«بهمن حجت کاشانی» شخصیت اصلی داستان ماست؛ به دنیا آمده در خاندانی سرشناس که عموی او مشهورترینشان است؛ سپهبد «علی حجت کاشانی» رئیس سازمان تربیت بدنی وقت که ورزشگاه آزادی فعلی تهران در زمان او ساخته شد و پس از انقلاب اعدام شد. بهمن از همان کودکی مثل پدر و عمویش به استخدام ارتش درآمد؛ در نیروی هوایی آموزش دید و برای تکمیل دوره فنی هلیکوپتر به آمریکا رفت. میگویند او پس از بازگشت، برای کار در گروه فنی هلیکوپتر مخصوص شاه و ملکه انتخاب شد، ولی نپذیرفت. بهمن در اواسط ۲۰سالگی به زندان میافتد؛ گفتهاند دلیلش ازدواج بدون اجازه ارتش و تمرد از دستورهای مافوق بوده. او در زندان قصر تهران با «خسرو جهانبانی» داماد شاه همسلول میشود که آغاز آشناییاش با «کاترین عدل» است؛ دومین شخصیت این داستان. کاترین دختر پروفسور «یحیی عدل» بود از مشهورترین جراحان ایرانی که با شخص شاه رابطه نزدیکی داشت. دختری عاشق ورزش و کوهنوردی که همین علاقه کار دستش داد؛ در نوجوانی از کوه آتشگاه اصفهان افتاد و با قطع نخاع، برای همیشه روی ویلچر نشست. اینجا باید نزدیکترین دوست او را هم بشناسیم؛ «علی پهلوی» با نام خارجی «پاتریک» و حاصل ازدواج «علیرضا» برادر محمدرضاشاه با خانمی لهستانی به نام «کریستین شولوسکی». پدر پاتریک که در ایران و در سانحه سقوط هواپیما درگذشت، او را از فرانسه به تهران آوردند؛ کودکی که شخص شاه را مسبب مرگ پدر میدانست. «کاترین عدل» و «علی پهلوی» از دوستان «خسرو جهانبانی» هستند؛ همان کسی که با «بهمن حجت کاشانی» همسلول شده. گفتهاند «خسرو» سفری بدون اجازه به فرانسه داشته و برای همین بازداشت شده بود. برخی هم اعتیاد به هروئین و بعضی هم مخالفت شاه با ازدواج او با شهناز، دخترش را دلیل زندان خسرو دانستهاند. هرچه بود، «کاترین عدل» همراه با «علی پهلوی» برای ملاقات او به زندان قصر رفتند و آنجا «بهمن» را دیدند؛ شروع یک آشنایی که به ازدواج «کاترین» و «بهمن» میانجامد و باردارشدن «کاترین». زایمانی که بهخاطر وضعیت جسمانی مادر، آن را یک معجزه دانستند. «بهمن» و «کاترین» حالا سه فرزند کودک دارند؛ «مریم» و «معصومه» از ازدواج اولِ «بهمن» و «فاطمه» هم حاصل ازدواج خودشان. آنها مسلمانهای سفت و سختی شدهاند و میخواهند دور از جامعهای که فاسد میدانستند زندگی کنند. سهمالارث «کاترین» از پدرش، زمینی است در اطراف «خرمدره» که به آنجا میروند تا آبادش کنند. نامش را «اللهده» میگذارند؛ «علی پهلوی» یا همان «پاتریک» هم همراه آنهاست و به همین روستا میرود. جایی که داستان اصلی ما آغاز میشود. با تلاشهای «بهمن» حدود ۷۰ خانوار در «اللهده» ساکن میشوند. او محصولات خود را ارزان به روستاییان اطراف میفروخت و فهرستی هم از آدمهای فقیر داشت تا برایشان حقوق ماهانه در نظر بگیرد. اما «بهمن» سختگیر است؛ خوردن چای و شیرینی را حرام، تماشای تلویزیون و شنیدن موسیقی را ممنوع، حجاب و نماز و روزه را اجباری و سیگارکشیدن را قدغن میکند. او مسجدی در روستا میسازد با طرح و نقشه خودش. بنایی بهشکل یک بِعلاوه که با آیاتی از قرآن تزئین شده و اهالی باید سر وقت در آن نماز میخواندند. این مسجد هنوز هم هست که اهالی آن را مسجد «بهمن حجت کاشانی» نامیدهاند. به گفته «علی پهلوی»، سختگیریهای «بهمن» باعث میشود اهالی روستا به مرور از آنجا بروند و او هم روزبهروز غمگینتر و ناامیدتر شده تا نهایتا تصمیم میگیرد از تمام مردم فاصله بگیرد. «بهمن» و «کاترین» همراه فرزندانشان به غار «پیرآغاجی» در دامنه کوه «خلیفهلو» میروند؛ جایی در دو کیلومتری خرمدره. به قول خودشان هجرت میکنند. آنها ۲۷ روز در این غار کوچک و در هوای سرد میمانند و نان و کشمش میخورند. در این مدت «شعبان کرمی» سرکارگر «بهمن» و «شعبان نادری» که امروز روحانی مشهور خطه «شِناط» در ابهر است، به او سر میزنند. آنها تعریف میکنند که «بهمن» به «کاترین» و فرزندانش تیراندازی یاد داده بود و همه در غار مسلح بودند. بهمن حجت کاشانی در فکر اقدامی مسلحانه است؛ به گفته خودش جهاد. او نهایتا از کوه پایین میآید و شروع اتفاقی ناگوار را رقم میزند. روستا خلوت است و تنها چهار نفر از کارگرانش ماندهاند؛ او آنها را به جهاد دعوت میکند و وقتی ساز مخالف میشنود به هر چهار نفر شلیک میکند. سمت چپ صورت «عینالله محمودی» زخمی میشود، «طاهر حنیفه» شانس آورده گلوله از بالای سرش رد میشود و دو نفر دیگر «غلام رحمانی» و «صفرعلی خلجی» میمیرند و ادامه ماجرای «بهمن» را نمیشنوند. بهمن با خودروی «علی پهلوی» از روستا خارج شده و به سمت تهران میرود؛ اما یک روز بعدش میرسد چراکه ژاندارمری و شهربانی از قضیه تیراندازیهای روستا مطلع شده و در مسیر ایستهای بازرسی گذاشتهاند و بهمن مجبور میشود یکشب در ابهر بماند. آریاشهر تهران که حالا «صادقیه» نام دارد، جایی است که «بهمن حجت کاشانی» در صبح روز یکم اردیبهشت ۵۴ به مسجدی در آن میرود و نماز میخواند. کمی بالاتر از «فلکه اول صادقیه»، خیابانهای پانزدهم و یازدهم قرار دارند. روزنامه اطلاعات نوشته او به خیابان پانزدهم رفته و در اسناد ساواک خیابان یازدهم قید شده. او به درِ خانه شخصی به نام «تاجدار» کارمند بانک مرکزی میرود که دوست «بهمن» بوده و ساعت شش و نیم صبح او را به خانه راه داده. بهمن فهرستی داشته از کسانی که میخواهد بکشد و این را به دوستش میگوید: «امیرعباس هویدا» نخستوزیر وقت، «اسدالله علم» وزیر وقت دربار، «خسرو جهانبانی» داماد شاه، «عبدالعزیز فرمانفرمائیان» معمار سرشناس و «یحیی عدل» پزشک مشهور و پدر همسرش برخی از آنها هستند. با اینکه گفتهاند بهمن بارها از کشتن شاه حرف میزده، اما احتمالا او را در فهرست خود نگذاشته، چراکه فکر میکرده به شاه دسترسی ندارد. تاجدار به «پرویز ثابتی» رئیس ساواک تهران خبر میدهد و چند ساعت بعد خانه محاصره میشود. برنوی کوتاه و بلند، و کلت والتر از جمله اسلحههایی است که میدانیم «بهمن» همراه داشته. پس طبیعی است در نخستین دقایق زدوخورد با ساواک، کار او تمام میشود. اما در این مدت چه بر سر همسر و فرزندانش آمد؟ با رفتن «بهمن» از «اللهده» نیروهای نظامی و انتظامی به روستا میرسند و با احتمال اینکه بهمن هنوز درون غار است، آنجا را محاصره میکنند. «کاترین عدل» با تیراندازی سرهنگ دوم «رضایی» افسر ژاندارمری را دم ورودی غار از پا درمیآورد و نیروهای نظامی هم به داخل غار نارنجکی پرتاب میکنند. «کاترین» میمیرد، مریم هشتساله زخمی میشود و چشم معصومه ششساله آسیب میبیند اما فاطمه سهساله، سالم میماند. این زدوخورد حدود یک روز کامل طول میکشد و پس از آن نوبت «علی پهلوی» است که در خانه روستایی خود دستگیر شده و به اتهام رساندن اسلحه و خودرو به بهمن زندانی شود. گرچه پس از چندی با وساطت مادربزرگش «تاجالملوک» از زندان آزاد میشود و بعدها یعنی چهار ماه بعد از انقلاب هم، فامیل خود را از «پهلوی» به «اسلامی» تغییر میدهد. داستان «بهمن حجت کاشانی» حاشیههای زیادی هم دارد؛ «خسرو معتضد» او را معتاد به روانگردان «الاسدی» میداند که سندی برای حرفش ارائه نداده. روزنامههای آن روزگار هم به او لقب مدعی پیامبری دادهاند و در گفتوگوهایی با اهالی خرمدره هم این نظر را تائید کردهاند، اما همان اشخاص بعدها این موضوع را رد کردند. در روزهای پس از این حادثه اخبار ضدونقیضی در روزنامهها منتشر شد؛ ابتدا «بهمن حجت کاشانی» را عامل مرگ سرهنگ و همسر خودش معرفی کردند و چند روز میگذرد تا جزئیات واقعه مشخص شود.
از طرفی نشریه «پیام مجاهد» متعلق به «سازمان مجاهدین خلق» و «رادیو پیک ایران» که صدای «حزب توده» بود، او را شهید خواندند. جدای از این حاشیهها، هنوز هم بسیاری از نکات درباره زندگی و افکار «بهمن» مبهم است، اما یکچیز را میدانیم؛ «بهمن حجت کاشانی» و «کاترین عدل» با تفسیر شخصی خود میخواستند با روشی سختگیرانه جامعه موردنظرشان را بسازند و سپس دست به ترور شخصیتهای سیاسی بزنند، اما هیچکس همراهیشان نکرد. روستا به خون نشست، ولی انگار برای این زوج زندگی باب میل بوده است. از «کاترین عدل» عکسی بهجا مانده در اوایل دهه بیست زندگیاش که «معصومه» دختر دوم «بهمن» را در آغوش گرفته. یکی از آخرین تصاویر بهجامانده از این زن که در آن از سبک زندگی جدیدش راضی به نظر میرسد. لبخندی بر لب دارد که چند ماه بعدش محو میشود؛ زمانی که مقابل چشم فرزندانش جان میدهد. آخرین تصویر از «بهمن» هم چند روز قبل از رفتن به غار از او گرفته شده؛ در حال سوزاندن اسناد و دستنوشتههای خود. میداند قرار نیست زیاد زنده بماند، از قبل نقشه خود را طراحی کرده و آن را به دوست خود «علی پهلوی» هم گفته. در آخرین تصویر، او لبخند میزند. هنوز وجود دارد؛ مردی ۳۱ ساله که ناگهان خود را به انتهای زندگی رساند.
دیدگاه شخصیتهای مختلف درباره بهمن حجت کاشانی
شعبان کرمی سرکارگر مزرعه بهمن، درباره مقررات اجرای وظایف شرعی در آن مزرعه میگوید: «هر روز ظهر به دستور بهمن دست از کار میکشیدیم و به مسجد میرفتیم. بهمن مقداری نان میآورد و همه لقمهای از آن نان میخوردند. سپس شروع میکرد به خواندن قرآن، پس از آن نماز را میخواندیم، به هنگام ادای نماز خودش میرفت پشت میایستاد و هرکس نمازش را به صورت فرادا میخواند. روزی پرسیدم آقا معنای این نانآوردن شما چیست؟ ما که گرسنهمان نیست. او گفت معنایش این است که هر کس لقمهای از نان کسی بخورد نباید به او خیانت کند. این نان را به همین دلیل میآورم… او هفتهای یک بار به سخنرانی در بین کارگرها میپرداخت و آنها را به راستی و درستی و اجرای احکام الهی دعوت میکرد. نکته جالب توجه در این موضوع، نحوه گزینش کارگران جوان و نوجوان برای کار در مزرعه از سوی بهمن بود. او به هنگام استخدام آنها سؤالات دینی از آنان میپرسید و درباره نماز و دیگر احکام شرعی پرسش میکرد.»
دلاور داداشی که در دوره نوجوانی به همراه برادرش مدتی در مزرعه بهمن کار کرده است. در این زمینه میگوید: «کوچک بودم، حدود ده سال داشتم. پیش ایشان رفتم و از ایشان تقاضای کار کردم. هر کسی پیش او میرفت، ابتدا یک سری سؤالات دینی از او میپرسید. سپس میگفت وضو بگیر و نماز بخوان. با من هم این گونه رفتار کرد. وضو گرفتم و نماز خواندم و مورد تأیید قرار گرفتم… بهمن در طول هفته با اتومبیلی که در اختیار داشت چند بار به خرمدره میآمد و مایحتاج زندگیاش را خریداری میکرد. در طول این سفرها پیش روحانی ده میرفت و از او میخواست مردم را هدایت و ارشاد کند. او در لیست خود نام افرادی را که آنتن در بالای پشت بام داشتند مینوشت. البته پیش از این کار تذکر شفاهی به فرد میداد که آنتن را از بالای پشت بام بردارد و اگر آن فرد این پیشنهاد را قبول نمیکرد نامش در لیست بهمن قرار میگرفت.»
حجتالاسلام نادری در بخشی از خاطرات خود میگوید: «بهمن برایم تعریف کرد که روزی رفتم خرمدره، آنجا آخوندی بود که در بین مردم معروفیت داشت. خواستم با او دیدار کنم و به زیارتش برسم. وارد خرمدره شدم و دیدم پرچمهای کفر در پشتبامها دارند. اسم همه آن خانوادهها را نوشتم و رفتم پیش همان عالم. پس از سلام و عرض ادب پرسیدم چند نفر فقیر در خرمدره وجود دارد؟ میخواهم مقداری پول به فقرا بدهم. دیدم اصلا اطلاعی از حال فقرا ندارد و خودش در رفاه است. با خودم گفتم اگر این عالم حقیقی بود، پرچمهای کفر در پشتبامها نبود. ذکر این نکته هم خالی از فایده نیست که بهمن فهرستی از افراد مستمند را تهیه کرده بود و ماهیانه به آنها حقوق میداد. حقوقهای آنها توسط اژدر، از کارگرهای بهمن، به فقرا میرسید. بهمن آدم درستکار و دلرحمی بود. اگر کسی امکان مالی نداشت به اندازه توان کمکش میکرد و اگر کسی کاری نداشت به او کار میداد. آن زمان پیرمردی بود که خیلی پیر شده بود و فقط یک الاغ داشت به او گفته بود که فقط برای کارگرها آب بیاورد. به او گفته بود که آب رسان کارگرها باشد و حقوق بگیرد و یا فرد دیگری به نام صاحبعلی که به او اسلحه داده بود و گفته بود دور مزرعه بچرخد و نگهبانی بدهد تا کسی نیاید به مزرعه خسارت بزند… یا پیرزنی بود معروف به ننهبزرگ که بهمن به او کمک بلاعوض میکرد. من در همسایگی ننه بزرگ بودم و با چشم خودم دیدم که چند بار آمد و به او کمک کرد. من خودم شاهد قضیه بودم روزی پیش بهمن آمدم و از یکی از اهالی شناط اسم بردم که مشاعرش را از دست داده بود و شخص بی بضاعتی بود. بهمن شخصا او را با ماشینش به تهران برد و معالجهاش کرد. یا یک پسربچهای در خرمدره بود به نام علیرضا که دچار سوختگی شده بود و در دار دنیا فقط یک مادر پیری داشت. بهمن شخصا آن بچه را کول میکرد و به خانه میآورد و به معالجهاش میپرداخت. این قدر از آن بچه مواظبت کرد که خوبِ خوب شد.
بهمن حجت کاشانی حدود چهار سال در خرمدره ماند. در طول این چهار سال کوشید بر تعداد یارانش بیفزاید و در موقع مقتضی به قیام مسلحانه دست بزند. وقایع بعدی نشان میدهد که او توفیق چندانی در جمعکردن و همراهساختن کارگران با خود برای قیام مسلحانه نداشته است؛ چون زمانی که بهمن آرامآرام بحث جهاد و قیام مسلحانه و ازبینبردن عوامل ظلم و فساد را بین کارگران و کشاورزان مطرح میسازد، عدهای از آنها مزرعه را ترک کرده به خرمدره میروند، اما او در تصمیم خود بر قیام مسلحانه پای میفشارد و سرانجام به این اقدام مهم دست می زند.
منابع:
عصر ایران
سایت تحلیلی راسخون
دفترچه خاطرات معصومه حجت کاشانی