مجموعهها متنوع و درعین حال همخوان و دارای تمها و رگههای مشترکاند. عشق، مرگ، زندگی، زایش، رویش و … هر بار به شکلی و از نقطهای از درون هنرمند جوشیده و در قابی، شیئی، ویدئویی سر برآورده است.یک طرف انگار کسی به ما میگوید دستهایم را در باغچه خواهم کاشت سبز خواهند شد، می دانم و رویش زندگی از میان دستها را پیش چشممان گذاشته و کمی آنسوتر ما را در برزخ بیپناهی رها کرده است؛ همانجا که جانپناه هر آنچه که هست یک دانه، یک لانه و حتی یک قلب به مویی بند است… یک جا مست عطر گلها و مهر مادری میشویم و پابه پای کودکی تا پیریاش میرویم و کمی آنسوتر خود را در محاصره سرهای از بدن جدامانده مییابیم.یک جا برای پرندههای زایندهرودی که بود، به سوگ مینشینیم و جایی مشاممان را از عطر بهجامانده پر میکنیم. نوشین نفیسی از معدود هنرمندان زن فعال و پرکار اصفهان است. او نقاشی را از کودکی آغاز کرده و از جوانی به شکل حرفهایتر دنبال کرده و تا امروز و در بیش از سهدهه با جدیت و تداوم ادامه داده است.او به جز استفاده از مدیومهای تازه مثل ویدئو و چیدمان به تصویرگری و تدریس هم پرداخته و فعالیتهایی با گروه کودکان و سالمندان در زمینه آموزش هنر داشته است.آنچه اما در کارها و سیر هنری او بیش از هرچیز قابل توجه است چه آنجا که طبیعت نقش اصلی دارد و چه جایی که انسان با دردها و آمالاش تصویر شده نقش زندگی و بیان ناخودآگاه و ناگزیر آن توسط اوست.نفیسی در عین بهره بردن از هنرهای تازه و بیان معاصر در فضای پر تصنع و پر ادای هنر این روزها که گالریها را از مخاطب عام خالی کرده گم نشده و تلاش کرده مفاهیم مورد نظرش را در عین سادگی تصویر کند.سالها کار جدی و مستمر این هنرمند زن اصفهانی بهانه خوبی برای گپوگفت مفصل با اوست.
از خودتان بگویید؟ از ریشههای رشد و فضای خانوادگیتان؟
من 15 خرداد 1338 در اصفهان متولد شدم؛ خانهای که در آن به دنیا آمدم در کوچه جهانبانی جنب مطب پدرم بود. خانهای بزرگ در محله دروازه دولت که من فقط دو سال از عمرم را آنجا سپری کردم.
من فرزند هشتم این خانواده بودم؛ درنتیجه من و برادر کوچکم در خانه پدرم که هنوز هم سرپاست در خیابان شمسآبادی در کوی باغجنت بزرگ شدیم؛ در کوچهای با درختان پر شاخ و برگ و زیبا و جوی آبی که همیشه جریان داشت. خانه ما هم خانهای بزرگ با حوض بزرگی بود، پر از باغچهها و درختچههای چنارِ سربهفلککشیده که ابتدا کوچک بودند و همراه با رشد ما بزرگ میشدند. البته اینکه در این باغچه و باغ و درخت بر ما چه میگذشت خود داستان مفصلی دارد که اگر لازم باشد برای شما میگویم، ولی گوشهبهگوشه این خانه در ساخت شخصیت و حال وهوای من تأثیر داشت. یادم هست قبل از رفتن به مدرسه روی پلههای سنگی عمارت داخل حیاط مینشستم و مدام برای خودم قصه میگفتم، در حالی که کنار حوض راه میرفتم. با راه آبهایی که از حوض، آب را به باغچهها هدایت میکرد، بازی میکردم و ساعاتی را در حوض یا استخروسط خانه سپری میکردم؛ بهنوعی از ابتدا با طبیعت ارتباط زیادی داشتم. به خصوص که پدرم به جز اینکه پزشک بود، به گیاهان دارویی علاقه داشت و در واقع به شکلی بین پزشکی سنتی -گیاهان دارویی و پزشکی مدرن ارتباط برقرار میکرد. او همیشه در حال کسب دانش از مظهر پزشکی مدرن بود و در کنارش به مطالعه محیطهای طبیعی میپرداخت و توضیحاتی هم در این زمینه به ما بچهها میداد.من همچنین علاقه زیادی به جمعآوری سنگها و فسیلها داشتم که این علاقه را هم بیشتر از پدرم کسب کرده بودم. زیرا روزهای جمعه ما را به کوه میبرد و سنگها و فسیلها را پیدا کرده و به ما نشان میداد و من هم چشم تیزبینی برای دیدن و جستوجوی فسیلها پیدا کرده بودم. یکبار در دانشکده زمین شناسی، یکی از دانشجوها مجموعه فسیلهایم را برای من آنالیز کرد و شرحی بر آن نوشت. پدرم هم تجربهگری و جستوجوگریام را تشویق میکرد که فکر میکنم همه ما بچهها آن را از خودش به ارث بردهایم. مادرم هم بسیار زن مدبر، مهربان و مردمداری بود و به قول معروف بخش اجتماعی خانواده را اداره میکرد. او عاشق کسب دانش بود و همیشه تا سالهای پایان عمرش در حال آموختن بود. او در بزرگسالی زبان عربی آموخت و تا حدی انگلیسی را یاد گرفت. برای یادگرفتن نقاشی به کلاسهای خود من میآمد و تا نود و یکی دو سالگی هم این کلاس آمدنها ادامه داشت. خیلی هم نقاشیهایش جالب بود.
به جز پدر، شغل اجداد پدری شما هم به پزشکی میرسد و البته ادبیات که انگار ریشهای کهن در خانواده شما دارد.
بله. پدرم دکتر ابوتراب نفیسی پزشک بود و هفت جدشان به پزشک الغ بیگ میرسید. پسرعمویشان هم سعید نفیسی بود. در واقع بخشی از نفیسیها هم به ادبیات پرداختند و در این حیطه شاخص بودند. جد پدریام هم دکتر بود و در روستاهای نزدیک اصفهان منطقه دهاقان کار میکرد. عمویشان هم پزشک بود و ناظمالاطبا نیز از نیاکان نزدیکشان است که صاحب کتاب و نظریاتی در حیطه پزشکی است. در کنار طبابت، هم پدر و هم عموهایم به ادبیات علاقه مند بودند. در واقع ادبیات و پزشکی در خانواده ما به شکل یک پیشینه است.
پدر مادرم هم ابتدا پزشک بود ولی بعدا به تجارت رو آورد که برادرم مهدی، کتابی درباره ایشان تألیف کرد. این کتاب خاطرات پدربزرگم، عبدالجواد اخوت است و از طبابت تا تجارت نام دارد و پیشینه طبابت را در خانواده مادریام بررسی کرده است. در واقع به نوعی هر دو خانواده پیشینه طبابت وادبیات و سابقه غور و بررسی درآثار مذهبی را دارند، ولی هیچکدام از افراد خانواده در زمینه تجسمی کار نکردهاند.یکی از برادرهایم، مجید نفیسی، در حیطه ادبیات کار کرده و شاعر است و برادر دیگرم حمید نیز در رشته سینما تحصیل، تدریس و پژوهش کرده است. خواهرهایم نفیسه و نسرین هم سالها در زمینه ادبیات کار کردهاند وناهید خواهر دیگرم هم سالها کتابداربوده وهمیشه با ادبیات مرتبط بوده است.
پس خیلی زود با کتاب مأنوس شدید؟
بله. در خانواده ما کتابخانههای متعددی وجود داشت. پدرم کتابخانه بزرگی داشت و کتابهای ادبی، تاریخی، جغرافیا و مهمتر از همه تاریخ پزشکی، طب سنتی و تازهترین اطلاعات پزشکی نوین را در آن نگه داری میکرد. من یادم است اولین بار کتاب جغرافیای اصفهان را آنجا دیدم. داستانهای هزارویکشب، کتابهای رفرنس به زبانهای مختلف، کتابهای آناتومی و…؛ البته پدرم تعداد زیادی کتاب نقاشی هم داشت. حتی کتابهای کودکان به زبانهای مختلف با تصویرگریهای عالی که یکی از مشغولیات من دیدن این کتابها درکتابخانه پدری بود و پدر هم دوست داشت برایمان توضیح بدهد.
علاوه بر کتابخانه پدری، ما کودکان و جوانان، یک کتابخانه فامیلی داشتیم که ابتدا عموهایم آن را بنیان گذاشته بودند و بعد توسط برادران و خواهر بزرگم پیگیری شده و به ما بچههای کوچکتر رسیده بود که مثل تخم چشم از آن در شرایط مختلف نگهداری میکردیم. درواقع ما پول توجیبیمان را بیشتر برای خرید کتاب میدادیم و کتاب خواندن یک سنت در خانوادهمان بود. نگهداری از کتاب، نگاهکردن تصاویرآنها و طبعا مطالعه یکی از بسترهای مؤثر و منابع الهامم بوده است.
عامل سوم مؤثر در شکلگیری شخصیت من در خانواده سفر بود. زمانی که مسافرت رفتن مثل الان رایج نبود، ما خانوادگی به سفرهای ماجراجویانه میرفتیم.
در طول سال حتما دو نوبت یکبار در زمان عید و یکی تابستان به مسافرت میرفتیم و ارتباطمان با شهرها و مکانهای مختلف برقرار میشد. تقریبا تا زمانیکه در خانه پدری بودم تمام ایران را دیدم. تنها جایی که کامل ندیده بودم سیستان و بلوچستان بود. البته سفرهای ما با مصائب زیاد و معمولا با ماشین شخصی بود؛ مسافرتهایی که حساسیت ما را نسبت به مکانهای مختلف و شیوههای گوناگون زندگی مردم برمیانگیخت.
فعالیتهای هنری و فوق برنامه هم داشتید؟
بله، ما از دیرباز در فامیلمان انجمن کودکان و نوجوانان داشتیم و تئاتر و نمایشهای خانگی بازی میکردیم که گاهی خیلی هم حرفهای میشد. بعضیهایش مال نوجوانان و جوانان بود و ما که کودک بودیم نمایشهایی مثل ماهی سیاه کوچولو را بازی میکردیم. یادم هست بزرگترهایمان حتی نمایش چهارصندوق را هم بازی کردند. ما یک سن کوچک ایجاد کرده بودیم که از اولین فعالیتهای خود من نقاشی برای سردرسن بود و هنوز هم نقاشیهایش را دارم، مثلا ماهی سیاه کوچولو را با دانههای گیاهان کار کردهام. علاوه بر این، برای کودکان مجله نشر میدادیم و با تصویرگری، نقاشی، نوشتن و ادبیات بیشتر آشنا میشدیم. بچههای دوخواهرم هم تقریبا با من همسن بودند و من نه برای آنها خاله بلکه دوست بودم و با همبازیهای مختلف میکردیم. این دورهمی ها و برنامههای متفاوت با پسرعموها، دخترعموها، دخترداییها و… خیلی در شکلگیری شخصیتمان تأثیرگذار بود.
این فعالیتها تا چه حد توسط بچهها خودجوش انجام میشد و چقدر بزرگترها به شما مسیر میدادند و در آن دخیل میشدند؟
عموهایم همسن برادرها وخواهرهای بزرگم بودند که خودشان این کار را بنیانگذاری کرده بودند. در واقع پدر و مادرها صرفا مشوق بودند، ولی آنها نبودند که یک جریان را راه میانداختند، خود بچهها بودند. درواقع بچههای بزرگتر موجباتش را فراهم میکردند.
روحیه شما در کودکی چطور بود؟
من کمتر اهل ورزش بودم و زیاد علاقهمند به بازیهای جمعی نبودم. بچهای بودم که بیشتر برای خودم چیزی میساختم و بازی میکردم و همیشه در حال ساختن و قصهگفتن برای خودم بودم.
در کودکی هم نقاشی میکردید؟
بله. من هنوز نقاشیهای دبستانم را دارم؛ نقاشیهایی که از آصفه دوستم کشیدم که هنوز یکی از صمیمیترین دوستان من است.پدرم خیلی به نقاشیکردن من علاقه داشت و من را برای آموختنش ترغیب میکرد. او همیشه در کیف پولش یک نقاشی از من داشت که یک بادمجان است که به صورت آدم نقاشی شده. این نقاشی را پدرم به مادرم داد که آن را در یک کاور بگذارد ودورش را دور دوزی کند وهمیشه جزئی از یادگاریهای داخل کیفش بود که الان به خودم رسیده است.
کجا تحصیل کردید؟
تا کلاس نهم به دبیرستان حکیم سنایی که بخش دخترانهاش فرزانه نام داشت رفتم و بعد از آن اصرار کردم به هنرستان بروم. پدرم ابتدا فکر کرد که من بنا دارم به هنرستان نقاشی بروم، چون حتی تابستانها هم من را به کلاس نقاشی میفرستاد با اینکه در آن زمان خیلی رایج نبود. اما من تحصیل در هنرستان فنی رضا پهلوی در دروازه شیراز را انتخاب کردم که زیر نظر آلمانها اداره میشد و رشتههایی مثل تراش کاری، فرزکاری، الکترونیک، مکانیک و … داشت. رشته من البته «برق فشارقوی» بود. دختر و پسر در یک کلاس درس میخواندیم و زمان تحصیلمان 11 ماه از سال بود. 8 ساعت در روز را در هنرستان بودیم؛ همانجا هم غذا میخوردیم. این مدرسه سطح واقعا بالایی به لحاظ فنی و عملی داشت و بعضی از معلمانمان آلمانی و بقیه تکنسین فنی بودند و به لحاظ عملی کارشان قوی بود. دوسال در آنجا درس خواندم و دراین زمان بسیار آموختم.
این مدرسه توسط آلمانها اداره میشد یا ایرانیها؟
این مرکز تحت نظارت فرانس مولر و همسر ایرانیاش اداره میشد و معلمهای خیلی خوبی از جمله آقای فراهانی داشت که معلم محبوب من هم بود و در علاقهمندی من به رشته برق تأثیر زیادی داشت. من هم شاگرد اول کلاس و خصوصا در زمینه کارهای عملی مورد توجه بودم. پسرهای شیطان کلاس کنار من مینشستند و سیمپیچی موتورهای برق را یاد میگرفتند چون من دستهای ظریفی داشتم که بهراحتی درداخل موتور قرار میگرفت و میتوانستم کلافها را درست جا بزنم. این هنرستان در حالحاضر به مجتمع مهاجر تبدیل شده است.
بعد از طی هنرستان به تهران مهاجرت کردید. درست است؟
بله. سال 55 پایم را در یک کفش کردم که میخواهم به تهران بروم. پدرم از این موضوع خیلی ناراحت شد و تلاش کرد تا من را قانع کند که از ایران بروم ودر خارج درس نقاشی بخوانم ولی من نپذیرفتم و به تهران رفتم و آنجا کنار دو برادرم زندگی کردم. ابتدا من نمیخواستم به مدرسه بروم ولی مهرماه که بوی مهر به مشامم خورد نتوانستم مقاومت کنم و تصمیم گرفتم درسم را ادامه دهم. این در حالی بود که من ثبتنام نکرده بودم و زمان نام نویسی هم گذشته بود و از طرفی من باید از یک مرکز مستقل در اصفهان زیر نظر آموزشوپرورش میرفتم که هیچ مدرسهای نمیپذیرفت تا اینکه بالاخره یک هنرستان در منطقه شمیرانات، آخرِ تهران، من را پذیرفت که پسرانه هم بود. حتی کادر اداریاش همه مرد بودند و من برای رسیدن به آنجا بعد از پیادهشدن از اتوبوس باید از میان کوه و دشت میگذشتم. یادم هست یک روز سرد زمستان افتادم توی رودخانه و به هر سختی که بود خود را در آن سرما به هنرستان رساندم. اما با موفقیت آن یکسال را طی و چیزهای زیادی یاد گرفتم. سال بعدش به بهترین هنرستان تهران در خیابان قوام السطنه راه یافتم. آنجا هم فقط دو دختر در یک کلاس کنار پسران بودیم. دیپلمم را همانجا گرفتم در هنرستان فنی تهران و بعدش همزمان با دوره دیپلمگرفتن ما انقلاب شد.
بعد از انقلاب در تهران ماندید؟
بله. من در دوره انقلاب در شرکت زیمنس کار میکردم که یک شرکت آلمانی بود و از مسئولان کنترل فنی آن کارخانه شده بودم. در این کارخانه با مدارهای فشار قوی بالای سههزار ولت کار میکردیم. کارگران مدارها را میبستند و ما باید آن را کنترل میکردیم. برای چککردن مدارهای برق باید داخل کلیدهای بزرگ برق سه فاز میرفتیم که اگر اشتباهی رخ میداد آب میشدیم! به هر ترتیب من تا زمان انقلاب آنجا کار کردم .
دانشگاه نرفتید؟
خیر. من در 19 سالگی در فروردین 57 ازدواج کردم و آن زمان مثل همه بچههای جوان در انقلاب شرکت کردم، چون آن سالها اصلا کنکوری برگزار نمیشد و شرایط جامعه طوری نبود که دانشگاهها مثل قبل برقرار باشد. دانشگاه فقط محل تظاهرات و نه محل درس خواندن بود. سه سال شرایط به این شکل بود و من هم دانشگاه نرفتم. البته که تمایلی هم نداشتم. خلاصه ماجراهای زیادی بر نسل ما گذشت … تا سال 62 که اولین فرزندم را به دنیا آوردم و مدت کوتاهی به اصفهان برگشتم و دوباره به تهران رفتم. این برگشت سرآغاز تازهای برایم بود. چون من هم به کارهای فنی علاقه مند بودم و در آن تبحر داشتم و هم نوعی گرایش درونی به نقاشی همیشه در وجودم بود.
در این سالها هنوز نقاشی میکردید؟
تمام سالهایی که من به شکل مشخص نقاشی نکردم یعنی از دوران جوانی تا دهه 60 تقریبا همیشه نقاشی با من بوده است. به تازگی حدود 20 آلبوم از نقاشیهای این دوره درست کردم. این نقاشیها از تمام مدرسههایی است که رفتهام و تمام جاهایی که در آن کار کردهام و درواقع بهنوعی مستند زندگی هنری من است که به صورت پنهانی همیشه داشتهام.
به تهران که برگشتید وارد فضای جدی و حرفهای نقاشی شدید. درست است؟
بله. بعد از اینکه در سال 65 به تهران برگشتم، یک کار خوب در زمینه برق فشارقوی (الکتروتکنیک) پیدا کردم. این شغل برایم موقعیت ویژهای بود، برای همین یک شب تا صبح فکر کردم که آیا میخواهم در حیطه هنر کار کنم یا درزمینه فنی؟ فردا صبح باید خبر میدادم که میروم سرکار یا نه و من صبح فردا سرآن کار نرفتم. نقاشی را انتخاب کرده بودم …
خلاصه از آن روز به دنبال یادگرفتن نقاشی رفتم. هنوز نمیخواستم در دانشگاه درس بخوانم بلکه بنا داشتم که در کلاسهای آزاد شرکت کنم. در سال 64 در اصفهان نزد آقای محمد فرزانه یک دوره ششماهه طراحی کار کردم و بعد از تحقیقات متوجه شدم بهترین استاد طراحی که با دید من از طراحی سنخیت دارد، یعقوب عمامه پیچ است (ایشان در تهران زندگی میکرد) و طراحی فوق العادهای داشت. بنابراین در کلاسهای آزاد پنج سال با ایشان کار کردم و در کنارش از کلاسهای تاریخ هنر رویین پاکباز بهره بردم. آنچه برای شروع حرفهای کار نیاز داشتم، دراین کلاسها برآورده شد. تابلویی سه لتهای دارم که بهنوعی پایاننامه دوره طراحی من است. این پروژه زیر نظر یعقوب عمامهپیچ کار شد و سرآغازی برای پرداختن من به نقاشی به طور جدی شد.
کلاسهای نقاشی و دورههای آزاد آموزشی چه تاثیری در شکلگیری فضای هنری شما داشت؟
پدرم همیشه اصرار داشتند که من هرچیز را به طور کامل و علمی یاد بگیرم، بنابراین من را کلاس نقاشی میگذاشتند. هرچند من از بیشتر کلاسهای نقاشی دوران کودکیام زیاد خوشم نمیآمد. زیرا معمولا در این کلاسها از روی مدل کار میشد و من ضدمدل بودم! تنها زمانی که کار با استاد نقاشی خیلی به من چسبید در کلاس ششم دبستان بود که ما را به صورت بورسیه در دورهای به هنرستان هنرهای زیبای اصفهان فرستادند تا درآنجا طراحی یاد بگیریم و معلم جوانی به اسم آقای جرجانی از روی مدل زنده و مجسمهها با ما کار میکرد. هنرستان پسرانه بود ولی کلاسهای آزادی داشت که مخصوص دخترها بود. همانجا جرقه یادگیری به شکلی خلاقانهتر برای من زده شد.
ویژگی آموزشهایی که دیدید و رویکردی که برگزیدید چه بود؟
رویکرد من نسبت به نقاشی بیشتر بیانگرانه و شخصی بود. همیشه از بچگی سعی میکردم در چنین فضایی کار کنم. در انتخاب استاد نقاشی هم دو آیتم مورد نظرم بود؛ یکی اینکه بتوانم کار را به صورت آکادمیک یادبگیریم و به خصوص در حیطه طراحی قدرت کامل پیدا کنم و دیگر اینکه استادم به جنبههای ذهنی و شخصی کارم اهمیت بدهد، بنابراین اساتیدی که به شکل سنتی کار میکردند برای من جذاب نبودند.
با توجه به این رویکرد کدام اساتید در شما تأثیرگذارتر بودند؟
یعقوب عمامهپیچ از این منظر بسیار برجسته و البته صریح بود. خیلی وقتها من با چشم گریان از کلاسش خارج میشدم و میپرسیدم چرا اینقدر من را نقد میکنی؟ میگفت چون تو زیاد کار میکنی و کسی که زیاد کار میکند در معرض انتقادهای بیشتری است. من از او چیزهای بسیاری یاد گرفتم. عمامهپیچ بیشتر نسبت به نقاشان فیگوراتیو توجه نشان میداد؛ نقاشان مکزیکی و ایتالیایی مثل کلمنته، اورسکو، سیکه ایروس و… .
بعد از کلاس یعقوب من خودم مطالعه روی بسیاری از نقاشان فیگوراتیوو سبکها را ادامه دادم و تلاش کردم ببینم کار من با کدامیک سنخیت بیشتری دارد. سعی کردم ویژگیهای کار خود را بشناسم. رویین پاکبازهم پژوهشگری بسیار مطلع و صاحب کتابهای مختلف بود و کلاسهای بسیار پربار و در دوره خودش منحصر به فردی داشت. از ایشان نیز بسیار آموختم.
ارتباطاتتان با فضای هنری آن زمان چطور بود؟
من کاملا جریان هنری روز را دنبال میکردم. اول اینکه 90درصد همکلاسیهایم دانشجو و بچههای فارغالتحصیل دانشگاه بودند که به کلاسهای یعقوب عمامهپیچ میآمدند و ما با آنها علاوه بر کلاس، گالریگردی هم میرفتیم.
در ضمن آن موقع هر کتابی که من را به نقاشی مرتبط میکرد حتما تهیه میکردم.
فضای گالریها در دهه 60 به چه سمتی رفته بود؟ فکر میکنم درآن سالها گالری رسمی چندان فعالی نداشتیم. درست است؟
بله. تا سال 65 ما به آن صورت گالری فعالی نداشتیم ولی بعد از آن چرا و من چه در اصفهان و چه در تهران نمایشگاههای گالریها را دنبال میکردم. هرچند که به قول شما در آن زمان هنوز خیلی از گالریها رسمی نبودند و فقط در خانه افراد و فضاهای خصوصی میشد کارهایشان را دید. مثلا کارهای هانیبال الخاص را من اولین بار در کارگاه یا خانهاش دیدم. یا کارهای منوچهر صفرزاده را در یک خانه دیدم. در واقع نمایشگاهها خیلی افتتاحیههای رسمی نداشت، ولی ما باخبر میشدیم و کارها را میدیدیم. یادم هست یک گالری به نام گالری نقش در میدان توحید تهران بود که آنجا مرتب نمایشگاه دایر بود. ولی از اواخر دهه 60 گالریها فعالتر شد.
اصلا چرا در آن سالها تهران را انتخاب کردید؟
من از آخر 63 تا اوایل 65 اصفهان بودم و دوباره به تهران رفتم. در واقع بین 15 تا 17 سال تهران زندگی کردم. هم زندگی شخصیام ایجاب میکرد در تهران زندگی کنم هم دوست داشتم فضاهای جدید را بشناسم و طراحی یاد بگیرم و اصفهان از این نظر من را اقناع نمیکرد. ولی در سال 70 احساس کردم آنچه که دوست دارم را یاد گرفتهام و تصمیم داشتم دیگر برای خودم کار کنم، بنابراین به اصفهان برگشتم.
به قولی وارد فضای حرفهای نقاشی شده بودید. کارهای آن سالهایتان بیشتر چه فضا و دستمایهای داشت؟
در سال 70 فرزند دومم را هم به دنیا آوردم و آثاری از این دوره کاریام دارم. دورهای که بیش از هر چیز از زایش، باروری و تولد الهام گرفتهام. بخشی از آن هم به این خاطر بود که من آن زمان مطالعات مستمری درباره اسطورههای ایران و سایر ملل داشتم. اسطورههای باروری، زایش، خدابانوان تولد، مرگ و … .
نخستین گالری که در آن نمایشگاه دایر کردید کجا بود؟
اولین نمایشگاهم را با یک هنرمند دیگر در سال 1372 در گالری سبز تهران گذاشتم و سال 73 اولین نمایشگاه انفرادیام را در اصفهان در گالری نوین، گالری آقای صالحی دایر کردم و از همانجا به بعد مرتب کار میکردم ونمایشگاه میگذاشتم. بعد در گالری کلاسیکِ مهندس بخردی چند نوبت نمایشگاه گذاشتم.
بیش از سه دهه است که یک کارگاه آموزش نقاشی هم دارید. از ایده تأسیس کارگاه باران بگویید؟
بله در کنار ارائه اثر، من آموزشگاه خودم، کارگاه باران را از سال 70 با ایده تدریس نقاشی به کودکان بازگشایی کردم. وقتی تهران بودم کارهای مختلف انجام میدادم که همهاش به نوعی در رابطه با نقاشی به عنوان شغل بود. مثلا آن زمان روی چرم کار میکردم که خیلی متداول بود. همچنین دورهای در مهدکودک دخترم از من خواستند که کلاسهای نقاشیشان را اداره کنم و شاید همین باعث شد من به فکر تدریس نقاشی برای کودکان بیفتم. زمانی که به اصفهان آمدم این ایده را عملی کردم. ملکی داشتیم که یک قسمتش را به عنوان مغازه کمک آموزشی در اختیار همسرم گذاشتم و قسمت پشتش را کارگاه یا آموزشگاه نقاشی خودم کردم. آموزشگاه آن موقع، ویژه کودکان و نوجوانان بود. کارگاه باران ازسال 70 همچنان برقرار است ولی امسال در سومین دهه کار دیگر بنا بر تعطیلیاش دارم.
خودتان سه دهه برقراری این کارگاه را چطور ارزیابی میکنید؟ نتایجش برای شهر را؟
فکر میکنم بد نبوده، کما اینکه بخشی از هنرجویانم بعد از آن نقاشی را به طور جدی دنبال کردند یا وارد فضای حرفهای هنر در رشتههای دیگر مثل معماری، سینما و… شدند. شاهدش تعداد نمایشگاههای انفرادی است که خود بچهها گذاشتهاند. حتی برخیشان آموزشگاه دارند.
من هیچ تبلیغ خاصی برای آموزشگاهم نکردم، با اینکه از اداره ارشاد مجوز رسمی داشتم، ولی کلاسهایم همیشه پررونق بود. اما هیچ وقت تمام طول هفته را به تدریس اختصاص ندادم تا کلاس خالی از محتوا نشود. اصلا به شکل فشرده کلاس نمیگذاشتم. الان هم سالهاست که یک روز در هفته کلاس دارم و همان را حفظ کردهام. نمیخواستم بیش از این درگیر کار کارگاه شوم، چون باید به کار حرفهای خودم هم میرسیدم و نمیخواستم تدریس، کارهنری من را تحتالشعاع قرار دهد. به طور کلی از انجام این کار راضیام، زیرا سعی میکردم در عین یاددادن مهارتهای اولیه به یک فرد به او کمک کنم تا خودش را پیدا کند.
هنرجویانتان معمولا چند سالهاند؟
من تا مدتها اساسا با کودکان ونوجوانان کار میکردم، بنابراین هنرجویان من از 4- 5 سال به بالا بودند. ولی از سال 89 با گروههای سنی متفاوتی کار کردهام.
تجربه شما از آموزش نقاشی به افراد در سنین مختلف چیست؟
من فکر میکنم هر چه سن کودک کمتر است، توجه به رشد و پرورش جنبههای بیانی، تخیلبرانگیز و پرورش خلاقیت میبایست افزونتر باشد و جنبههای مهارتی کمتر. ولی مربی باید آنقدر دانش بصری و مهارتی داشته باشد که هر چه کودک بزرگتر میشود او را با خوب دیدن، مشاهده دقیق والبته رفتهرفته مبانی طراحی ونقاشی آشنا کند و این وزنه سنگینتر شود.
با مرکز سالمندان رنگین کمان سپید هم همکاری دارید. از این تجربه بگویید؟
بله. از سال 80، یعنی دقیقا دو دهه است که با مرکز سالمندان رنگینکمان سپید کار کردهام. مدیر گروه هنریشان هستم و کلاسهای آموزشی این مرکز را اداره میکنم.
تجربه کار تصویرگری کتاب هم دارید. درست است؟
بله. من کارهای تصویرگری زیادی دارم که منتشر شده و در سایتم هم درباره بخشی از آن نوشتهام. با مجلات مختلف هم همکاری کردهام. مثلا چند شماره برای مجله نگاه نو تصویرگری کردم. کتابهای کودک خواهرم (نفیسه نفیسی) را تصویرگری کردم و برای بسیاری از جلد کتابهای شعر مجید، برادرم تصویر کشیدهام.
برگردیم به دنیای نقاشی. در دهه 70 بیشتر بر نقاشی متمرکز بودید و هنوز سراغ مدیومهای دیگر نرفته بودید. درست است؟
بله. از سال 70 که به اصفهان آمدم تا سال 80 بیشتر بر نقاشی متمرکز بودم، یعنی بیشتر مجموعههایم در گالریهای مختلف مجموعه نقاشی بود و نمایشگاههای نقاشیام را به تناوب در شهرها و کشورهای دیگر دایر کردم.
در آثار این سالها بر چه کانسپتهایی متمرکز بودید؟
من در دهه 70 در آلمان و امریکا نمایشگاه انفرادی داشتم که بخشی از نقاشیهایم را آنجا ارائه کردم. همیشه هم تلاش کردهام تا در درجه اول تجربه زیسته خودم را به تصویر بکشم و آن را بسط دهم و به موضوعی اجتماعی یا هستی شناسی و… برسم. مثلا اگر از مادربزرگ خودم آغاز کردم نخواستم او مادربزرگ من بماند. تلاش کردم گسترشش دهم و بُعد دیگری از زن ایرانی یا زنی را که در اطرافم میبینم در آن متجلی کنم.نکته دیگر این است که تقریبا شما در تمام کارها میتوانید نحوه مواجهه من با جهان و شیوه ارائهام را ببینید. در مورد سبک هم تصمیم نمیگیرم و بر اساس کانسپتم به آن میرسم. در یک جایی از کارهایم مثل مجموعه تهی با فضای انتزاعی کار را پیش بردهام و بعضی جاها هم فضا کاملا فیگوراتیو است.
تعداد قابل توجهی هم نمایشگاه دایر کردهاید؛ چه در داخل چه در خارج. برگزاری نمایشگاه از چه جهت برایتان اهمیت دارد؟
واقعیت این است که من هیچگاه بر فروش کارها خیلی تأکید نداشتهام، ولی برگزاری نمایشگاه از این جهت برایم مهم بوده که پس از برگزاری نمایشگاه بازخورد دیدگاه دیگران را داشته باشم و از همه مهمتر مشاهده آثار خودم از زاویه نگاه «دیگری» کار را برایم نهایی میکند. درواقع من معتقدم زمانی کارم به ثمر میرسد که آن را به نمایش میگذارم و قادر میشوم از آن فاصله بگیرم.
در کار هنری از اصول خاصی پیروی میکنید؟
من همیشه با دو چیز مرزبندی داشتم و از اصولم بوده است؛ یکی اینکه تلاش کردم طبق سلیقه گالری دار یا مدیران و صاحبان بازار هنر کار نکنم و دیگر اینکه به خودم وفادار باشم.
آغاز کار در مدیومهای دیگر به جز نقاشی کی و چطور برایتان اتفاق افتاد؟
در سال 1380 نمایشگاهی در گالری کلاسیک اصفهان دایر کردم که بخش عمده آن کار با تنظیفها بود. البته آن زمان نمیدانستم که اسم کارم چیدمان یا اینستالیشن است و آن را بر حسب تجربه و به خاطر ملزومات کانسپت کار به دست آوردم. وقتی نمایشگاه دایرشد کسانی مثل مرتضی نعمت اللهی و زنده یاد کیوان قدرخواه به من گفتند که این اینستالیشن است.
و چه شد که کمکم چیدمان یک مدیوم جدی در ارائه شما شد؟
من در جستوجوی این بودم که با وسیله کامل، جامع و جدیدتری جنبههای بیانی درونم را بیرون بریزم و نشان دهم. چیدمان برای این منظور قابلیت خوبی داشت و همهجانبه بود و قابلیت استفاده همزمان از مدیومهای مختلف و از جمله دخیلکردن فضا ومکان را به من میداد. چنانچه در گالری کلاسیک ما برای تنظیفها کاملا فضاسازی کردیم و آن را به فضایی مثل سردخانه تبدیل کردیم. بعدا در سال 82 به همراه بچههای گروه گدار نمایشگاهی در موزه هنرهای معاصر برگزار کردیم. نمایشگاهی به همراه عباس میرزایی، حسین تحویلیان و مرتضی بصراوی که به مدت 15 روز دونفر، دونفر، کل موزه در دستمان بود و من همین مجموعهای که بخشی از آن را در اینجا میبینید به نام «زخم عشق» آن زمان در موزه ارائه کردم. کل این مجموعه در واقع حدود 300 قطعه بود.
در رابطه با موضوع میتوان گفت برخی موضوعات و جانمایهها در آثارتان مشترکاند و حتی ارائههای مختلف از یک کانسپت داشتهاید.
بله. بنمایه کار من بیشتر مباحث هستیشناختی زایش، رویش، باروری، مرگ و عشق بوده است و پارادوکس بودن اینها با هم. مثلا دراینستالیشن گره، سازهای دارم که مکعبی را تداعی میکند که دو ضلع آن را ساختهام و دوضلع دیگرش را گوشه گالری قرار دادم. درواقع دو طرفش را کار کردم و دو طرفش توسط ستون پوشش داده شده است؛ اثری که یک طرفش مرگ و یک طرفش زندگی است.
یا عروسک پشت پرده گیاهی است که برای باروری از آن استفاده میشود، ولی استفاده از آن از دوزی بالاتر مرگآور است و میتواند به باروری خاتمه دهد و این وجه دوگانهاش برای من جالب است، یعنی زندگیبخشی در عین مرگبخشی.
از سویی، من همیشه چند کانسپت را موازی هم کار میکنم، مثلا اگر مجموعه «روح مکان» را در سال 91 کار کردم «روح مکان 2» هم دارم که هنوز ارائه نشده است و آن را همزمان با کارهای دیگرم پیش بردهام، منتهی هرکدام به دلایلی ممکن است دیرتر یا سریعتر ارائه شوند.
بعضی کارها بهخصوص چیدمانها را هم بارها به شکلهای مختلف و متناسب با ضرورت فضای جدید ارائه کردهام. مثلا برای تنظیفها شش نوع ارائه متفاوت در مکانهای مختلف داشتم که هر کدامشان در درجاتی موفق یا ناموفق بودند. من به دنبال کمال در یک بار اجرا نیستم، یعنی نه اینکه نباشم ولی می دانم که یکباره به دست نمیآید و حقیقتش این است که تجربهگرایی برایم ارزش بیشتری دارد، چون به دنیاهای متفاوت متصلم میکند.
مثالهایی از این ارائهها بزنید؟
در نمایشگاه سال 80 در گالری کلاسیک وهمچنین گالری آریا در تهران، بخشی از کار من تنظیفها بود و بخشیاش کاری که با دانهها، استخوانها و ادویهها انجام داده بودم که در آن نمایشگاه آنها را روی هم لایه لایه چیدم و ارائه کردم همانطور که در طبیعت هستند، ولی همین ایده بعدا به پرفورمنس 360 روز 360 بو تبدیل شد که آن را در عصارخانه شاهی و خانه هنرمندان تهران اجرا کردم که به این موضوع اشاره داشت که هر روزی از 360 روز زندگی میتواند رنگوبویی خاص خود برای ما داشته باشد.
اساطیر معمولا بخش قابلتوجهی از آثار من بوده یا مجموعههای گفتوگو. زنهایی که با هم گفتوگو میکنند یا مادربزرگی که با بچههای کوچک در حال گفتوگوست… طبیعت هم همینطور. من از دورهای به بعد کار نقاشی فیگور را در کنار نقاشی طبیعت آغاز کردم که شاید همان ریشههای اولیه کار من برای حرکت به سمت هنر محیطی باشد. یا ویدئویی به اسم عطر بهجامانده ساختم، از پرفورمنسی در طبیعت نزدیک تالاب گاوخونی که با ادویهها کار کردم و سرشاخهای برای مجموعه کارهایی از من با ادویهها شد. گاهی متریال جزئی از کانسپت من است. مثلا تنظیف جزئی از کانسپت من در تمام آثارم است که شاید یک دهه یا بیشتر با آن کار کردهام و در هر اجرا از آن یک برداشت مفهومی دارم.
در جهت بازگویی و بیان تجربه زیسته شما از مواد و متریال کار پدرتان هم زیاد استفاده کردهاید. درباره این مجموعهها بگویید.
درست است. کل یکی از مجموعههایم از حرکت ضربان قلب روی نوار کاردیوگرافی تبعیت میکند. ضربان هایی که جایی شدت میگیرد و بعد آرام میشود و سکوتهای بینش پالسهایی است که میآید و آرام میگیرد و کمکم ملایمت بیشتری پیدا میکند و سکوت.
استفاده از نوارهای کاردیوگرافی برمیگردد به اینکه من از نوارهای قلب بیماران پدرم و پروندههایی که برای بیمارهایش ساخته بود، به عنوان بکراند کارهایم استفاده کردم. اگر پشت آنها را نگاه کنی اسم و سن و مریضی بیمارها موجود است. کسانی که تو نمیدانی زنده هستند یا نه؛ افراد ناشناسی که من روی ضربان قلبشان کار کردم. کلا مدارک پزشکی و بروشورها انگیزه زیادی برای کار در من ایجاد میکند.
و باز هم با این دستمایه کار کردید.
در سال 85 بعد از این مجموعه، من مجموعه دیگری با عنوان «قلب و جام استخوانی» ارائه دادم که از بروشورها و مجلات مربوط به قلب که متعلق به پدرم بود استفاده کردم که برشهای مختلفی اعمم از رگهای قلب، قفسه سینه و ماهیچههای قلب در آن مورد استفاده قرار گرفت و روی آن را با نقاشی کامل کردم.
استفاده از ویدئو در همین کارهایتان آغاز شد؟
بله. در این دوره من علاوه بر چیدمان از ویدئو هم استفاده کردم. یعنی متعاقب این کار اولین ویدئویم را در سال 2007 تهیه کردم که در زمینه قفسه سینه و قلب کار شده است و اسمش هراس از بودن است. این ویدیو بیشتر به اضطراب وجودی و اضطراب از بودن اشاره دارد. چهرههایی که از ناحیه قفسه سینه الهام گرفته و کار شده است و بر حالت اضطراب و نگرانی انسان تأکید دارد. کمکم ویدئو برای من به مدیایی جدید تبدیل شد و بعد از آن به فراخور حالوهوا و کانسپتی که داشتم بیشتر از آن استفاده کردم. در حالحاضر حدود 22- 23 ویدیو دارم که برخیاش کوتاه و برخی بلند است. ویدئوهایی که خیلی از آنها از پرفورمنس های من تهیه شده چون خیلی از پرفورمنس های من در محیطهای طبیعی اجرا میشود وفقط یک آن هست و میراست و ممکن است کسی آنها را نبیند و من آنها را توسط ویدئو جاودانه کردم. بعضی از آنها هم ویدئوآرت های مستقل هستند.
از دیگر پروژههای ویژهتان بگویید؟ با توجه به ضرورت چندین کار دارید که مسئله آب و زایندهرود دستمایه انجامش بوده است.
ازاجراها علمهایی است که در سوگ پرندگان زنده رود کار کردهام. ده علم که بر عکس علمهای عزاداری سفید هستند، نه سیاه و تصویری از پرندههای در حال پرواز را نشان میدهند. به آنها بریدههای پارچه و زنگولههایی آویزان است. ما این کار را در نزدیک تالاب اجرا کردیم و با بادی که میوزید مثل صدای عزاداری برای پرندگان زندهرود بود. متعاقب این، من تعداد زیادی اجرا هم با پارچههای سیاه انجام دادم. علاوه بر اجراهای محیطی اجراهایی هم در مکانهای خاص داشتم که مکان ویژه است. در پرسبوک هفتم و هشتم شرکت کردم که پرس بوک 7 به کبوترخانه ها اختصاص داشت.
در اواخر دهه 80 با دوستان گروه گدار در منطقه گاوخونی یک کار محیطی انجام دادیم. به همراه دوستان گروه نادعلیان هم در مناطق مختلفی از ایران کردم. از تالاب گاوخونی تا دریاچه ارومیه و نخلستانهای شوشترو رودخانههای کوتنا و کویر حسنآباد و بیشههای باغبهادران و… . البته بیشتر کارهای محیطی من بهصورت ویدئو و عکس ثبت شده است و از هر امکانی برای نمایش خودش استفاده میکند، ضمن اینکه بسیاری از کارها مکانمحوراست؛ مثل اجرای عصارخانه شاهی که با ادویهها انجام دادم. “360 روز 360 بو” پرفورمنسی بود که اشاره به این موضوع داشت.
مجموعه سردیسها و پرترهها چطور ایجاد شد؟
مجموعه «سردیسها و پرترهها» را من سال 89 در کنار بچههای گروه گدار که چهار نفر بودیم به نمایش گذاشتم که پنجمین نمایشگاه گروه گدار در گالری آپادانا بود. این سردیسهای هفتگانه متأثر از سرهای تدفینی ایلامیان است که تقریبا بین 3000 تا 3500 سال قدمت داشته و سرهای کوچکی بین 7 تا 24 سانت بوده که اینها را در کنار گورهایشان قرار میدادند. علت دقیق آن معلوم نیست ولی این سرها که معمولا به صورت افقی قرار داده میشده منبع الهام من بوده که نوعی نگاه رازآلود، کهن و اسطورهای به سر انسان دارد؛ سر جدا مانده از بدن که به تناوب در کارهایم تکرار شده است.
«جان پناه» هم یکی از مجموعههای اخیر و مهم شماست. موضوعی همیشگی و سرنوشتساز برای انسان. این مجموعه چطور شکل گرفت؟
مجموعه «جانپناه» را در سال 96 به همراه سه هنرمند دیگر مولود اثنا عشر، مریم توکلی و لاله آیتی کارکردم. ما متریال کار را پارچه در نظر گرفتیم. درواقع هر چهار نفرمان با یک کانسپت و با فرمهای مختلف آثارمان را ارائه کردیم. ولی باوجوداین سعی کردیم کارهای هرکدام در چینش کنار هم یک کار واحد را تداعی کند که این تجربه جدیدی بود. مثلا در کار من به طور خاص در این مجموعه اجزای بدن هست. چیزهایی که مثل بخشی از بدن است. مثل صدف است. مثل دانه است. مثل قلب است. به نوعی هر چیزی که بتواند نقش جانپناه را داشته باشد، در این کار هست. یا مثلا یکی از سازهها مثل پوسته خالی یک حشره است. مثل لانه است؛ یعنی جانپناهی که جانپناهی هم نیست و به مویی بند است. همینطور که در کار هر هنرمند فرمها و مواجهی متفاوت مد نظر بوده است.
«33 قطعه برای مامان» از کجا ایجاد شد؟
بعد از فوت مادرم در دفترچه سیاهی که دوست قدیمیام آصفه آن را به من داده بود نقاشی میکردم و به نوعی واگویههایی را که با مامان داشتم در این دفتر بیرون میریختم. در پایان یک سال، من میخواستم از این نقاشیها نمایشگاهی بگذارم که به دلایل مختلف نشد و به خرداد 99 افتاد. این نقاشیها 32 قطعه بود و یک سازه بزرگ هم در کنارش قرار میگرفت و 33 قطعه میشد. این 33 قطعهبودن علاوه بر اینکه یک وجه معنایی در کار مامان پیدا میکرد، اشارهای هم به سیوسهپل داشت که به اصطلاح خاستگاه آن از پل چینود است که جهان مادی را به بهشت وصل میکرده و به آن طرف رودخانه هدایت میشده است. در این 33 قطعه من، مامان و گلها سهگانهای هستیم که در کنار هم عمل میکنیم.
در برخی از مجموعههایتان مثل «دستها و سنگها» از شعر و متن هم استفاده کردهاید. تا چه حد در زمینه هنرهای دیگر فعالیت دارید و آنها را به کار میبندید؟
من موسیقی، تئاتر و سینما را دنبال میکنم و صرفا از آن لذت میبرم، اما در زمینه ادبیات باید بگویم که ادیب نیستم، ولی به خودم جسارت استفاده از نوشتن را میدهم و مقاطعی بوده که در آن بسیار نوشتهام و تعدادی شعر یا متن در دست دارم. بله بعضیهایش را در کنار مجموعه چیدمانها استفاده کردهام؛ اما دلم میخواهد کارها را به شکل یک کتاب هم در بیاورم؛ شاید یک کتاب مصور چون بیانگر دورهای از زندگی من است.
اصفهان چقدر در آثارتان تصویر شده است؟
من از اصفهان در کارهایم زیاد استفاده کردهام، مثلا در جشن پرندهسوزان مرداویج یا روح مکان. همچنین تعدادی از کارهایم باالهام از کبوترخانه های اصفهان است. کارهای زیادی داشتهام که مربوط به فضاهای مسجدجامع، سیوسهپل، رودخانه و پرندههای زایندهرود بوده است. مسجد جامع به طور خاص یکی از محبوبترین مکانهای من در اصفهان است که زیاد با آن کار کردهام. البته که دوست دارم یک کار اساسی دیگر هم در خود مکان انجام بدهم.
شما یک «زن» هستید و زنانگی و پرداختن به دغدغههای زنانه، ناگزیر به آثارتان میآید. خودتان دراین باره چه فکر میکنید؟
قطعا زنانگی ودغدغه های زنانه بخشی از کارهای مرا تشکیل میدهد. چراکه این مسائل طبیعتا بخشی از تجربه زیستی من، نگاه وچالش های فکری من برای درک زندگی است. اما هیچ وقت نخواستهام آنها را در کار خود به شیوه مصنوعی و حسابشده استفاده کنم. آنها نیز بخشی از مناند، همانطور که مسائل غیرجنسیتی، انسانی در کلیت خویش و هستیشناختی میتوانند گاه به مسائل عمده فکری من بدل شوند.
متأسفانه کمتر شاهد حضور هنرمندان زن فعال و با سابقه با حضور مداوم در اصفهان بودهایم و شما یکی از سرسختترین و فعالترینها هستید. تجربه و نگاه شما از موانع اجتماعی و حضور زنان در جریان هنر اصفهان چیست؟
اگر بخواهم از ذکر مکرر عوامل اجتماعی برای محدود نگاه داشتن حضور زنان که بارها از آن سخن گفته شده است، بگذرم، به نظر من نگاه خود ما زنان هنرمند نسبت به کار حرفهایمان حرف اول را میزند و معمولا مشکل اصلی اینجاست. این اولین چیزی است که ما باید تکلیف خود را با آن روشن کنیم. زنان هنرمند باید باور داشته باشند که زندگی یک زن از حرفه وهنرش جدا نیست. هنر ما لباسی نیست که قادر باشیم آن را هنگام زندگی روزمره وخانوادگی از تن خارج کنیم. ما نیز اگر در کار هنری خویش جدی هستیم باید برای این یکپارچگی وجودی بجنگیم والبته بهایش را هم پرداخت کنیم و در عین حال از مواهبش هم بهره مند شویم.
چه تصویری از اصفهان دارید و چه آرزویی برای آن؟
من برعکس خیلیهای دیگر اصفهان را یک شهر زنده میبینم که در خود اصفهان کمتر مرئی میشود؛ شهری با پیشینه قوی فرهنگی و هنرمندان فعال که ردپایشان را میتوان در جریانات مهم تاریخ هنر کشور دنبال کرد، اما این اثرگذاری در خود شهر کمتر آشکار و برجسته شده و میشود؛ زیرا هنرمندان اصفهان کمتر همدیگر را حمایت میکنند و به کار سایر هنرمندان باور دارند. درواقع به نظرم قابلیت انجام کارهای معاصر در اصفهان وجود دارد، ولی مرئی و حمایت نشده است. برای شهر آرزو دارم که محیط فرهنگی آن فعالتر باشد و امکانات بیشتری برای این فعالیت به آن داده شود.
1. نمایشگاه مروری بر آثار نوشین نفیسی در بهار 1400 در موزه هنرهای معاصر اصفهان برگزار شد.