صدای زلال آب حوض ماهی (چشمه معروف روستا) از آشنا تا غریبه را به حیرت انداخته بود. به یاد دوران کودکیام در سالهای خیلی دور افتادم. لالههای واژگون دشت لاله، آهوبچههای کوههای یالنچی در کنار چشمهآبهای جاری تنگه درکش و ورکش و تپههای مملو از گلهای لاله و شقایق و درختان انبوه و رنگینکمانی که با رنگهای خاص جلوهگر بوده و شقایقهایی که روییده بودند، مرا مست این روستای زیبا کرده بودند.
دقیقا در بالای بالاترین نقطه و در کوچهپسکوچههایی که به سمت کوه منتهی میشد، به اقامتگاه رسیدم. خانهای پیچیده که حالوهوای بومی و سنتی داشت؛ جایی نسبتا بزرگ که میزبان گردشگران داخلی و خارجی بود؛ اقامتگاهی با حیاط زیبا که گوشهگوشهاش را درختان انگور پر کرده بود؛با حوض میان خانه که تابستانها هندوانه داخل آن، زیباییاش را تکمیل میکرد و تختهایی که برای استراحت و دورهمی مهمانان در حیاط خودنمایی میکردند و حیاطی باصفا که مأمن امنی برای مرغ و خروسهایی بود که گشتوگذار میکردند؛ دیوارهای خشتی، چهــارطاقهــای کاهگلی، رختخوابپیچ و مخده با گلیم، با بوی غذاهای محلی و عطر دمنوش نعناع و گل گاوزبان و نبات زعفرانی که میزبان و همراه آدمهایی همه اهل دل، از جنس مهربانی و خاک بودند. خلاصه، خانهای که میهمانانش را ساعتها و روزها مشغول میکرد. حسوحال قشنگی داشت، حسوحال خانهای که مطمئنا وقتی از سفر برگشتم این ضربالمثل معروف «هیچکجا خانه آدم نمیشه» را به زبان نیاورم. ساختار خانه و ساختمان و نوع طراحی آن یکی از خصوصیتهای مهم آن اقامتگاه بود که طبق ویژگیها و معماری سنتی آن منطقه طراحی شده بود؛خانهای با بنای قدیمی که با چند مرحله مرمت و بازسازی جان دوباره گرفته تا میزبان حضور مردمانی اهل دل باشد. در اینجا از نان گرفته تا وعدههای غذایی، هنر دستان زحمتکش زنان محلی بود، موسیقیهای محلی و بازیهای سنتی، لالایی مادران، پختن نان و زدن مشک جان کلام خانه را کامل میکرد. آرامشی که اینجا احساس میکردم، به راحتی قابل توصیف نبود. سکوت شب آن واقعا لذتبخش بود. درایوانی که بوی باران تازه زده بر دیوارهای کاهگلیاش به مشام میرسید، نشستم ویکیک ستارگان را شمردم. سکوت عجیبی حکمفرما بود. گاهی اوقات فقط صدای پارس سگان نگهبان آغل گوسفندان، سکوت شب را میشکست. چند ساعت استراحت در اتاقها، خستگی هر گردشگری را بیرون میکرد. اینجا اقامتگاه بومگردی بام جونقان بود.