در ایـــن کتاب، برای نخستیـــنبـــار ازنامههایی استفادهشده که شهید وزوایی قهرمان داستان، سالها برای خواهری که در آمریکا داشت ارسال کرده بود؛ نامههایی که بُعد دیگری از شخصیت این شهید را به نمایش گذاشت. غفارحدادی در یادداشتی که در ایمنا منتشرشده، قهرمان داستانش را به شیوهای جدید به تصویرکشیده است که در ادامه میخوانید:
«خودتان را جای من بگذارید. جوان ۱۹ سالهای را به من معرفی کردند که دانشجوی دانشگاه شریف بود؛ قدبلند و خوشقیافه. در عکسی که به من نشان دادند موهایش را سشوار کشیده بود، پیراهن گلبهی با شلوار جین پوشیده بود. گل خوشرنگی هم توی دستش بود.گفتند خواهر و برادرش آمریکا درس خواندهاند. او هم قرار بوده برای دوره کارشناسی آنجا برود، اما ازآنجاییکه دانشگاه شریف قبول شد، آمریکا را برای ارشد و دکترا نگه داشت. زبانش خوب بود. برای بهتر شدن آن، ترانههای خارجی گوش میداد؛ با هدفونی که در گوشش میگذاشت. با دوستانش سراغ کشف رستورانهای جدید میرفتند، کنتــاکی میخـوردند و سربهسر هم میگذاشتند. گفتند بازی شطرنجش حرف نداشت. تختهنرد، همه را میبرد. هدفگیریاش با توپ خیرهکننده بود. کوه میرفت. لباسهایش را خواهرش از خارج میفرستاد. پدرش قبلا که نمایشگاه ماشین داشته، بنز سوار میشد و هرکدام از خواهربرادرها به اولین درآمدشان که رسیدند، برای خود ماشین خریدند. اهل سفر با دوستانش بود. در دانشگاه از دختری خوشش میآمد، اما به روی خود نمیآورد.از غذاها عاشق سالاد اولویه و از میوهها عاشق خیار و انار بود. رابطهاش با بچهها خوب بود. خواهر، برادرهای کــــوچــکتــر از خــودش، عـــاشــــق او بودند؛ همیــنطــور خــواهـــرزادهها و برادرزادههایش. شاید باورش سخت باشد، اما این خصوصیات نوزدهسالگی کسی است که چهلوسه سال قبل زندگی میکرد. حتی قبل از به دنیا آمدنمن. بعدش به من گفتند: «این آدم چهل سال قبل شهید شده! جوان بیستودوسالهای با حکم فرماندهی تیپ که بهخاطر خواهش حاج احمد متوسلیان در عملیات آزادسازی خرمشهر فــرمانده محــور شــد؛ یعنــی هـــدایت شــشگـــردان که هــرکدام نــزدیک به ۴۰۰ نیـــرو داشت، بر عهــدهاش قـــرار گرفت.پیشتر در عملیات فتحالمبین غوغا کرده بود. گردان ششصدنفره را ۲۰ کیلومتر داخل خاک دشمن کرد؛ در جاییکه حتی پشههای ایرانی هم جرئت پرواز نداشتند. بعد توپخانه دشمن را از کار انداخت و بقیه عملیات را توانست در غیاب بمباران توپها با موفقیت پیش ببرد. قبل از آن، در اطلاعات سپاه خانههای تیمی منافقان را پاکسازی کرد، در عملیات دستگیری موسی خیابانی حضور داشت، در مطلعالفجر در اتاق فرماندهی همراه شهید بروجردی بود و باوجود مخالفت با طرح عملیات هر کاری از دستش برآمد، انجام داد. در عملیات دوم بازیدراز نیز، مجروح شد و فک و دستش داغان شد و تا سرحدمرگ پیش رفت.پیش از آن، فرمانده سپاه سرپل ذهاب بود و زمانی که در تهران بود، وقتش در محوطه ریاستجمهوری و با محافظان آنجا میگذشت. در عملیات اول بازیدراز هم گل کاشت؛ با اینکه روز اول تیر خورد، اما برنگشت و قلهبهقله نیروی گردانش را فرماندهی کرده و خودش جلوتر از همه رفته و با سماجت سهقله از چهارقله مهم غرب را گرفته بود.در سپاه مخابرات نیز با نفوذ و نفاق جنگیده و نیروها را پاکسازی کرده وباوجود پیشنهادهای وسوسهانگیز شغلی و تحصیلی، فرم پذیرش سپاه را پر کرده بود. قبل از آنهم در جهاد سازندگی لرستان به ساختوساز و کار فرهنگی مشغول بود. از تسخیرکنندگان لانه جاسوسی آمریکا محسوب میشد و تا روز آخر حضور گروگانها در لانه از نیروهای محافظ در ورودی یا همان تریبون لانه برای مردم و خبرنگاران بود و پیشتر هم از تظاهرکنندگان خیابانهای مختلف تهران بود و در مخالفت با رژیم شاه فعالیت میکرد.»در ادامه این یادداشت آمده است: «من باید کتابی مینوشتم که سیر صعودی زندگی و تصمیمات و دغدغههای این پسرک شجاع و جسور و دوستداشتنی را نشان میداد. به نظرتان کار راحتی بود؟ پیداکردن پیچومهرهها و اتصالات بین وقایع، رسیدن به لحظات حساس تصمیمگیری، نشان دادن تردیدها، تضادها، مشکلات، حساسیت موقعیت و عوامل مؤثر بر هر تصمیم و آنگاه تصمیماتطلایی که شهید محسن وزوایی در لحظهلحظه زندگیاش گرفته، سختتر از آن چیزی بود که تصورش را بکنید؛ آنهم بعدازاین همهسال. من هم نتوانستم چنین کاری انجام بدهم، اما تمام تلاشم را کردم. دو سال برای یافتن تکتک صحنهها جان کندم با خیلیها مصاحبه کردم، نامههای خودش به خواهرش را یافتم و کلمــهبهکلمــه نوشیــدم. صــوتها وفیلمهایش را بارها و بارها بهدقت کاویدم. نتیجه در ظاهر کتابی است که «یک محسن عزیز» نامیده میشود، ولی برای من، شکلگیری یک الگوی قهرمان است در دلم، ذهنم، تصمیماتمو آیندهام. کسی که بچههایم عمومحسن صدایش میزنند و عکسش را توی اتاقشان زدهاند. کاش که من و بچههایم هم طوری زندگی کنیم که روزیروزگاری، کسانی که بعد از مرگمان به دنیا خواهند آمد، با ورقزدن دفتر زندگی ما صورتشان از تحیر و تعجب گل بیندازد، عکسمان را قاب کنند و برای ما کتاب بنویسند؛ هرچند نتوانند حقمطلب را ادا کنند!»