سعیدخان همچنان شلوارش را باد میزد تا به خیال خام خودش، عوارض سوختگی را کم کند. هیچگاه فکرش را نمیکرد که قضیه برگرداندن سینی چای در خواستگاریها، واقعا اتفاق بیفتد.
بارهاوبارها این صحنه را در سریالها دیده بود و همیشه در کسوت منتقد فیلم، به آن ایراد گرفته و میگرفت که «چقدر مسخره و تکراری». حتی اگر یکدرصد هم احتمال میداد که روزیروزگاری قرار است سینی چای برگردد، فکرش را نمیکرد که به جای داماد، روی پدر داماد فرود بیاید. بین دوراهی مانده بود که آیا همچنان به روی مبارک نیاورد که تا عمق جان سوخته است یا روی مبارکش را تبدیل کند به آن روی سگش!سایز سعیدخان و اصغرآقا، به هم نمیخورد که اصغرآقا بخواهد یکی از شلوارهای رسمیاش را به او قرض بدهد تا سعیدخان لااقل از لحاظ بصری، کمتر در عذاب باشد. تنها گزینه روی میز، زیرشلواریهای راهراه مخصوص مهمانها بود که در هر خانهای با انواع رنگ و سایز موجود است؛ حتی سایز چندایکسلارج سعیدخان! در آن لحظه، این راهحل به ذهن همه رسیده بود ولی هیچکس جرئت بیانش را نداشت! خانواده عروس از ترس اینکه نکند به سعیدخان و خانوادهاش بربخورد، چیزی نمیگفتند.
سعیدخان نگران بود که قضیه زیرشلواریپوشیدن در خواستگاری، دهانبهدهان بچرخد و تا سالهای سال نقل محافل و کسبه بازار باشد. کافی بود بهخاطر چند متر پارچه راهراه و یک کش دررفته، عنوانش از «سعیدخان باخدا» تبدیل بشود به «سعیدخان زیرشلواری» یا «سعیدخان راهراه» و نامش بنشیند کنار «خسرو دزده»، «کریم لوله»، «عزیز یهوری» و امثال اینها!
مهدی از ترس اینکه پدرش مثل همیشه، حرفهای او را رد کند، زبان در دهان گرفته بود. مریمخانم هم ترجیح میداد درخواست زیرشلواری نکند که مبادا هیچکدام از زیرشلواریها سایز شوهرش نباشد و سکه یک پول بشوند! غیر از مریم خانم و سعیدخان که روی مبل، جا خوش کرده بودند، چهارنفر دیگر، روی زمین، قندها و استکانها را جمع میکردند تا به این بهانه، چشمدرچشم سعیدخان نشود و کسی از آنها انتظار چارهجویی نداشته باشد؛ هرچه بیشتر کشش میدادند فایدهای نداشت و صدایی از سعیدخان و مریم خانم در نمیآمد. فقط زمزمههای آسیهخانم شنیده میشد که بهصورت درهم و مبهم «وای! خدا مرگم بدهد» و «حلال کنید تو رو خدا» از زیر چادرش میپیچید در فضای سوتوکور مجلس.منیژه و مهدی در آن بین، یکی دو باری، ریز و قاچاقی چشمدرچشم شدند و لبخندی به هم زدند. معلوم بود که یکمشت از همان قندها در دلشان درحال آبشدن است. منیژه، سینی را برداشت و با خجالت، رفت توی آشپرخانه. همه دوباره در جای قبلیشان مستقر شدند. اصغرآقا برای اینکه فضا را عوض کرده باشد، یکی از آن شوخیهای مسخرهاش را رها کرد در مجلس؛ «چایش، از این چایهای خارجی است؛ تهاجم فرهنگی شد به سعیدخان»! این را گفت و زد زیر خنده؛ ولی هیچکس الا مهدی که به رسم ادب خواست هوای پدرزن آیندهاش را داشته باشد،
نخندید. مریمخانم جوک را نفهمید و سعیدخان هم که معلوم بود صد سال سیاه نمیخندد! اصغرآقا با چشمغره همسرش، خودش را جمعوجور کرد و با گفتن یک «جدا از شوخی» شروع کرد به سخنرانی مفصلی درباره تهاجم فرهنگی! اصغرآقا که تنها سفر دورش، شمال بود، آنچنان در نقد غرب و مدرنیته حرف میزد که هرکسی او را نمیشناخت، فکر میکرد یکی از کارشناسان شبکه چهار یا شبکه خبر است! میان صحبتهایش هم یکسری سخنبزرگان میچپاند! معلوم بود آنها را یا از زیر صفحات تقویم حفظ کرده یا در گروههای چت خوانده است. مریمخانم زل زده بود به کفهای گوشه لب اصغرآقا و فقط سر میجنباند.سعیدخان تماممدت به مغازه لوازمخانگی اصغرآقا که نمایندگی انحصاری فروش فلان برند خارجی بود فکر میکرد؛ برندی که تا آن روز، دو سه نفر از بازاریان را ورشکست و مجبور به تغییر شغل کرده بود.
برای اینکه مجبور نباشد حرفهای اصغرآقا را رد و تأیید کند، سرگرم پوستکندن موز شد. اصغرآقا که میخواست هرطور شده سعیدخان را درگیر بحث کند، با اشاره به موز توی دستان سعیدخان گفت «مثلا همین موز! به همینقبله قسم اگر ایرانیاش بود، میخریدم و نمیگذاشتم سعیدخان، نمکگیر این فرنگیهای نمکبهحرام بشود؛ ببینید چطور فرهنگشان را توی حلقوم ما فرومیکنند»!
سعیدخان، به بهانه اینکه تلفن همراهش زنگ میخورد، موز را پوستکنده و نکنده، برگرداند توی بشقاب و الکی مشغول صحبت با تلفن همراهش شد. هنوز چند ثانیهای از صحبتش نگذشته بود که تلفنش، همانطور که کنار گوشش بود، با صدای بلند «سامی یوسف»، زنگ خورد! ورود مجدد منیژه با سینی چای، به داد سعیدخان و ادای دروغینش رسید تا کسی به روی او نیاورد؛ الا آسیهخانم که ترکیب قیافه متعجب و مضحک سعیدخان با نوای سامی یوسف را نتوانست هضم کند؛ چادر را کشید روی سرش و فراتر از حد انتظار، زد زیر خنده!
منیژه که از همهجا بیخبر بود، با شنیدن صدای غرش مادرش ترسید و اینبار سینی چای را برگرداند روی اصغرآقا! سعیدخان به تلافی آنچه تا آنجا بر او گذشته بود، محکم زد روی ران پایش و بلند گفت «امان از تهاجم فرهنگی»! اصغرآقا هم از شدت سوزش داد زد «امان؛ امان… مرگ بر …»!