گویا تجربه حضور در میدان جنگ، تجربه گام برداشتن روی مرز امید و ناامیدی است. در جنگ با دشمن یا باید به پیروزی امید داشت یا اگر امیدی نیست – به قول ویلیام فالکنر، نویسنده امریکایی – به ایمان برای پرکردن جای خالی امید چنگ زد. ایمان به چه چیزی؟ ایمان به حقانیت جنگی که خواسته یا ناخواسته درگیرش شدهای، به اینکه دفاع از شهر و خانه و مردمت هم حق تو و هم وظیفهات است، به اینکه نگذاری آنچه را که مال توست به زور از تو بگیرند؛ که باید تا جایی که میتوانی مانعشان شوی.
سیده زهرا حسینی در جایی از کتابش («دا»، انتشارات سوره مهر)، در بازخوانی حال و هوای روزهای منتهی به سقوط خرمشهر روایت میکند: «اوایل همه امیدوار بودند جنگ چند روزه تمام شود؛ ولی حالا صحبت از تجهیزات و نیروی زیاد عراق بود. بعضیها عقیده داشتند دیگر هیچ امیدی نیست. خیلیها هم با اینکه همهچیز شهادت میداد ما داریم شهر را از دست میدهیم، با غیرت و حمیتی که داشتند، میگفتند: ما مگر مُرده باشیم شهر دست صدامیها بیفتد. توکل ما به خداست.»
اما لحظات تیره و تاری نیز هست که در آنها هم امید رنگ میبازد و هم ایمان متزلزل میشود. آنجاست که پرسشها یکی بعد از دیگری به ذهن هجوم میآورند: «نمیتوانستم تصورش را در ذهنم بگنجانم که شهر سقوط کند. همهاش با خودم کلنجار میرفتم و از خودم میپرسیدم: یعنی بچهها چقدر میتوانند دوام بیاورند، مهمات چقدر مانده، ما چقدر مدافع داریم، توان اینها چه اندازه است، یعنی میشود به نیروهای نظامی شهرهای دیگر امیدوار بود؟» دو دو تا چهارتا میکنی و داشتههایت را با امکاناتی که دشمن به میدان آورده است میسنجی و به پاسخ پرسشهایت نزدیک میشوی.
«بارها به سربازان پادگان دژ میگفتیم: چرا جلوی تانکهای عراقی را نمیگیرید؟ جواب میدادند: با چی؟ ما فقط سه تا تانک داریم.»
شاید حتی به جواب برسی، اما آن را نمیپذیری. نمیپذیری که احتمال شکست از پیروزی بیشتر – بسیار بیشتر- است و اتفاقی که از آن وحشت داری نزدیک و اجتنابناپذیر است؛ که شهر تو سقوط میکند و به دست دشمن اشغال میشود. نمیپذیری و ناامیدی را عقب میزنی و امید را با تکیه به همان ایمان ، زنده نگه میداری. چون خیال تسلیمشدن نداری.