مادر آرامِ آرام است، کشتی دلش به ساحلی امن نشسته، سعیدش پیداشده…!
عطا آبدار اصفهانی، همسر سید اصغر امیزاده، شش فرزند داشته است. سید سعید، فرزند دوم آنها بوده: «همسرم، سید اصغر، مرد درستکاری بود؛ در پی لقمه حلال. باهم تلاش میکردیم زندگیمان در مسیر درست باشد. حاجآقا خیلی مؤمن بود، ما هرچه داریم از برکت وجود اوست.» سید سعید تا کلاس ششم ابتدایی درسخوانده، بعد رفته دم مغازه کمکحال پدرش: «حاجآقا مغازه چینی و بلور داشت، دروازه اشرف اصفهان (کوچه یخچال). سعید هم رفت کمکدست او.»
مادر از شورونشاط سعید میگوید، از اجتماعی بودنش: «با همه گرم میگرفت، همه دوستش داشتند، توی محله با همه رفیق میشد، خانهمان خیابان کمال بود. بعد که سید سعید رفت جبهه، آمدیم خیابان عسگریه. به خواهر و برادرهایش خیلی محبت میکرد، توی منزل کمکحالم بود. بچهدار بودم، خودش جارودستی را برمیداشت، کلِ اتاقها را جارو میکشید.» تنها یکجا مادر از او گلایه داشت. میترسید؛ زمانی که بحثهای سیاسی میکرد: «همیشه نگران بودم؛ از اینکه توی جمع، بحث سیاسی میکرد، وقتی در تظاهرات شرکت میکرد، جوش میزدم. میگفتم: آخر، کار دست خودت میدهی، صبح سر بریدهات را میگذارند پشت در حیاط، بس که سر نترس داشت.» چندباری برای رفتن به جبهه اقدام میکند، قبولش نمیکنند، سنش کم بود: «قبل از اینکه به جبهه برود، چندتا شهید توی محله آوردند، میرفت مداحی میکرد، دعای توسل میخواند. بااینکه هیچوقت مداحی نمیکرد، برای شهدا میرفت. میگفت خدایا! گلها رفتهاند و خارها ماندهاند. ما خار بودیم که توفیق جبهه و شهادت نداشتیم. توی حسینیه که شهدا را میبردند، حال و هوای خاصی داشت.»
بچهام فدای علیاکبر حسین(ع)
17ساله که میشود یکی از مسئولان بسیج موافقت میکند توی شناسنامهاش دست ببرد و رفتنش را تأیید میکند: «لحظهای که آمد و گفت مادر میخواهم بروم جبهه، گفتم: نرو. آن موقع سیدعلی، پسر بزرگم، جبهه بود. گفتم: سعید نرو؛ علی هم نیست. پدر دم مغازه دستتنهاست. گفت چه ربطی دارد. او برای خودش رفته؛ من هم برای خودم میروم.»
مادر دلش نمیخواهد پارهتنش را از خودش جدا کند؛ ولی برای جهاد به عشق حضرتزینب(س) و به یاد بچههای امامحسین(ع) دلش را رضا میکند: «وقتی رفت، راضی بودم. بالاخره مادر از رفتن بچهاش ناراحت میشود. وقتی داشت میرفت، از چشمهایش فهمیدم برگشتنی نیست. با چشمهایش از من خداحافظی میکرد. وقتی سید سعید من میرفت، دل من را هم با خودش میبرد؛ ولی راضی بودم به رضای خدا. گفتم بچهام به فدای علیاکبر حسین(ع).» سعید میرود لشگر امامحسین(ع)؛ علی برادر بزرگ او هم واحد تعاون لشگر امامحسین(ع) است. مادر دلنگران سعید، خبری از او ندارد: «زنگ زدم علی را پیدا کردم. گفتم:
چرا سعید پشت تلفن نمیآید؟ چند روز است هرچه زنگ میزنم، جواب نمیدهد! سیدعلی گفت: سعید مأموریت است. گفتم: مادر! الکی نگو رفته مأموریت، من میدانم سعیدم نیست. گفت: چطور؟ خوابدیدهای؟ الکی گفتم: بله، خواب دیدم تا حقیقت را بگوید. گفت: سعید مفقودشده است. فردا صبح با دوستان سعید برگشتند اصفهان.» سعید با هشت نفر از دوستانش به جبهه میروند. همه آن هشت نفر سالم برمیگردند؛ اما خبری از سعید نیست: «صبح وقتی آمدند، رفتم سر کوچه. سعید بینشان نبود. تا چشمم افتاد به دوستان سید، همانجا توی کوچه سجده کردم. پشتهم میگفتم: الحمدلله، خدایا شکر. همه تعجب کرده بودند که چرا این مادر درحالیکه فرزندش نیامده، مفقودشده و جسدش نیست، بازهم سجده شکر میکند. گفتم: خوشحالم و سجده شکر میگذارم که این هشت بچه سالم برگشتهاند. بچه من اشکالی ندارد. فدای علیاکبر حسین(ع). اصلا به روی خودم نیاوردم که بچهام مفقود شده است.»
منتظر بود و غمانگیز به دل داشت امید
برای درک چشمانتظاری باید چشمانتظار بود. برای درک عشق مادر و فرزندی باید مادر بود و برای فهم یک مادر چشمانتظار فقط باید فرزندت مفقودالاثر بوده باشد تا بفهمی روزها چگونه میگذرد:
«چشمانتظاری گفتن ندارد. خیلی سخت است. آدم وقتی یک حلقهای گم میکند یا هر چیز دیگری، چقدر دنبال آن میگردد؛ وسیلهای که ارزش ندارد، حالا پسرت، جگرگوشهات معلوم نیست کجاست! چطور میشود انتظارش را نکشید! ما خیلی ناراحت بودیم. هر موقع مفقودان را شناسایی میکردند و میآوردند، من با چشم دل دنبال آنها میرفتم. توی منزل بودم؛ ولی محله به محله، خانه به خانه، هرجا آنها را میبردند، من هم میرفتم؛ با پا نه، با چشم دل آنها را دنبال میکردم. پیش خودم میگفتم: حتما پسر من هم با اینهاست. تا زمانی که دفن میشدند و دیگر امیدم ناامید میشد. حتی گاهی میگفتم شاید جزء آنهایی است که گمنام دفن میشوند.» سید اصغر امیزاده، پدر سعید، پنج سال پیش چشمبهراه از این دنیا رفت: «بمیرم، حاجآقا خیلی چشمبهراه بود. آن سالی که اسرا را آزاد میکردند، اربعین روضه داشتیم. حاجآقا میگفت: چادر خانه را باز نکنید؛ سعید من هم میآید. پسر من هم جزو این اسراست، برمیگردد. هر شب به این امید میخوابید که صبح سید سعید میآید. چادر دو ماه بعد از روضه بر سر حیاط ماند. همه اسرا آزاد شدند. حاجآقا وقتی امیدش ناامید شد و دید خبری از سعید نیست، گفت: چادر را بازکنید. بچه من بیا نیست. همیشه دوتایی دلواپس بودیم و دلهره داشتیم.» در گلستان شهدا برایش سنگ یادبودی میگذارند تا بلکه دل پدر و مادر آرام گیرد: «سنگ یادبودی در گلستان شهدا گذاشته بودند. من را میبردند آنجا. دفعه اول ناراحت شدم که این سنگ خالی چه دردی از من دوا میکند؛ ولی بعد کشش پیدا کردم. دوست داشتم بروم آنجا. با همان سنگ خالی و عکس سعیدم کمی آرام میشدم، ولی بازهم پسرم را میخواستم.»
روز وصل
11 دیماه؛ روز وصل است برای مادری که قریب به 40 سال انتظار کشیده است:
«از بنیاد شهید زنگ زدند که میخواهند بیایند منزل ما. خواستند بچهها هم باشند. یکییکی همه بچهها جمع شدند. وقتی زنگ خانه را زدند، دیدم همراهشان دستگاه فیلمبرداری و عکاسی هم هست؛ خادمهای امامرضا(ع) هم بودند. پیش خودم گفتم: یعنی چه خبر شده؟ نشستم کنار بخاری. آنها هم شروع کردند به صحبت کردن. حواسم به پذیرایی بود که کموکسری نباشد. یکدفعه دیدم پسرم وقتی میخواست سینی چایی را از دخترم بگیرد، دوتایی زدند زیر گریه. شنیدم گفتند سعید پیداشده. همان موقع حالم بد شد؛ ولی بازهم گریه نکردم. نمیخواستم اشکم را کسی ببیند؛ ولی قیامتی شده بود. همه داشتند گریه میکردند. نتوانستم خودم را کنترل کنم. چادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم. در آن لحظه ناراحت حاجآقا هم بودم که همیشه چشمبهراه سعید بود و الان در این خوشحالی نبود؛ هرچند نوهام خوابش را دیده و گفته بود چند روز است من با سعید هستم.» مادر صبور است. خم به ابرو نمیآورد. رضایت و مهر لطیفی روی صورتش نشسته است. نمیفهمم این صبر و آرامش همیشگی بوده یا حالا که پسر برگشته این طمأنینه بر صورتش نقش بسته است: «این صبری که مادران شهدا دارند، الهی است؛ و الا مگر میشود با این فراق راحت کنار آمد. با آمدن سعید دل من تسکین پیداکرد؛ ولی از همان اول هم که رفت جبهه، حتی وقتی مفقود شد، دوست نداشتم جلوی دیگران گریه و ناراحتی کنم. پسرم در وصیتنامهاش خواسته بود گریه نکنیم و زینبگونه رفتار کنیم. من حتی مقابل بچههای خودم هم هیچوقت گریه نمیکردم. همیشه در تنهایی و در خلوت خودم اشک میریختم.» با یافتن نشانی از پسر، تسکین پیداکرده و قلبش آرام میشود: «خدا را شاکرم که هرسه پسرم به جبهه رفتند. دلم میخواهد جوانها پا پشت پای شهدا بگذارند، فعالیت آنها مثل شهدا باشد و از کشورشان دفاع کنند.» مادر امیدوار شفاعت پسرش است و خاطرهای از یکی از اقوام تعریف میکند: «همین چند روز پیش سید سعید را بردند امامزاده شاه میر حمزه. یکی از افراد فامیل میخواسته بچهاش را ببرد سر شهید، صبر کرده تا کمی خلوت شود؛ بعد دست بچهاش را بلند کرده و گذاشته بود روی تابوت. خود مادر هم گفته بود: سید اولاد پیغمبر! یعنی میشود تو مرا شفاعت کنی؟ همان شب خوابدیده بود که دارد با سعید صحبت میکند. شهید به او گفته بود: ما شما را که شفاعت میکنیم هیچ، حتی آن دو پسری را که آنطرف خیابان ایستاده بودند و میگفتند دو تا استخوان بیشتر برای اینها نیاوردهاند، آنها را هم شفاعت میکنیم.»
سالها توی هر شهر و دیاری دنبال سعید میگشتم
افتخارالسادات، خواهر بزرگ شهید، از روزهای کودکی میگوید که همبازی سعید بودهاند و باهم بزرگ شدهاند: «من دو سال از او کوچکتر بودم. ما دو تا باهم بزرگ شدیم. خیلی به هم نزدیک بودیم. توی کوچه اگر بچهها من را اذیت میکردند، پشتوانه من بود. حسابشان را کف دستشان میگذاشت.» وقتی برادر میرود، خواهر احساس تنهایی میکند. فکر میکند دیگر پشت و پناهی ندارد: «وقتی رفت، خیلی ناراحت بودم. بااینکه سنی نداشتم، میفهمیدم پشتوپناهم رفته است. سعید خیلی دلسوز بود. جای خالی او را حس میکردم. آن زمان اخوی بزرگتر هم جبهه بود. با رفتن سعید انگار دیگر پناهی نداشتم.» هنوز با رفتن برادر کنار نیامده که بلافاصله بعد از 25 روز خبر میدهند مفقودشده است: «خبری از برادرم نبود. راویان حرفهای متفاوت میزدند: یکی میگفت توی باتلاق فرورفته؛ دیگری میگفت اسیرشده؛ برخی میگفتند خمپاره به سر او خورده است. هیچوقت خبر دقیق شهادت او را نفهمیدیم. وقتی شهید شد، خیلی حرفها و گوشهکنایهها شنیدیم. یاوهگو زیاد بود. برخی بیانصافی میکردند و حرفهای ناشایستی به پدر و مادر میزدند که نکند رفته باشد جزو گروه منافقها. ما به سعید و اعتقاداتش ایمان داشتیم؛ ولی برخی مردم بیملاحظه بودند و ازنظر روحی مادر و پدرم را آزار میدادند. خدا را شکر که هر دو از این آزمون الهی سربلند بیرون آمدند.» گوشهگوشه شهر، حتی در شهرهای دیگر، آدمها را تعقیب میکرده، شاید سعیدش آنجا باشد: «هرجایی میرفتم؛ حتی شهرهای دیگر. چشمم دنبال سعید بود. میگفتم شاید اینجا ببینمش. روزی که آمدند منزل مادر خبر بدهند، اول گفتند از سعید خاطره بگویید. برادرم گفت: سال 61 دو روز رفت که برگردد، هنوز نیامده است. در ذهنم گفتم: نکند از سعید خبر آوردهاند! یکهو سردار سپاه گفت: ما پیک خبریم. آقا سعید پیداشده. همان لحظه خانه زلزله شد؛ بااینحال هنوز فکر میکنم سعید زنده است. بعدازاین همهسال هنوز باورم نشده است.»
تا هشت سال پیش منتظر خود سعید بودیم، نه جسدش!
سید مجید امیزاده، برادر کوچکتر شهید، هیچوقت دلش نمیخواسته است سعید به جبهه برود؛ دلش میخواسته بماند و دوتایی باهم بروند فوتبال و کنار هم باشند: «سعید شخصیت فوتبالی داشت و بسیار علاقهمند به این رشته بود. هرکجا برای فوتبال میرفت، من را هم با خودش میبرد. فوروارد بازی میکرد؛ حتی تا تیم سپاهان هم پیش رفت. میخواست وارد تیم شود که راهی جبهه شد.» برادر کوچک از مشتیبودن برادرش حرف میزند؛ از اینکه با اخلاق و رفتارش دیگران را جذب میکرد: «چند جوان ناباب در محله بودند. با آنها طرح دوستی ریخته بود. همه مخالفت میکردند؛ ولی او میگفت: برنامه دارم. کمکم با آنها رفیق شد و نمازشب را بین آنها ترویج داد؛ کسانی که بعضا نماز عادیشان را هم نمیخواندند. بعد برخی از آنها را با خود همراه کرد و به جبهه برد؛ حتی چند نفر از آنها شهید شدند؛ بقیه هم که برگشتند ازاینرو به آن رو شده بودند.» علی جبهه بود. اصلا دلم نمیخواست برادر دیگرم سعید هم به جبهه برود؛ ولی کسی نمیتوانست مانعش شود. تصمیمش را گرفته بود. اول رفت پادگان غدیر و آموزش دید و ازآنجا هم اعزام شد لشگر امامحسین(ع). ابتدا رفته بودند واحد تعاون. بعدها رفقایش تعریف میکردند گفته بود من اینجا ماندنی نیستم، حوصلهام سر میرود؛ رفته بود جزو نیروی پیاده.» توی عملیات بیتالمقدس، 17 اردیبهشت سال 61 مفقود میشود و هرچه دنبال او میگردند، خبری از او پیدا نمیکنند: «برادرم علی هم آن زمان در تعاون لشگر امامحسین(ع) بود. وقتی میفهمد از سعید خبری نیست، به همراه رفقایش همهجا دنبال او میگردد؛ ولی او را پیدا نمیکند. حرفهای متفاوتی شنیدیم از اسیرشدن تا افتادن توی باتلاق. هیچ خبر موثقی به ما ندادند، بهترین خبری که به ما دادند، این بود که هشت سال پیش گفتند دیگر هیچ اسیری باقی نمانده است، اگر کسی نیامده، شهید شده است؛ یعنی ما تا هشت سال پیش منتظر بودیم شاید خود سعید بیاید. بعدازآن سنگ یادبودی در گلستان شهدا به یاد او گذاشتند.»
40 سال فقط شنیدیم یک برادر داشتیم و دیگر نیست
اکرمالسادات امیزاده، آخرین فرزند خانواده، از برادری میگوید که شیرینی کلامش، مهر و محبتش برایش به یادگار مانده است: «من 9 سال داشتم که سعید رفت. اصولا بچهها در آن سن، خاطرات پیشپاافتادهای را به یاد میآورند؛ اما من دقیق مهر و محبت سعید یادم هست. شبها منتظرش بودم برگردد. هرگاه خوابم میبرد و شام نخورده بودم، میآمد مینشست کنارم، آرام لحاف روی من را تکان میداد و میگفت: اکرم! دادا بلند شو، بلند شو شام بخور. آن لحن قشنگ و آن صوت محبتآمیز هنوز توی ذهنم ماندگار است. همیشه با ناز و نوازش با من رفتار میکرد. بغلم میکرد و محبت میکرد.» هرچه فکر میکند، برادر نوجوان 17سالهاش، مرد تمامعیاری بوده که هوای همه خانواده را داشته است: «به پدر و مادر احترام خاصی میگذاشت. خالهام میگوید از میان خواهرزادههایم، سعید ازنظر محبتی تک بود. یک پسر نوجوان هرگاه جایی میرفت، حتما مقید بود وسایل موردعلاقه خواهرانش را سوغاتی بیاورد. نوجوان 17ساله آن دوران، یک مرد تمام و کمال بود.»خواهرکوچکی که حتی خاطرات زیادی با او نداشته، سالها چشمانتظار بوده است. به قول خودش جوشش خون همیشه هست: «قریب 40 سال فقط شنیدیم یک برادر داشتیم و دیگر نیست. فقط یک اسم از او باقیمانده بود؛ نامش هم مثل خودش مفقود بود. مظلومانه اسمورسمی از او نبود. همه چشمبهراه بودیم. آن روز وقتی خبر دادند که سعید پیداشده است، باورمان نمیشد. وصف آن لحظه سخت است. گمشدهمان که پیدا شد، آرام شدیم؛ حتی اگر به قول بعضیها دو تا استخوان باشد.»