حسن خیامیان، برادر شهید محمد خیامیان، در این گفتوگو برایمان از محمد برادرش میگوید که در هر دورانی یک وجه از شخصیت او را شناخته. دورانی که همبازی کودکیاش بوده، سالها بعد که با شهادتش عزت خانواده شده و حالا در این زمان که محمد سراسر غرور شد، افتخار شد برای خانواده خیامیان. «من پسر سوم خانواده هستم، محمد برادر بزرگتر ما بود، متولد 1348، شش سال از من بزرگتر بود. خیلی خوشاخلاق و دل رحم بود. هیچوقت ما صدای بلندی از محمد نشنیدیم.»
محمد کار میکرد اما دلش میخواست برادرانش درس بخوانند. پیش پدرش کار میکرد، شغل شیشهبری. «ما چهار برادر بودیم و سه خواهر. محمد کار میکرد، بیشتر هم در منازل شهدا؛ چون پدر پیمانکار بنیاد شهید بود. ما محصل بودیم او شاغل. دلش میخواست ما درس بخوانیم. خیلی روی تحصیلات تأکید داشت.» دوستی دارد هماسم خودش، به نام محمد حاجزمانی. وقتی شهید میشود، محمد خیامیان هم برای رفتن بیتاب میشود. «با محمد حاجزمانی خیلی صمیمی بود، بچهمحلمان بود. رفتوآمد خانوادگی داشتیم. پسر نازنینی بود. بعد از اینکه شهید شد، محمد ما دیگر هوایی شد. البته آن زمان سنش کم بود. دوسالی کوچکتر از شهید حاجزمانی بود. پدر و مادر رضایت ندادند تا بالاخره در سن 18 سالگی به هر نحوی بود آنها را راضی کرد.» یک سال بعد یعنی سال 67 بعد از تک فاو، هیچ خبری از محمد خیامیان نیست و خانواده چشمانتظار او هستند؛ بهخصوص مادر که بیش از همه بیتاب است. «این بیخبری که نمیدانستیم محمد ما زندهاست، شهید شده یا اسیر، زجرآور بود، هیچ اطلاعی از او نداشتیم، خیلی به ما سخت گذشت؛ مخصوصا برای مادر. گریه میکرد، پریشان بود، افسرده شد. مادر ما در اوج جوانی در 30 سالگی، فرزندش مفقودالاثر شد و این درد چشمبهراهی 33سال همراهش بود.»
بعد از چند سال، عراق فیلمی از عملیات تک فاو منتشر میکند. از روی فیلم، عکسبرداری میشود و از روی عکسها مشخص میشود که محمد خیامیان هم به شهادت رسیده است. «نمیدانم سال 69 بود یا 70 که عراق این فیلم را پخش کرد. تک فاو عملیاتی بود که عراق فاو را پس گرفته بود. عراق با پخش این فیلم بهعنوان یک غرور ملی میخواست نشان دهد که ما فاو را پس گرفتیم و کشتهها را نشان میداد. سپاه از روی آن فیلم عکسبرداری کرده بود و شهدا از روی عکسها شناسایی شدند. از صحنههای فیلم مشخص شد که محمد به وسیله گلوله مستقیم به شهادت رسیده است. برادرم تکتیرانداز بود و اینگونه ما متوجه شهادت او شدیم؛ اما همچنان پیکر پاکش برنگشت.»از آن پس سنگ یادبودی از محمد خیامیان در قطعه شهدای جاویدالاثر گلستان شهدا قرار میدهند و آنجا میشود مأمنی برای آرامش پدر و مادر. «وقتی فهمیدیم برادرم شهید شده همه آرامتر شدیم؛ بهخصوص مادر. میرفت سر مزار خالی و پسرش را زیارت میکرد؛ اما همچنان انتظار میکشید.»
خانهای به یک نیازمند هدیه کرد
محمد خیامیان به شهادت خودش اعتقاد داشت. اصلا برای شهادت رفته بود، به همین دلیل در یکی از مرخصیها، پسانداز همه سالهای زندگیاش را برای خرید خانهای به جهت کمک به یکی از افراد نیازمند فامیل وقف میکند. «برادرم از شغل شیشهبری، درآمدی را پسانداز کرده بود. یکبار وقتی از جبهه به مرخصی میآید، به بانک ملی میرود و پولهایی را که در حسابش پسانداز کرده بود، میگیرد و خانهای برای یکی از اقوام نیازمند که بچهدار بود و خانهای نداشت، تهیه میکند و به او هدیه میدهد.» و البته که برکات وجود محمد تمام نمیشود؛ حتی بعد از شهادت. «پدر ما هر سال، دهه آخر ماه صفر را روضهخوانی میکرد. چندین سال این مجلس برپا بود. یک سال پدر از نظر اقتصادی شرایط مناسبی نداشت و تصمیم گرفت روضه را در منزل برگزار نکند. چند شب قبل از دهه آخر ماه صفر، محمد به خواب مادر آمده بود و گفته بود شما روضه را برپا کنید، نگران مسائل مادی نباشید. مادر و پدر چون توانایی برگزار کردن روضه در خانه را نداشتند، تصمیم داشتند در مسجد مراسمی برگزار کنند؛ ولی وقتی مادر این خواب را میبیند، امیدوارانه شروع میکند به آمادهکردن خانه، پرچم و بیرق زدن و دعوت از روحانی و مداح. به صورت فشرده همه کارها را انجام میدهند و مراسم روضه برگزار میشود. فکر کنم چهار پنج سال بعد از شهادت محمد بود. روزهای آخر پدر دچار استرس میشود که پولی برای پرداخت هزینهها جور نشده. روز هشتم یا نهم روضه، رئیس بانک ملی همان شعبهای که محمد در آن حساب داشته به مغازه پدر میآید و میگوید چند وقت است به بانک سری نزدهاید! پدرمیگوید چطور! مشکلی پیش آمده؟ رئیس بانک میگوید در دفترچه بانکی محمد مقداری پول باقی مانده بود و حالا در قرعهکشی بانک، مبلغ 20 هزار تومان برنده شده است. همان 20 هزار تومان کل هزینه روضه را تأمین کرد.» سالها از پی هم میگذرد. مادر هنوز هم به دنبال ردی یا نشانی برای یافتن پیکر جگرگوشهاش، روزها و شبها را سپری میکند. «صبح یکشنبه، 16 آبان، نزدیک به دو هفته پیش با پدر تماس گرفته بودند و گفته بودند از طرف سپاه میخواهیم بیاییم منزل. این قرارها معمول است. پدر با من هم تماس گرفت که برای پذیرایی بروم. بعد از نماز مغرب و عشا برادران سپاه آمدند. چند نفر از افراد درجهدار آمده بودند. فیلمبردار هم همراهشان بود. این دیدار خیلی رسمیتر از دیدارهای قبلی بود. همانجا شستم خبردار شد که خبری هست. بعد از کمی صحبت گفتند که با توجه به آزمایشهای “دیانای”، محمد در تپه نورالشهدای تویسرکان همدان دفن شده است. سال 91، پنج شهید گمنام در این تپه دفن شده بودند که یکی از آنها محمد است.» مادر با شنیدن این خبر از هوش میرود. بعد از 33 سال چشمانتظاری، این خبر غیرمنتظره دنیایش را دگرگون میکند. «کمک کردیم مادر به هوش بیاید. چند ساعت بعد همچنان در شوک و بهت بود. هنوز هم درحالت عادی نیست. حق دارد، 33 سال روزها را یکییکی با چشمانتظاری ورق زده و حالا نمیداند واقعیت دارد یا خواب میبیند! وقتی فهمید واقعیت دارد همانجا درخواست کرد که پسر من را بیاورید. پدرم هم همینطور. گفتند ما میخواهیم هر هفته برویم سر مزار پسرمان. مسئولان گفتند باید اقدامات موردنظر انجام شود.»
لحظه دیدار نزدیک است
حال مادر مساعد نیست و شرایط خوبی ندارد؛ اما برای دیدار پسرش و بازگرداندن او به شهرش راهی همدان میشود. «جمعه21آبان، به همراه 40 نفر از فامیل از گلستان شهدا به سمت همدان حرکت کردیم. قرار شد شنبه در تویسرکان همدان مراسم استقبال انجام شود. وقتی رفتیم همه در بهت و حیرت بودیم. مراسم بسیار زیبا و باشکوهی تدارک دیده بودند. روز شنبه بود. هوا ابری و سرد بود. اصلا فکرش را نمیکردیم این همه مردم آمده باشند. آنقدر بامحبت بودند که گویا چشمانتظار پدر و مادر خودشان هستند. جمعیت زیادی در خیابان جمع شده بودند. با هم رفتیم تپه نورالشهدا. به سختی رد میشدیم. انبوهی از جمعیت بود. نگران حال نامساعد مادر بودیم.» مراسم برگزار میشود. امامجمعه تویسرکان پشت تریبون از برکات شهدای گمنام مدفون در تپه نورالشهدا میگوید و درخواست میکند اجازه بدهند محمد همانجا بماند. «بیش از هزار نفر جمع شده بودند. امامجمعه میگفت این شهدای گمنام مأمنی برای ما شدهاند. دعای کمیل را اینجا برگزار میکنیم. دعای عرفه میخوانیم. شبهای قدر، عاشورا و تاسوعا اینجا گرد هم میآییم. این شهدا برادرهای ما شدهاند. ما با این شهدا انس گرفتهایم. 20 دقیقهای صحبت کرد و در انتها گفت کسانی که با من همنظرند که شهید اینجا بماند، بگویند لبیک یا حسین، لبیک یا حسین… .» برای دقایقی فضا پر میشود از صدای لبیک یا حسین. همه جمعیت یکصدا فریاد میزنند و تأیید میکنند که دوست دارند محمد همانجا بماند. «پدر و مادر وقتی این استقبال باشکوه را دیدند، وقتی محبت و ارادت مردمان تویسرکان را دیدند، رضایت دادند. مردم دستهای آنها را میبوسیدند و تشکر میکردند.» مردم تویسرکان برای ماندن محمد در شهرشان نذرها کرده بودند. آمده بودند از خانواده محمد خواهش میکردند تا پدر و مادر رضایت دهند. «برای خود ما این اصرار مردم خیلی جالب بود. اصلا از قبل پیشبینی نمیکردیم با چنین صحنههایی روبهرو شویم. تصورمان این بود که یک مراسم معمولی است؛ ولی شور و حضور مردم ستودنی بود.»
من مادر محمد میشوم
خانمی از اهالی تویسرکان تعریف میکرد چند سال پیش حاجتی داشتم، آمدم بر سر مزار شهدای گمنام، نشستم، درددل کردم، شهدا را واسطه قرار دادم و نیت کردم اگر حاجتم برآورده شود یک گونی گردو نذر کنم. چند شب بعد پسری را در خواب دیدم. گفت من محمد هستم. انشاءالله حاجتت برآورده میشود. نذرت را ادا کن. چند وقت بعد حاجتم برآورده شد و نذرم را ادا کردم. به مادرم التماس میکرد که محمد را از اینجا نبرید. میگفت من مادر محمد میشوم؛ ولی محمد را نبرید.» مادر آنجا کمی آرام شده؛ چون به وصال یارش رسیده است. «آنجا این مصرع شعر مدام برای من تداعی میشد “یوسف گمگشته باز آید به کنعان، غم نخور”. مادر روحیهاش عوض شده بود و خوشحال بود. وقتی خانمها میآمدند و ابراز علاقه میکردند، مادر دید محمدش آنجا تنها نیست. مادران زیادی سر مزار او میروند و برایش مادری میکنند.» در تپه نورالشهدای تویسرکان پنج شهید گمنام دفن شدهاند که حالا محمد شناسایی شده و چهار شهید دیگر همچنان گمناماند. «من همان شبی که از سپاه آمدند و خبر دادند، به پدر گفتم این تقاضا را نکن. خود محمد دوست داشته آنجا باشد. دوست داشته گمنام باشد. اینها شهدای کربلا هستند، غریب هستند. انتخاب خودشان بوده؛ اما به طور حتم من نمیتوانم حس پدری او را درک کنم. اول مخالف بود؛ اما وقتی رفتیم و دید این شهدا همچون شمعی هستند و مردم پروانهوار به دور آنها میگردند، رضایت داد. محمد خودش انتخاب کرده بود که نور بدهد به این شهر.»