با این حرفش، بازهم مثل هرروز صبح، مثل هرشب و مثل شنیدن صدای هر خندهای که شبیه خندههای مستانه مهشاد در صبح روز دوم تیرماه که خبر از عروسشدنش میداد، پرت شدم به جاده قلعه «بیگم» در حوالی پیرانشهر؛ آنجایی که با تمام قدرتم صندلی جلوی اتوبوس را گرفته بودم و درحالیکه معلق در زمین و هوا تاب میخوردم و رگباری از شیشه و سنگ و خاک به سمتم حملهور شده بود، از وحشت مرگ فریاد میزدم، تا وقتی که کلوخ راه گلویم را بست و اتوبوس از حرکت ایستاد و فکر کردم جایی در پیچوتاب آن جاده مرزی روح از بدنم جدا شده است؛ تا اینکه صدای نالهها هوشیارم کرد. با وحشت گردنم را که درد میکرد، برگرداندم و آسیه اسحاقی، خبرنگار «پانا»، را که در مسیر کنار هم نشسته بودیم، دیدم. صورتش پر از خاک و شیشه بود. با وحشت صدایش کردم: آسیه خوبی؟ بهتزده بود. بهسختی و آرامی جوابم را داد. شاگرراننده با سروصورت خونی به سمتمان آمد و گفت: سریع از اتوبوس خارج شوید. گازوییل دارد داخل اتاق اتوبوس میریزد و احتمال انفجار هست. وحشت دوباره به جانم برگشت، میخواستم از این مهلکه خارج شوم. زیرپایم را نگاه کردم تا وضعیت و ارتفاعم برایم مشخص شود؛ اما صحنهای را دیدم که ۴۰ روز است از جلوی چشمانم محو نمیشود!
بدن مهشاد کریمی، خبرنگار «ایسنا»، نوعروسی که از ابتدای سفر نگران آفتابسوختهشدن صورتش بودیم، تا سه روز دیگر در مراسم جشن عروسیاش، مثل همیشه زیباییاش بدرخشد، غرق خون زیر میلهای گیر کرده بود و میلرزید، فریادهایم از سر استیصال و فهمیدن عمق فاجعه شروع شده بود.
باور نمیکردم چه بلایی سرمان آمده است. لحظهای چشمم به سمت صورت غرق خونش معطوف شد و ناخودآگاه و شاید از ترس حکشدن یک خاطره بد دیگر، سربرگرداندم. کمکراننده دوباره به سمتمان آمد و خواست از ماشین خارج شویم. به «آسیه» التماس کردم که «مهشاد» را نگاه نکند و بهسختی، طوریکه پا روی بدن نیمهجانش (و شاید بیجانش) نگذاریم، کمی جلوتر رفتیم. باید از انتهای اتوبوس خارج میشدیم. آنجا شرایط بدتر بود. چند نفر از خبرنگاران بدنشان زیر میلهها مانده بود. از درد و وحشت فریاد میزدند. بااحتیاط از کنارشان گذشتیم و وسط جاده محلی به تراکتوری که سلانهسلانه میآمد، التماس کردیم بایستد. لحظهها به سختی میگذشت. محلیها که هر لحظه تعدادشان بیشتر میشد، حیران حضور اتوبوس سفیدرنگ در جادهای بودند که قرار نبود اتوبوسی از آن گذر کند. آنها میپرسیدند: شما اینجا چه میکنید؟ هنوز نمیدانستیم «ریحانه یاسینی»، خبرنگار «ایرنا»، دیگر همسفرمان هم در آن اتوبوسِ مرگ جانباخته است؛ فقط التماس میکردیم «مهشاد» را از آن اتوبوسِ شوم بیرون بکشند. منتظر بودیم که بگویند نگران نباشید نوعروستان سالم است.
دقایق انتظارمان تبدیل به ساعتها شد و ساعتها به روزها و حالا بیش از ۴۰ روز است که پیکر «مهشاد» و «ریحانه» زیر تلی از خاک آرمیدهاند و ما هنوز مرگشان را باور نکردهایم. دردناکتر آنکه ستاد احیای دریاچه ارومیه و سازمان محیطزیست هم که مسئول این سفر بودند نیز هنوز باور نکردهاند که دو جان جوان را از میان ما جدا کردهاند. خبری از پاسخگویی نیست؛ حتی عذرخواهی هم نکردهاند؛ اما ما ۱۹ نفر باقیمانده از آن سفر شوم، پیمان بستهایم زبان الکن مسئولانی را که در این کشور حتی حاضر به پاسخگویی در مقابل اشتباهاتشان نیستند، در مقابل قانون باز کنیم.