خودش را اینگونه معرفی میکند: «من زهراسادات حجازی، فرزند ارشد سردار حجازی هستم.» 37 سال دارد و متولد اصفهان است؛ اما اصفهاننشینی نداشته و از همان اوان کودکی همراه خانواده در شهرهای همدان، مشهد و حالا سالهاست در تهران اقامت دارد. بیست و نهم فروردینماه سال گذشته بـــود کـــه پـــدرش ســـردار سیـــدمحمـــد حسینزاده حجازی، یکی از سرداران خدوم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جانشین سپاه قدس، در اثر جراحات بهجامانده از جنگ تحمیلی، عروج شهادتگونه کرد و پیکر مطهرش دو روز بعد در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. آنــــچه در ادامــــه میخوانـــیـــد گفتوگوی ما با زهراسادات حجازی است؛ گفتوگویی که اگرچه قرار بود حضوری و در اصفهان انجام شود، اما کرونا و دوری مسافت اجازه نداد و این همــراهی بــه صحبــت و گفــتوگــــوی یکســاعتـــه در فضـــای مجـــازی ختـــم شد.
یک معرفی اجمالی از خودتان…
زهراسادات حجـــازی هستـــم فـــرزنـــد ارشــــد ســـردار حــجـــازی، 37 ســــاله و متولد اصفهان. تحصیلات من لیسانس علوماجتماعی است دو فرزند به نامهای محمدامین و هانیه دارم و یک خواهر و برادر به نامهای راضیه و علی.
پدر اصفهانی است و سالها دور از اصفهان…
بله. پدر و مادر بنده سال 61 در اصفهان ازدواج میکنند؛ اما زندگیشان فقط هشت ماه در این شهر بهطولمیانجامد و بعد از آن برای مأموریت دوساله راهی مشهد میشوند و بعد از آن اهواز و بعد همدان و… .
خاطراتی از آن سالها در ذهنتان مانده است؟
بله. بهطورمثال خاطراتی که در ذهن من بهجامانده از همدان و سکونتمان در این شهر در سالهای جنگ است. ساختمانی که ما در آن زندگی میکردیم، ساختمانی بود پر از خانوادههای سپاهی که آنها نیز مثل ما همدانی نبودند و برای مأموریت آمده بودند آنجا. یادم هست پدران ما در بازه زمانی یکیدوماهه در حد خیلیکوتاه به خانواده سر میزدند و مجدد راهی مناطق جنگی میشدند.
چرا همدان بودید؟
همدان بودیم چون پدر در زمان جنگ جانشین سپاه سوم قدس بودند. بهخاطر نزدیــکی بـــه منطـقـه شــایـــد همـــدان را انتخاب کرده بودند.
و تا کی همدان بودید؟
سال 68 به تهران آمدیم و تا به امروز هم تهران ماندیم.
و بعد از جنگ هم مشغلههای زیاد با پدر میماند!
بله؛ خیلی زیاد.
چقدر متوجه این مشغلهها و فعالیتهای پدر بودید؟
ما در تمام سالهای کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و حتی بعد از ازدواج، متوجه مشغلــه زیــاد پدرم به اشــکال مختـــلف بودیم؛ اما این مشغله بهگونهای نبود که ما هیچگاه احساس کمبود و رسیدگی ناقص از جانب ایشان بکنیم؛ نهتنها به امور منزل، حتی به امور تحصیلی فرزندانشان. پدر تا آخرین روزهای حیات خود، خریدهای منزل را خودشان انجام میدادند و گاهی که ما و حتی برادر و دامادهایشان به این موضوع اعتراض میکردیم، جوابشان این بود که من باکمالمیل این کارها را انجام میدهم؛ پس اجازه بدهید کار خودم را بکنم.
دغدغه امور تحصیلیتان را هم داشتند؟
بله. در مورد امور تحصیلی هم اوضاع همیــنطــور بــود. از همــان نخستیـــن روزهایی که ما وارد مدرسه میشدیم ایشان دغــدغهمـنـد مســائــل آمــوزشی ما بودند و با حجم فراوان کاری که داشتند خودشان را در این امر شریک میدانستند. خاطرم مانده که درس ریـــاضی مــا بر عهــده پــدر بود و ایشان شببهشب خودش را موظف میدانست در کنار همه خستگیهای بهجامانده از طول روز، با ما تمرین و مسئله حل کند و مشکلات درسیمان را برطرف کند؛ شده حتی با شوخی و خنده و سربهسر گذاشتن بچهها. مدتزمانی که گذشت و پدر نوهدار شد، حتی این حس مسئولیت را در مورد فرزندان ما نیز نشان داد؛ بهگونهای که مرتب پیگیر امور تحصیلی آنها بود. ایشان مشاور خوبی برای من بودند و من درباره تحصیل فرزندم همیشه با پدر مشورت میکردم؛ حتی در مورد مدرسهای که قرار بود بچهها بروند و البته ایشان هم خودشان را موظف به این کار میدانستند.
هـــر پـــــدری از فــــرزنـــدانــــش درخواستهایی دارد. درخواست پدر شما از شما و خواهر و برادرتان چه بود؟
درخواست همیشگی پدر از ما، توجه به حفظ ارتباطات خانوادگی و رفتوآمدمان با خانواده و درک اهمیت صلهرحم بود. پدر من خیلی اهل تذکر مستقیم نبود و در زندگی همیشه با رفتار و انتخابهای خــودشان به مـا پیــام مــیداد که چه مسئلهای در زندگی ارزش دارد و باید به آن توجه شود و چه مسئلهای بیارزش است. صلهرحم یکی از مسائل بسیار مهم و موردتوجه ایشان بود؛ تا آنجا که حتی در وصیتنامه خود به این موضوع اشاره و بر آن تأکید کرده بودند. همیشه میگفتند اگر خدایناکرده سوءتفاهمی و اختلاف رفتاری بینتان پیش آمد، نگذارید عمیق شود و سریع باگذشت و صحبتکردن آن را حل کنید. معتقد بودند نباید شیطان بین شما فاصله بیندازد. من بهصورت عملی این توصیه پدر را هم در زندگی و دوران حیاتشان دیدم و بعد از آن هم در وصیتنامهشان.
بعد از صلهرحم درخواست دیگر پدر از خانواده، اهتمام و توجهجدی به مسائل عبادی و معنویمان بود. تأکید ویژهای به نماز اول وقت داشتند. حتی در وصیتنامه خود ذکر کردهاند که توجه کنید و مراقبت کنید از نماز اول وقت که در حل همه امور زندگیتان بسیار کمککننده است. همچنین برای ارتقای معنوی، ارتباط با اهلبیت را بهطورویژه توصیه میکردند و البته بسیار زیاد به برپایی روضه هفتگی در خانههایمان تأکیــد داشتنــد. خــود پــدر هم به دلیــل ارادت ویژهای که به حضرت زهرا(س) داشتند، سالانه در منزل روضه برگزار میکردند.
خـــانـــواده، چقـــدر در جـــریــــان فعالیتهای پدر بود؟
پدرم خیلی خانواده را در جریان امور کاری خود قرار نمیدادند. حتی بهصورت گذرا و اشارهای هم مطرح نمیکردند. بهعنــوانمثــال ما در دوران نوجوانی از پدر زیاد سؤال میکردیم که شما در دوران جنگ مسئولیتتان چه بود و چه میکردید؛ ولی بهواقع هیچوقت جواب درست و صحیحی از پدر نگرفتیم. پدر همیشه با خنده میگفت، من آن زمان بیسیمچــی بــودم. بهمــرور کمــی که بزرگتر شدیم، خودمان متوجه شدیمکه ایشـــان مسئـــولیتهـــای مهـــمتری در دوران جنگ داشتند که هیچوقت دوست نداشتند کسی از آن خبر داشته باشد.
اشـاره کردیـد به همــراهی پــدر در سالهای جنگ. آیا این همراهیدر ســالهـــای بعـــد از جنـــــگ و در مأموریتهای برونمرزی هم ادامه داشت؟
در مأموریتهای برونمرزی خیر؛ اما خانواده در مأموریتهای درونمرزی در سالهای جنگ همراه پدر بود.
از مأموریتهای برونمرزی پدر بگویید.
خیلی از مأموریتهای برونمرزیشان اطلاع ندارم، بهجز مأموریت اخیر.
زمانی که لبنان بودند…
بلـــه. مـــأمــوریـــت اخیـــرشان در لبــنـــان از شــــاخـــصتــــرین مـــأمــــوریــــتهای برونمرزیشان بود. مسئولیتشان آنجا فرماندهی سپاه منطقه بود و شخصا خیلی به این مسئولیت علاقه داشتند و برای آن، وقت میگذاشتند. بهنحوی تحولات منطقـه، دغــدغه جــدیشان بود و خیلی باعلاقه، امور مرتبط به آن را پیگیری و برای بهبود ارتباط با برادران لبنــانی، ســوری و حتــی عــراقی تلاش میکردند.
چطور متوجه دغدغهمندیشان شده بودید؟
اوایل که صحبت این مأموریت برای پدر بود، ایشان اهتمام ویژهای برای یادگیری زبان عربی پیدا کرده بودند. برای ما و خانواده این موضوع واقعا عجیب بود؛ اینکه پدر با این سن و اینهمه مشغله اینگونه ضرورت میداند عربی را یاد بگیرد؛ درصورتیکه نیاز جدی به آن نداشتند و میتوانستند بهراحتی آنجا از مترجم استفاده کنند. حتی دفترچه جیبی آماده کرده بودند و کلمات محاورهای عربی را در آن یادداشت میکردند و ظرف مدت کوتاهی توانستند پیشرفت چشمگیری در این زمینه داشته باشند؛ آنقدر که در جلسات رسمی با زبان عربی صحبت میکردند.
و حتما علاقهمند به خدمت در سپاه قدس…
مسلما… درباره علاقه ایشان برای خدمت به سپاه قدس، همین بس که ایشان با پذیرش این مسئولیت، چندین درجه از رتبه و سلسهمراتب خود پایین آمدند و از آن چشمپوشی کردند. این برای من نشاندهنده علاقه ایشان به خدمت در سپاه قدس بود و دوما اخلاص ایشان و بیتوجه بودن به سلسلهمراتب و مقامهایی که در سپاه مرسوم است. پدرم با پذیرفتن این مسئولیت، فرصت خدمت در سپاه قدس را به تمام این سلسلهمراتب ترجیح دادند.
پدرتـــان معـــرفی شدند بــه یـار شهیدسلیمانی. این نزدیکی بهخاطر فعالیت و همکاری در سپاه قدس بود یا سابقه دیگری داشت؟
خیـــــر. ارادت ایشــــــان بـــه شــخــــص شهیــدسلیــمانی از ســالهـــای بسیـــار زیادی بود و عمر چندینساله داشت؛ اما بههرحال در طول این سالها بهواسطه شغل پدرم و نزدیکی عمیق ایشان با حاجقاسم، بیشتر شده بود و ما با چشم خود میدیدم که هردو، روابط بسیارصمیمانه و دوستانهای با همدیگر دارند. از طرف دیگر، با توجه به اینکه از نظـر مرتبه نظامی شهیدسلیمانی فرمانده پدر من محسوب میشدند؛ ولی مواقعی که هر دو را باهم میدیدیم، متوجه شدم واقعا ارتباطشان فرای این حرفها و بسیار نزدیکتر و برادرانهتر است. بهنوعی، هردو تکیهگاه هم و موردمشورت و مورداعتماد هم بودند. این رابطه برای من بهشخصه، واقعا غبطهبرانگیز و تأثیرگذار بود.
بااینهمه علاقه و نزدیکی، با خبر شهادت سردارسلیمانی چطور کنار آمدند؟
پدر زمان شهادت و دریافت خبر لبنان بودند؛ هرچند روز قبلش در جلسهای همراه سردار سلیمانی حضور داشتند و جزء آخرین نفراتی بودهاند که قبل از شهادت کنار ایشان بودهاند. نقل میکردند در آن جلسه و در آن شب آرامش و اطمینان عمیقی در گفتار و رفتار حاجقاسم نمایان بوده است. بااینحال به خاطر رابطه نزدیکی که در چندسال اخیر پدرم با شهیدسلیمانی داشتند، از شنیدن خبر شهادت ایشان مدتها بسیار متأثر بودند؛ اما همیشه تأکید داشتند که شهادت آروزی او و مزد زحمات و مجاهدتهای طولانی او بوده است. مادرم هم تعریف میکنند که بهمحض دریافت خبرهای اولیه و نامشخص از انفجار در فرودگاه بغداد از رسانهها گفته بودند که حاجی شهید شد.
نگاه سردار حجازی به آینده کشور چه بود؟
نگاه پدر من به آینده کشور همیشه یک نگاه امیدوارانه بود. در برخی شرایط، ما هرگاه گلهای داشتیم، صبورانه بـــه حـــرفهای ما گــوش میدادند وپیشــرفتهای کشــور در حــوزههای مختلف را به ما گوشزد میکردند. همیشه تلاششان این بود که دلایل امیدواریشان به آینده کشور را به ما منتقل و ما را متوجه افقهای پیش رو و آینده درخشان ایران کنند. پدرم در بدترین شرایط ناامید نبودند و اجازه نمیدادند ما هم ناامید باشیم.
چقدر مایل به انتقال مسائل سیاسی به خانواده بودند؟
پدرم تا زمانی که از ایشان بهطور مستقیـــم ســؤالی پــرسیــده نمیشد، اظهارنظری در امور سیاسی نمیکردند؛ ولــی خب درهــرحال، ایشــان مــرجع مورداعتمادی برای همه (از فامیل تا دوستــان) بودند. بهعنــوانمثــال زمانی که انتــخابات پیــش رو بــود، خیلیها زنگ میزدند و نظر پدر را دربـــاره فــرد اصلــح جــویـــا میشدند؛ البتــه پدر هیــچوقت جــانــبدارانه وقطعــــی دربـــــاره مسئـــلهای صحبـــــت نمــیکردند و بیشتـــر تحلیــل خـــود را مطرح میکردند و انتخاب نهایی را به عهده خود شخص سؤالکننده میگــذاشتــنــد. پـــــدرم بههیــچوجه ازشخصـــی جــانــبداری نمــیکردند و گرایشی به هیچ دسته و گروهی نشان نمیدادند. در مورد مسائل نظامی هم بهواقع به کمترین میزان ممکن صحبت میکردند و حتی زمانی که مورد سؤال مستقیم درخصوص مسئله نظامی که اخبارش پخششده بود و رسانهای شده بود قرار میگرفتند، کمترین اطلاعات ممکن را در اختیار ما میگذاشتند؛ حالا چه مصلحت را در آن میدیدند چه به دلیل محدودیتی که داشتند. اگر زیاد هم پیگیر بودیم سعی میکردند با خنده و شوخی همهچیز را تمام کنند.
بـــــا پــدر بـحـــث سیـــاســـی هــم میکردید؟
ورای از همه مباحث سیاسی که درباره اشخاص و جناحها با پدر داشتیم، شاخص برای ایشان امر ولایتفقیه بود. پدرم این نکته را بارها و بارها به ما متذکر میشدند و اهمیتش را به ما گوشزد میکردند. تبعیت از ولایتفقیه برای ایشان شاخص و چراغ راه بود. بهواقع این توصیه در کلام شهید عزیز، سردارسلیمانی نیز قابلمشاهده و برای ما راهنما و هدایتگری است که فرمودند «از شئون عاقبتبهخیری، تبعیت از این حکیم و رهبر فرزانه است.»
اگر بخواهید پدر را در چند کلمه تعریف کنید…
پدر من انسانی متواضع، بااخلاص، خـوشاخـلاق و بسیــار مهـــربان بـود. چهرهای که از پدرم در ذهن من نقش بسته، چهرهای با لبخند و روی باز است. لبخند جزء جداییناپذیر چهره پدرم بود.