یزید پس از فوت پدرش امام (ع) را ملزم به بیعت کرد؛ او یا باید بیعت میکرد یا کشته میشد و این شروع ماجرا بود زیرا نفسِ عدم بیعت برای بی اعتباری یزید کافی بود. امام (ع) چون زیر بارِ اجبارِ یزید نمیرفت به ناگزیر از مدینه به مکه هجرت کرد و در آنجا نیز دست از سر امام حسین (ع) برنداشتند و به دعوتِ مردم کوفه لبیک گفت و رهسپار کوفه شد.
امام (ع) در هر مسیری که قرار میگرفت با یاران خود مشورت میکرد و این حرکت نشان دهنده این باور است که نمیتوان با نخبگان، بزرگان قوم، یاران و آنانکه باید هزینه جنگ را بپردازند مشورت نکرد و تصمیم به راهی گرفت که ممکن است به جنگ منجر شود. امام (ع) هنگامی که با لشگر حرّ برخورد کرد، مشی صلح جویانه خویش را اعلام کرد و برای لشگر دشمن سخنرانی کرد و فرمودند: «من به دلخواه خود به سوی کوفه نیامده ام و به دلیل درخواست مردم کوفه به سوی آن حرکت کردم، اگر با من پیمان میبندید به کوفه میآیم و اگر از پذیرفتن من منصرف شدهاید به همان محلی که از آنجا آمدهام بازمی گردم».
در اینجا امام حسین (ع) تصمیم به بازگشت میگیرد که حرّ جلوی او میایستد و بعد از آن دوباره تصمیم به بازگشت میگیرد که عمر بن سعد با لشگر خود امام (ع) را از بازگشت منصرف میکنند. حسین ابن علی (ع) تا این مرحله سه بار گفته است که اگر او را آزاد بگذارند به حجاز باز میگردد. ایشان در روز عاشورا، برای چهارمین بار خطاب به لشگر دشمن که از اهالی کوفه تشکیل شده بود فرمودند: «ای مردم من به دعوت شما آمدهام و اگر مرا نمیپذیرید رهایم کنید تا مامن و پناهی برای خود در گوشهای از زمین پیدا کنم».
امام (ع) ۵ الی ۶ بار پیشنهاد مذاکره برای جلوگیری از جنگ را مطرح کردند؛ به پیشنهاد ایشان بود که چند جلسه محرمانه با ابن سعد تشکیل شد. پس چرا امام (ع) پیوسته خواستار مذاکره و بازگشت بودند؟ و چرا صلح را ترجیح میداد؟ زیرا امام حسین علیه السلام به این امر واقف بودند تا هنگامی که امکان صلح و اجتناب از جنگ وجود دارد اگر کسی از آن اجتناب نکند مسئول تمام خونهای ریخته شده است.
البته نه پیشنهادی از سر ذلت؛ چنان که مأمور ابن زیاد او را دعوت به تسلیم کرد و امام (ع) فرمودند: «تو برادر کسی هستی که به مسلم امان نامه داد و تو نیز برای کشتن من آمدهای». شب عاشورا امام (ع) تمام یارانش را گرد آورد و خطبهای ایراد و خطاب به یاران خویش فرمودند: «من اصحابی بهتر از شما سراغ ندارم» و از آنان خواست هنگامی که تاریکی شب فرا میرسد هر کسی مایل است از تاریکی استفاده و کاروان را ترک کند و جان به سلامت برد.
پس امام حسین علیه السلام فقط به ما جنگ را نیاموخت، بلکه به ما میآموزد که جنگ در ماهیت خود، اقتدار، مرکزیت گرایی، تمرکز در مدیریت و چابکی در تصمیم گیری را میطلبد. در مشی ایشان احترام به رأی و انتخاب افراد و اقتدار و تمرکز تجمیع شده بود. همچنین از رویکرد کلی امام (ع) این را به سهولت میفهمیم که نگاه ما اگر به تاریخ تغییر کند، امام حسین (ع) نماد صلح و مظهر صلح جویی بودند.
حرکت امام حسین علیه السلام یک جهاد دفاعی و حرکتی کاملاً عقلانی بود. ایشان به کسانی که بر طبل جنگ میکوبند میآموزد، به این صحنهها بنگرند که وقتی امام (ع) وقوع جنگ را محتوم دیدند چشمانِ خویش را بستند تا هر کس میخواهد آنجا را ترک کند؛ یعنی آنان که مدیریت لشگری یا کشوری را بر عهده دارند حق ندارند به جای دیگران تصمیم بگیرند. آنان محق ّ نیستند و اجازه ندارند سیاست و تدبیری را پیشه کنند که کشوری را به سوی جنگ یا حتی انزوا سوق دهند زیرا اگر جنگی و تحریمی به وقوع بپیوندد این مردم هستند که تاوان آن و هزینههای گرانش را میپردازند آن هم بدون این که خود در اتخاذ تصمیم به جنگ نقشی داشته باشند یا از رخدادهای پشت پردهای که منجر به وقوع جنگ شده است آگاهی داشته باشند.
پس زیبایی و اوج انسانی حرکت امام را در همین صحنه میتوان مشاهده کرد که او نمیخواهد در جایی که قرار است جنگی رخ دهد دیگران ملزم و مجبور و مکلف به ماندن و جنگیدن و کشته شدن باشند حتی اگر پیشوای آنها امام معصوم و فرزند رسول خدا باشد. آنچه حسین علیه السلام را جادوانه کرد هم تجلی شکوهمند انسان گرایی و عقلانیت ایشان در نبرد است و هم از این رو است که امام (ع) به عنوان یک انسان صلح طلب به شهادت رسیده است.