید، توقف نمود و مبلغ هفتهزار ریال از سکنه مطالبه کرد. اهالی گفتند که ما بدهکار نیستیم و مالیات خود را پرداختهایم. صدراعظم در آن بالاخانه که در قلعه صخره دیده میشود، نشسته بود و چون فهمید که اهالی از دادن پول استنکاف میکنند، سرجنبانان و بزرگان شهر را احضار و حکم کرد که به ترتیب آنها را یکی بعد از دیگری از قله صخره به طرف پایین پرتاب کنند و بدین طریق هجده نفر سکنه این شهر را به قتل رساند و باز هم مطالبه پول کرد. چون اهالی نتوانستند خواسته او را فراهم کنند، حکم کرد سید محترمی را که مرجع تقلید اهالی بود، آوردند و به بهانه اینکه او مانع پرداخت پول است، چندین ضربه کارد به بدنش زد و عاقبت حکم کرد او را هم به دنبال دیگران از قله به پایین انداختند. پس از آن هم زن و فرزندان این سید بدبخت را احضار کرده و آنها را به سپاهیان خود تسلیم کرد. سربازان او با اینکه وحشی بودند، از این حرکت ظالمانه او متنفر شدند و با اغوا و تحریک اهالی به حیات سردار خود خاتمه دادند؛ یعنی در موقعی که از بالاخانه سر را خم کرده بود که اجساد مقتولان را تماشا کند، همان سربازان سرش را از تن جدا کردند»(دیولافوا: 363).