851 روز اسارت!

هفته گذشته بخش اول خاطرات جانباز آزاده سرهنگ حسین حسینی را خواندیم. بعد از پنج سال و سه ماه و 12 روز جنگ با دشمن بعثی اسیر می‌شود، او را به پادگان الرشید می‌برند، در آنجا مهمان اتاق شکنجه می‌شود و بعد از سه ماه او را به اردوگاه 19 تکریت که اردوگاه افسران است انتقال می‌دهند. در آن‌جا یکی از خلبان‌ها به او و دوستانش می‌گوید فرار کنید و همین صحبت، جرقه فرار را در ذهن او ایجاد می‌کند. برای فراهم‌کردن امکانات فرار تلاش می‌کند، اما گم‌شدن یک نبشی، عراقی‌ها را حساس می‌کند و او در دام می‌افتد. حسینی را تفتیش می‌کنند و تنها یک نقشه و چاقو پیدا می‌کنند.

 دوستان، بقیه وسایل را به سرعت نابود می‌کنند، وقتی عراقی‌ها چیزی پیدا نمی‌کنند او را به آسایشگاه برمی‌گرداندند. اما کار به پایان نمی‌رسد، در دادگاه او را می‌خواهند و حکم سلول انفرادی را برایش صادر می‌کنند، شش ماه، مدتی را در معجر می‌گذراند و مابقی را در جهنم!! و تا آزادی 851 روز را در اسارت می‌گذراند.

در بخش اول صحبت‌ها گفتید وسایل فرار شما را دوستان ناپدید کردند و شما دوباره به آسایشگاه بازگشتید، پس خطر از بیخ گوش شما گذشت؟

خیر، داستان ادامه داشت. چند روز بعد از این ماجرا، صبح روز 11 فروردین سال 69، درِ آسایشگاه باز شد. به من و ایرج گیلانی گفتند بیایید بیرون، مسعود دلیر را هم صدا زدند. آن موقع من و مسعود باهم قهر بودیم. افسر دیگری هم بود از آسایشگاه 8، به نام محسن محمدیان. دست‌ها و چشم‌های ما چهار نفر را بستند و سوار ماشین کردند.

کجا بردند؟

از صحبت‌ها فهمیدیم بغداد پادگان الرشید هستیم. بزرگ‌ترین پادگان عراق که چندین پادگان در آن قرار داشت. دژبان مرکز وسط پادگان بود و وسط این دژبان، زندان بود و مرکز آن، زندان زندانیان خطرناک که شهید تندگویان آنجا بود. این زندان یک زندان زیرزمینی داشت که به آن معجر می‌گفتند  و ما چهار نفر را به آنجا بردند.

معجر؟

زیرزمینی بود که 10 تا سلول سمت راست داشت، 10 تا سلول سمت چپ، یک دستشویی هم در انتها بود. تنها سلولی که خالی بود سلول آخر بود، نزدیک دستشویی. ما را بردند آن‌جا، سیمانی بود و هیچ چیزی داخل آن نبود، هیچ نوری هم نداشت، فقط توی راهرو چراغ روشن بود. شب را آن‌جا بودیم. صبح دوباره چشم‌های ما را بستند، سوار ماشین کردند و بردند. وقتی چشم‌هایمان را باز کردند، توی دادگاه بودیم. عراقی‌ها دو تا دادگاه داشتند. دادگاه نظامی و دادگاه انقلاب. ما را بردند دادگاه نظامی. یک سرتیپ عراقی نشسته بود دو تا سرهنگ هم دو طرف او. یک سروان هم بود به علاوه یک عراقی ریز نقش به عنوان مترجم. ما چهارتا هم به عنوان محکومان پشت تریبون ایستادیم.

علت تشکیل این دادگاه چه بود؟

چاقو و نقشه من جلوی رئیس دادگاه یا همان سرتیپ عراقی بود. پرسید می‌خواستی با این چاقو نگهبان ما را بکشی؟ گفتم این چاقو کند است، شما نگاه کنید با این چاقو می‌شود آدم کشت؟ گفت پس نقشه چی؟ گفتم می‌خواستم به عنوان یادگاری نگه دارم. گفت شما چهارتا می‌خواستید باهم فرار کنید! من خندیدم گفتم این ایرج گیلانی، پیرمرد و مریض است، اصلا نمی‌تواند راه برود. همه اردوگاه هم می‌دانند که من با مسعود دلیر قهر هستم.  آقای محسن محمدی هم که توی آسایشگاه دیگری است، اصلا ربطی به ما ندارد. سربازی به اسم مجید که به نوعی با عراقی‌ها در ارتباط بود را به عنوان شاهد آوردند. او هم شهادت داد در اردوگاه همه می‌گفتند حسین می‌خواهد فرار کند. من گفتم سرتیپ اگر وضعیت امنیت شما این‌قدر بد است که توی یک اردوگاه دیگر بدانند که من می‌خواهم فرار کنم و خودتان خبر نداشته باشید اوضاع اردوگاهتان خیلی خراب است. رئیس دادگاه گفت سیدرئیس گفته اسرا مهمان‌های ما هستند. از مهمان‌ها خوب پذیرایی کنید. بعد هم به آقای رفسنجانی توهین کرد. برای یک سرباز خیلی سخت است که به مسئولانش توهین کنند. من هم درجا همان توهین را به خودش تحویل دادم. ما را بیرون کردند چشم‌ها را بستند و من را خونین و مالین، دوباره برگرداندند داخل دادگاه. رئیس دادگاه خندید و گفت چرا این‌طوری شدی؟ گفتم صدام حسین گفته اسرا مهمان شما هستند، شما هم پذیرایی کردید. گفت این سه نفر تبرئه اما تو شش ماه زندان انفرادی. ما چهارتا به علاوه مجید را بردند توی همان سلول معجر. به مجیدگفتیم چرا این حرف را زدی! گفت به من گفتند بیا این را بگو، من هم گفتم! فردا صبح آمدند سه تا افسر و مجید را بردند و من تنها توی سلول ماندم.

و این آغاز انفرادی بود؟

بله در همان سلول کنار دستشویی. بالای سلول‌ها باز بود و صدا شنیده می‌شد. یک نفر شروع کرد به شعر خواندن «یار خوشگلم» و یک صدای دیگری که لهجه عربی داشت جوابش را می‌داد «زلیخا» و ادامه می‌داد «عزیزدلم» و آن جواب می‌داد «زلیخا». داد زدم تو کی هستی؟ آن یکی که ایرانی بود و شعر می‌خواند گفت بنجامین هستم. بعد توی حرف‌هایش می‌گفت موز خوردم، پرتقال خوردم، دوچرخه سواری کردم. تعجب کردم گفتم تو چه اسیری هستی که موز و پرتقال خوردی؟ آمریکا اسیر بودی؟ گفت من 14 سالم بود که اسیر شدم. وقتی صلیب سرخ به آسایشگاه ما می‌آمد می‌گفت اگر توانستید از این سوراخ در رد بشوید، می‌توانید به ایران هم برگردید، یعنی آزادی‌تان غیرممکن است. ولی می‌توانید بروید پیش منافق‌ها و از آنجا بروید ایران. بنجامین هم رفته بود، بنجامین اسم مستعار او بود. شش ماه، پیش منافقان بوده؛ ولی وقتی می‌بیند عمل و حرفشان زمین تا آسمان باهم فرق می‌کند می‌گوید برمی‌گردم اردوگاه. تا آخر عمر هم اردوگاه بمانم و اسیر باشم بهتر از این است که پیش منافقان باشم. وقتی برمی‌گردد او را بسیار شکنجه می‌دهند و بعد هم آوردند معجر، سلول انفرادی.

آن یکی که لهجه عربی داشت که بود؟

اسمش فکر کنم کاظم بود. اصالتا عراقی بود؛ ولی سال‌ها قبل به ایران آمده بودند. می‌گفت خانه ما خیابان زینبیه است اسم زنم زلیخاست، بعد از اینکه جنگ تمام شد آمدم عراق، می‌خواستم بروم کاظمین به خانواده سر بزنم که مرا گرفتند. بعد کاظم از من پرسید چیزی احتیاج نداری؟ گفتم دستشویی، هیچ چیزی توی سلول نبود. او چون عراقی بود، کمی نسبت به ما آزادی بیشتری داشت، مثلا روزها نگهبان در را باز می‌کرد که او برود دستشویی ولی ما مجبور بودیم همان‌جا توی سلول قضای حاجت کنیم. گفت این دفعه که در را باز می‌کنند به من غذا بدهند، یک قوطی خالی دارم می‌گذارم بیرون، آن را بردار و برای دستشویی استفاده کن. همین کار را هم کرد، این بهترین هدیه‌ای بود که توی عمرم گرفتم.

ایراد نمی‌گرفتند که چرا باهم صحبت می‌کنید؟

نه، بعدازظهرها افسر عراقی می‌آمد برای آمارگیری. بعد از آن هیچ‌کس به ما سر نمی‌زد تا فردا صبح. در این فاصله ما با هم صحبت می‌کردیم. توی یکی دیگر از سلول‌ها سربازی بود به اسم سهراب که فرار کرده بود، لب مرز او را گرفته بودند و دو سال و نیم بود در زندان انفرادی بود. دو تا بسیجی هم آوردند اسم یکی از آن‌ها رجب بود  که هر دو توی اردوگاه با عراقی‌ها درگیر شده بودند و  آن‌ها را زیر شکنجه نابود کرده بودند، بعد هم فرستاده بودند معجر. یک روز سر و صدای زیادی می‌آمد، درِ سلول من آهنی بود و به دیوار چفت نمی‌شد، یک روزنه نیم‌میلی‌متری باز بود، سرم را که می‌گذاشتم تا ته راهرو پیدا بود. از بس سروصدا بود، سرم را که چسباندم به در دیدم یک سری از سلول‌ها را خالی کردند و اسرا و زندانی‌هایش را توی سلول‌های روبه‌رو جا می‌دهند، بعد در باز شد و جمعیت زیادی از زن، مرد، پیر، جوان و بچه همه را هل می‌دادند توی سلول‌ها و درها را به زور می‌بستند.

آن‌ها چه کسانی بودند؟ و چه می‌کردند؟

از هیچ‌جا خبر نداشتیم، دلمان آشوب شده بود، می‌گفتیم خدایا یعنی دوباره جنگ شده؟ حمله کردند ایران؟ این آدم‌ها را از مرز گرفته‌اند؟ و هزارجور فکر دیگر. هرچه داد می‌زدیم شما که هستید، کسی جواب نمی‌داد. رجب سلولش نزدیک آن‌ها بود. هی داد می‌زدیم رجب این‌ها از کدام شهر هستند؟ از کدام استان؟ جوابی نمی‌شنیدیم. بس که داد و هوار بالا بود، صدا نمی‌رسید. تا اینکه بالاخره فهمیدیم عراقی هستند، توی خیابان بغداد بر علیه صدام اعلامیه پخش کرده بودند. استخبارات هم می‌آید هر که را توی خیابان بوده دستگیر می‌کند و می‌آورد معجر. خلاصه بعد از چند ساعت، باز صدای تق‌تق آمد، نیمه شب بود. از درز در نگاه کردم. استخباراتی‌ها با کابل برق آمدند، چند تا زن و دختر را از سلول بیرون کشیدند و توی همان راهرو به آن‌ها تجاوز کردند و رفتند. فردا صبح دوباره استخباراتی‌ها آمدند. درِ  سلول عراقی‌ها را باز کرده بودند که بروند دستشویی. توی راهرو را بستند و هرکس می‌خواست برود دستشویی، توی مسیر کتک می‌زدند. عراقی‌ها داد می‌زدند «تو را به صدام حسین نزن»! صبح روز بعد وقتی استخباراتی‌ها آمدند، یکی یکی به سلول ما هم سر زدند. دریچه کوچک آهنی باز شد، یک سبیل پشت دریچه دیدم، داد زد تو کی هستی؟ کز کرده بودم روی زمین خشک و سیمانی. گفتم «ملازم اول حسین آتش الماس حسینی» عراقی‌ها این‌طور صدا می‌زدند؛ درجه، اسم خودت، پدرت، پدربزرگت و بعد فامیلی. بعد شنیدم گفت این نباید اینجا باشد، ستوان یکم است و رفتند. هنوز یک ساعت نشده بود که آمدند در سلول من را باز کردند یک نگهبان عراقی بود، چون شیعه بود به او درجه نداده بودند، سرباز صفر بود. آمد دست‌ها و چشم‌های من را بست، دو تا تخم‌مرغ آب‌پز هم گذاشت توی جیبم و مرا برد بیرون.

خوشحال شدید؟

نه، بیشتر نگران بودم، دل توی دلم نبود. نمی‌دانستم کجا دارند مرا می‌برند؟ چه اتفاقی می‌افتد؟ بچه‌ها می‌دانستند من اینجا هستم ولی از اینجا هرکجا مرا می‌بردند دیگر هیچ‌کس خبر از من نداشت. هزارتا فکر همراه با دلهره روی سرم آوار شد. سوار یک جیپ شدیم. راننده بود و یک نگهبان. با ابروهایم با حوله بازی کردم کمی جابه‌جا شد توی پمپ بنزین ایستاد. نگهبان بستنی نیمه‌خورده‌اش را داد دست من، متوجه نشد که من از بالای حوله می‌بینم. ماشین دوباره حرکت کرد، از بیابان‌ها رد شدیم، با ابروهایم بیشتر با حوله بازی کردم و حوله کامل افتاد. وقتی پیچید توی پادگان، گفتم چشم‌بندم باز شده. گفتم حالا یک دست کتک می‌خورم؛ ولی گفت مشکلی نیست. وقتی ماشین ایستاد، دیدم دم در اردوگاه خودمان هستیم.

همان اردوگاه 19 تکریت؟

بله، اصلا باورم نمی‌شد. چندتا از بچه‌ها داشتند آشغال‌ها را بیرون می‌آوردند. به من نگاه می‌کردند، قیافه‌ام افتضاح بود، لباس‌های خونی و کثیف و صورت اصلاح‌نشده. آن‌ها به من نگاه می‌کردند من هم به آن‌ها. یکی از بچه‌ها به نام اکبر رحمانی سطل آشغال را ول کرد و هی داد می‌زد «حسین اومد حسین اومد».

چه مدت معجر بودید؟

حدود سه هفته.

دوباره به آسایشگاه خودتان بازگشتید؟

بله همان آسایشگاه 6، اردوگاه 19 تکریت. بچه‌ها گفتند اول برو حمام. حمام نوبتی بود، هر ده روز هر نفر نصف سطل آب گرم سهیمه داشت. برای من پارتی بازی کردند، مرا فرستادند حمام و لباس‌هایم را شستند. من هم ظهر آن دو تا تخم‌مرغ آب‌پز را که سرباز عراقی داده بود، خرد کردم و بین همه تقسیم شد. غروب همان روز دوباره آمدند دنبال من. گفتند بیا بیرون. آقای صحت بلند شد گفت او را کجا می‌برید؟ او تازه آمده! گفتند دستور است.

شما را کجا بردند؟

جهنم.

جهنم؟!!

بعد از اتاق نگهبانان عراقی سلولی ساخته بودند با بلوک و پلیت، بدون پنجره، بدون روشنایی به ابعاد یک متر در یک متر ونیم. در آن کویر تکریت، آفتاب از کله سحر می‌خورد به این سلول. خود عراقی‌ها به این سلول می‌گفتند جهنم.

چرا دوباره شما را آنجا بردند؟

گفتند باید مابقی شش ماه زندان انفرادی را آنجا بگذرانی.

شرایط از معجر سخت‌تر بود؟

بله خیلی، فوق‌العاده گرم بود، هیچ نوری نداشت، ملاقات ممنوع بود. من با قد یک‌متر و 80 سانتی متر نمی‌توانستم دراز بکشم. چهار ماه و نیم حسرت دراز کشیدن را داشتم. ستوان رسام که معاون اردوگاه بود، وقتی می‌خواست به بقیه ستوان‌هایی که جاهای دیگر خدمت می‌کردند، نهایت شقاوت خودش را نشان بدهد و قیافه بگیرد آن‌ها را می‌آورد سلول مرا نشانشان می‌داد.

و اعتراضی نشد؟

بعد از سه ماه و چند روز که در تاریکی مطلق بودم، بچه‌ها آنقدر فشار آوردند که راضی شدند یک دریچه به اندازه کف دست روی پلیت باز کنند تا نوری بتابد. در این مدت من نور آفتاب را ندیده بودم. اجازه بیرون رفتن نداشتم. شب‌ها که همه توی آسایشگاه بودند، نگهبان در را باز می‌کرد تا ظرف دستشویی را خالی کنم. چون سلول من کنار اتاق نگهبانی بود، وقتی بیرون صحبت می‌کردند، حرف‌هایشان را می‌شنیدم. یک‌بار متوجه شدم عراق به کویت حمله کرده تا اینکه اسرای کویتی را آوردند کمی آن طرف تر از اردوگاه ما. از اینجا به بعد که عراق به کویت حمله کرد مرا یک مقدار آزادتر گذاشتند؛مثلا در را باز می‌کردند و می‌توانستم زمانی بیرون باشم تا اینکه یک روز گفتند صدام حسین در رادیو و تلویزیون می‌خواهد خبر مهمی را اعلام کند.

چه خبری؟

من توی سلول تنها بودم، در هم بسته بود، از هیچ جا خبر نداشتم، اردوگاه ساکت ساکت بود. با خودم می‌گفتم خدایا چه خبر شده! جریان چیه! که یک‌دفعه اردوگاه رفت توی هوا، صدای جیغ و داد و فریاد. بعد آمدند در سلول من را باز کردند، یکی از بچه‌ها به نام ستوان محمود را دیدم که گریه می‌کرد. یکی از نگهبان‌های عراقی به اسم جاسم هم داشت گریه می‌کرد. گفتم خدایا چه خبر است که عراقی و ایرانی باهم گریه می‌کنند! ستوان محمود هی می‌گفت «تموم شد، تموم شد، صدام گفته از جمعه تبادل اسرا را شروع می‌کنیم». به جاسم گفتم تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت شما که بروید ما هم آزاد می‌شویم. شما که فقط اسیر نیستید، ما هم اسیر شماییم.

وقتی شروع کردند به تبادل اسرا، شما هنوز در انفرادی بودید؟

بله من در انفرادی بودم. نوبت اردوگاه ما که شد، چون اردوگاه افسری بود، هر شب 10 تا افسر را آزاد می‌کردند. ملاقات با من آزاد شده بود و بچه‌ها خبر می‌دادند که افسرها را ده‌تا ده‌تا آزاد می‌کنند. در همین مدت نگهبان‌های عراقی می‌رفتند سر وقت اسرای کویتی به آن‌ها نان صمون و سیگار می‌دادند و در ازای آن چیزهای باارزشی که داشتند مثل انگشتر طلا، ساعت طلا، و… می‌گرفتند. دو تا از این نگهبان‌ها به نام‌های اعلا و قاسم، هرچه از کویتی‌ها می‌گرفتند به من می‌دادند تا برای آن‌ها نگه دارم. نگهبانی داشتیم به نام حمزه، استوار بود، لاغر و قد بلند. خیلی بد ذات بود و مرا وحشتناک اذیت می‌کرد. یک روز که در سلول بسته بود، از شکاف پنجره دیدم حلبی‌های روغن را زیر خاک پنهان کرد. به دو ساعت نکشید ستوان رسام با سه چهارتا سرباز آمد، اطراف را گشتند و رفتند. بعد نگهبان در را باز کرد تا من بیرون بیایم. رفتم سراغ جایی که حمزه حلبی روغن را خاک می‌کرد. خاک را کندم، دیدم پر از طلاست، چند کیلو طلا. یک دستشویی صحرایی آنجا بود. از بس این استوار حمزه مرا اذیت کرده بود رفتم این قوطی را انداختم توی چاه فاضلاب. وقتی آمد و دید طلاها نیست، دیوانه شده بود.

تکلیف آزادی اسرا چه شد؟

همه گروه‌گروه آزاد شدند. آخرین گروهی که از اردوگاه ما می‌خواستند آزاد شوند حدود 60 نفر بودند، آن‌ها گفتند ما نمی‌رویم تا حسین هم با ما آزاد شود. سرگرد عراقی به نام رائد احمد گفت دستور از بغداد آمده که من حسینی را نگه دارم، نمی‌توانم آزادش کنم؛ ولی شما 60 نفر اگر نروید، می‌گویم این‌ها نمی‌خواستند بروند. بچه‌ها برای خداحافظی آمدند، من یک انگشتر عقیق داشتم که از دست عراقی‌ها مخفی کرده بودم. وقت خداحافظی به مصطفی دهقان‌نژاد دادم و گفتم مصطفی این انگشتر را به خانواده من بده تا بدانند من زنده‌ام.

شما آن زمان متأهل بودید؟

بله سال 59 ازدواج کرده بودم با دختر خاله‌ام. او 13 ساله بود و من 19 ساله. از بچگی همدیگر را دوست داشتیم.

و دلتنگی را چه می‌کردید؟

آن زمان من دو تا دختر هم داشتم. چکار می‌توانستیم بکنیم. دلم لک زده بود برای دیدن صورت دخترهایم، برای شنیدن صدای خنده‌هایشان ولی چاره‌ای نبود.

همه رفتند و شما تنها ماندید؟

بله من را از سلول بردند توی همان آسایشگاه خودمان، سه روز تنها بودم، خودم بودم و اردوگاه. آب قطع شده بود، عراقی‌ها رفته بودند. چندتا پتوی به‌درد‌بخور و چند دست لباس سالم از بچه‌ها برای خودم برداشتم، سه تا کیسه وسیله جمع شد. گفتم شاید زمستان هم آنجا باشم و وسایل نیاز می‌شود. روز سوم قاسم آمد، دست‌هایم را بست و رفتیم بیرون، سوار یک وانت شدیم. سه تا کیسه وسیله من را هم گذاشتند عقب وانت. رفتیم دم در اتاق ستوان رسام. خواست با من دست بدهد، دست ندادم؛ چون خیلی مرا اذیت کرده بود. یک قرآن داد، گفت این را سید رئیس (صدام) داده، به همه اسرا می‌دادند. بعد به قاسم گفت چشم‌ها و دست‌هایش را ببندید و ببریدش. توی کابین وانت من بین قاسم و راننده نشسته بودم. حرکت که کردیم، راننده گفت خیلی خوشم آمد که رسام را تحویل نگرفتی. بعد به قاسم گفت می‌خواهی چشم‌هایش بسته باشد، قاسم گفت نه. از پادگان که رفتیم بیرون دست‌هایم را باز کرد. وقتی رسیدیم کاظمین نگاه غریبی به حرم انداختم، دلتنگی مرا فهمیدند. قاسم گفت نمی‌توانیم ببریمت ولی با ماشین دور حرم دور می‌زنیم. هنوز آن شیرینی زیارت با ماشین را در قلبم حس می‌کنم. بعد رفتیم پمپ بنزین. من هم از ماشین پیاده شدم. با لباس زرد اسارت بودم، راننده‌های ترانزیت و ماشین سنگین عراقی می‌پرسیدند جریان چیه؟ وقتی می‌فهمیدند اسیر هستم، پول، سیگار و خوراکی می‌دادند، من هم می‌ریختم داخل کیسه‌ام. دلداری می‌دادند، غصه نخور تو هم آزاد می‌شوی. بنزین که زدیم قاسم گفت بریان می‌خوری برای ناهار؟ قند توی دلم آب شد، گفتم چطور نمی‌خورم آن هم بریان!

بعد از مدت‌ها قرار بود یک غذای خوب بخورید؟

بله، اصلا اسم بریان که می‌آمد روحم پرواز می‌کرد، رفتیم توی یک کافه چند تا پله می‌خورد می‌رفت بالا. قاسم سه تا بریان سفارش داد. سه تا بشقاب برنج آوردند که روی هرکدام به اندازه یک قاشق گوشت چرخ‌کرده ریخته بودند، گفتم قاسم بریان کو؟ گفت همینه دیگه!  غذا را که خوردیم، وقتی صاحب کافه فهمید اسیر هستم. گفت هر سه تا مهمان من.

شما را کجا بردند؟

رفتیم رمادیه عراق. وقتی ماشین ایستاد، فهمیدیم اردوگاه است، دو سه تا از نگهبان‌های اردوگاه با کابل دویدند طرف من. قاسم آمد جلو. سروانی بود به نام نقیب احمد. وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم ستوان یکم هستم، گفت حق ندارید او را اذیت کنید. پول‌هایی که توی مسیر عراقی‌ها به من داده بودند، حدود 50، 60 دینار بود و به درد من نمی‌خورد؛ آن‌ها را دادم به قاسم. نگهبان‌هایی که توی اردوگاه بودند، تعجب کرده بودند، این چه اسیری است که پول دارد! و جالب‌تر اینکه جلو می‌رفتم و نگهبان عراقی پشت سرم وسایلم را می‌آورد.

توی این اردوگاه اسرای دیگر هم بودند؟

بله، حدود 60 نفر از بچه‌های بسیجی مثل علیرضا صادق‌زاده، عباس شیرانی، مهندس رضا سلیمیان و بچه‌های دیگر را که عراقی‌ها جدا کرده بودند و تبادل نشده بودند، آن‌جا بودند. یک سری از اسرای قدیمی هم بودند که قبل از جنگ در میمک اسیر شده بود، حدود 30 نفر که طبقه بالای آسایشگاه ما بودند. رفتم پیش بچه‌ها، پروفسور احمد چلداوی بچه سوسنگرد هم آن‌جا بود. آن موقع دانشجوی رشته مهندسی برق بود و در حال حاضر یکی از پروفسورهای مطرح این رشته است. عراقی‌ها او را نابود کرده بودند، اصلا زنده‌ماندن او معجزه است. خودم را به بچه‌ها معرفی کردم و گفتم در کیسه من خوراکی هست بخورید و خودم از خستگی خوابم برد.

تا چه زمانی آنجا بودید؟

اسرای دیگری را هم آوردند مجموعا 238 یا 239 نفر بودیم که عراق تبادل نکرده بود. حدود 150 نفر هم تقاضای پناهندگی کرده بودند که آن‌ها را هم آوردند در همان اردوگاه ما در آسایشگاه دیگری. البته از آن تعداد هیچ‌کدام پناهنده نشدند و بعد از مدتی همه آن‌ها بازگشتند. ما در آسایشگاه بودیم، صلیب سرخ آمد، ما را ثبت‌نام کرد، برای خانواده‌ها نامه نوشتیم تا زمانی که طارق عزیز، وزیر خارجه وقت عراق رفت تهران و چند روز بعد آقای ولایتی وزیر وقت ایران به بغداد آمد. چند روز بعدش ما را آزاد کردند. هزار دلهره داشتیم، دل توی دلمان نبود، نیمه شب بود که ما را بردند. پیش خودمان می‌گفتیم اگر ما را بدزدند، چه می‌شود!

از روز آزادی‌تان بگویید.

30 آبان سال 69. رفتیم بغداد سوار یک هواپیمای عراقی شدیم، یک سرگرد عراقی بود به اسم محمودی، خیلی ملعون بود او هم همراه ما بود. وقتی از آسمان عراق آمدیم توی آسمان ایران، انگار هوا عوض شد، انگار دنیا همه‌اش برای ما شد. آسمان وطن، رنگ دیگری داشت. رسیدیم فرودگاه مهرآباد، نماینده ارتش هم آنجا بود. وقتی خودم را معرفی کردم، گفت ما برای آزادی شخص شما، 38 افسر عراقی آزاد کردیم. بعد هم اشاره کرد به عراقی‌ها و گفت آن 38 نفری که کت و شلوار پوشیده‌اند و آنجا نشسته‌اند از ستوان تا سرهنگ را به ازای آزادی شما داده‌ایم، این هم لیست آن‌ها. بعد از قرنطینه به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم و پس از آن با آقای رفسنجانی ملاقات داشتیم و یک سکه به من هدیه دادند و گفتند ما به فکر شما بودیم. بعد از آن به اصفهان آمدیم و هلال احمر من را با یک ماشین به سمت خانه برد، ماشین پدرم را دیدم، مسئولان هلال احمر اول رفتند و خبر را به پدرم دادند بعد من از ماشین پیاده شدم و پدرم را در آغوش گرفتم که لذت‌بخش‌ترین لحظه بود.