شاید همین وسعت دربرگرفتن فضاهای مختلف و گستره مفاهیمی که با آن مرتبط میشود، بتواند بیهیچ توضیح اضافهای برایمان توضیح دهد که چرا مبلمان شهری در درگیر بودن کسانی که از فضاهایی شهری میگذرند با آن فضاها بسیار بااهمیت است. اما آنچه میخواهم در این یادداشت بر آن تأکید کنم، مسئله تعلق به شهر و فضای شهری و همچنین موضوع ماندن و بازگشتن است.
برای یک طراح فضای شهری و یک مسئول در امور شهری، یکی از مهمترین فاکتورها در رابطه با فضاها، احتمالا میزان تعلق افراد به یک فضا و مکان است. برای مثال اگر قرار باشد یک گذر طراحی شود، شاید آن طراحان اولین چیزی که با خودشان فکر کنند آن باشد که چه چیز باعث میشود تا دو مرتبه کسی که از این گذر رد شد، به آن بازگردد؟ شاید یکی از مهمترین فاکتورها به مبلمان شهری برگردد.
از نیمکتهای چهارباغ تا چهارچوب دم عباسِباد
اما فاکتور تعلق گاهی تنها به زیبایی بصری بازنمیگردد. برای مثال گاهی اوقات داشتن خاطره با یک نماد میتواند افراد را به سوی آن بکشاند و برای تجدید خاطره با آن به آن مکان بازگردند. شاید بهترین مثال برای این موضوع نیمکتهای خیابان چهارباغ عباسی باشد. نیمکتهای گرد چـوبــی کــه شاید بزرگترین دلیلی که برای تعویضشان ذکر شد کهنگیشان بود. اما این نیمکتها نهتنها بهخودیخود امکان مراوده داشتن و مراوده نداشتن را برای غریبههایی که رویشان مینشستند به میل خودشان واگذار میکرد، بلکه به نمادی برای چهارباغ تبدیل شده بود. تقریبا بیشتر کسانی که حتی یکبار هم به این خیابان سری زده بودند، نیمکتهای چهارباغ برایشان یک نماد بهیادماندنی شده بود. چیزی که شاید باعث میشد در بازدید بعدیشان کمی بیشتر در آنجا بمانند و دلشان بخواهد روی آن بنشینند و نگاهکی به اطراف بیندازند. چیزی که باعث میشد تا افراد از خلال ماندن در این خیابان احساس غریبگی نکنند و همچنین آن نیمکتهایی که تصویرش در هر فصل میتوانست دلانگیز باشد، آنها را تشویق به ماندن و برگشتن کند. نیمکتهایی که پیوند خوبی با قدمت، طبیعت و اصالت چهارباغ داشتند. نیمکتهایی که اکنون به حسرتی برای بسیاری از چهارباغدوستان تبدیل شدهاند.
حال بیایید به یک کار خوب نگاه کنیم. در برخی گذرها چهارچوبی نصب شد برای نشستن که در آنها پیکرههای نشستهای هم وجود دارد. شاید معروفترینش در ورودی خیابان عباسآباد باشد. اما خود من به شخصه در آن دیگری هم که در گذر بیدآبادی به سمت علیقلیآقا نصب شده بسیار نشسته و نفس تازه کردهام. علاوه بر اینکه برای گستره وسیعی از مردم این فضا جذابیت داشت (این را میشد از حجم تصاویری که افراد از آنجا به اشتراک میگذاشتند دید) کاربردی هم بود. کافی است هر بار از کنار یکی از آنها میگذریم نگاهی بهشان بیندازیم. من که هیچوقت حتی آخرهای شب هم خالی ندیدمشان. گاهی با افرادی که آخر شب در آنها نشستهاند به صحبت نشستهام. ویژگی جالبی که باعث میشود در آن بنشینند آن است که داشتن چهارچوب به آنها حس امنیت میدهد. به همین سادگی. جایی برای نشستن دارند و احساس امنیت میکنند. چندباری شده که افراد گفتهاند قصد داشتهاند چند صد متر پایینتر بنشینند؛ اما تا یادشان به اینجا افتاده که هم چهارچوبی دارد و هم نور مناسبی و هم وجود آن پیکرهها احساس خلوتی به ایشان نمیدهد، کمی راه رفتهاند تا به آن برسند.
معنای نمادها نزد مردم
احساس تعلق باعث میشود تا افراد دوباره و دوباره به یکجا رجوع کنند. میخواهم پایم را فراتر از طراحی دقیق بگذارم و بگویم برای منی که علوم اجتماعی خواندهام، گاهی احساس تعلق به یک فضای شهری لزوما بسته به طراحی کاملا حسابشده و جز آن نیست. بیشتر به احساسی بستگی دارد که افراد متعلق به آن زمینه اجتماعی به آن فضای شهری پیدا میکنند و معنایی که به نمادهایی بهکاررفته در آن اطلاق میکنند. از همین رو هم هست که شاید نیمکتها و فضای نشستن امروز در چهارباغ عباسی بسیار بیش از گذشته شده باشد! یا شاید از نظر طراحی بهروزتر و قشنگتر باشد! اما احساسی که نیمکتهای قدیمی گرد چوبی برای آدمهای هر روزه یا گذریهای چهارباغ ایجاد میکرد، چیزی است که برای بسیاری در ارتباط با نیمکتها و نشیمنگاههای فعلی ایجاد نمیشود. از طرفی بسیاری از طراحان فضای شهری را دیدهام که به طراحی و حتی مکانیابی چهارچوبهای نشستن (که معروفترینش در ورودی عباسآباد از سمت خیابان آیتالله بهشتی است) خرده گرفتهاند. اما در عمل میبینیم معنایی که به مردم منتقل میشود عملا ترکیبی از احساس آشنایی، تعلق و امنیت به آنها میدهد و موجب میشود تا دوستش بدارند، به آن مراجعه کنند و نهایتا اینکه با تمام کاستیهایی که به آن نسبت داده میشود پذیرفته شود.
حرف آخر
خوب یادم هست زمانی را که سطل آشغالهای پایهبلند کوچک سبزرنگ سطح شهر نصب شد. سالش را یادم نیست؛ اما سنی هم نداشتم. آدمها در اولین برخورد نمیدانستند باید با سطل آشغالی که شکل سطل آشغال نیست چه کنند. اما یکی دو هفتهای که گذشت همه از این حرف میزدند که اگرچه زود پر میشود اما لازم نیست آدم خم شود چیزی پرت کند توی سطل. بو نمیدهد و کمکم دارد همهجا در دسترس میشود. امروز این سطلها آنقدر به بخشی از زندگی روزمرهمان تبدیل شده که چند روز پیش ناخودآگاه از کنار سطلی به سیاق قدیمتر میگذشتم و لیوان توی دستم را چند ده متر نگه داشتم تا توی آن یکی بریزم. انگار برای من سطل آشغال خیابانی دیگر همان بلند کوچک سبزرنگ بود.