خودتان را معرفی کنید؟
سرهنگ بازنشسته زرهی ستاد، نجات براتی بختیاری هستم.
متولد چه سالی وکجا؟
متولد 1323، مسجدسلیمان.
شغل پدر و مادر؟
پــدرم کـــارگر شــرکت نفــت بود و مــادرم خانهدار. ششبرادر هستیم و سهخواهر.
چه سالی وارد ارتش شدید؟
سال 43 وارد دانشکده افسری شدم.
چرا ارتش؟
پدرم برایمان تعریف میکرد در زمان جنگ جهانیدوم که ایران اشغال شد و لشکر هندی انگلیسی وارد خوزستان شد، چه جنایتهایی در ایران انجام دادند. میگفت من خودم شاهد جنایت آنها بودم؛ بههمینخاطر دوست دارم شما وارد ارتش شوید و از کشورتان دفاع کنید. همین شد که مرتب ما ششبرادر را تشویق میکرد وارد ارتش شویم.
در ارتش چه دورههایی را گذراندید؟
مرداد 43 وارد دانشکده افسری شدم و پس از دوره سهساله دانشکده، برای گذراندن دوره مقدماتی زرهی به مرکز زرهی شیراز رفتم. آن دوره یکسال طول کشید و بعد نوبت به دوره چتربازی، رنجر و جنگ در کوهستان رسید. پسازاین دورهها چون خوزستانی بودم، لشکر 92 زرهی اهواز را انتخاب کردم.
از بدو ورود خود به لشکر 92 زرهی اهواز بگویید.
چندماه بعداز ورود به لشکر 92 زرهی اهواز، صدام و حسنالبکر در عراق روی کار آمدند و درگیریهای مرزی ایران و عراق شروع شد. گردان ما، گردان سوار زرهی بود و وظیفهاش تأمین و شناسایی. چند سال درگیر بودیم تا اینکه روابط ایران و عراق خوب شد. پس از انقلاب دوباره این روابط بههمخورد.
با شروع جنگ تحمیلی، وضعیت لشکرها چگونه بود؟
از 16 لشکر و تیپ مستقلی که ایران داشت، تنها دولشکر درگیر جنگ شدند؛ لشکر 81 زرهی کرمانشاه و لشکر 92 زرهی اهواز. لشکر 28 کردستان و 64 ارومیه هم درگیر گروهکها بودند. درعرض این دوسالی که از انقلاب گذشته بود، گروهکهای ضدانقلاب و تجزیهطلب بانفوذ در برخی از ارکان کشور، حداکثر لطمه را به انقلاب و ارتش زده بودند. ارتشیها افرادی چون شهید صیادشیرازی، شهید اقاربپرست و شهید کلاهدوز بودند. همه دانشجویان دانشکده افسری از خانوادههای معمولی و شرافتمند این مملکت بودند، ولی منافقان هدف داشتند و میخواستند با تضعیف ارتش دربرابر انقلاب مقابله کنند. برای مثال تیپ2زرهی دزفول، تیپی بود که صدام از آن میترسید. از سال 48 وقتی لب مرز مانور میداد، صدام به سازمانملل شکایت میکرد که ایران دارد نیروهایش را لب مرز میآورد. وقتی جنگ شد، فرمانده آن، سرگرد مخابرات بود؛ هرچقدر هم عاشق کشورش باشد، وقتی تخصص نداشته باشد کارایی ندارد. گروهکها نفوذ کرده بودند و این بلا را سر ارتش آورده بودند یا لشکر 92 زرهی اهواز که قویترین لشکر خاورمیانه بود و ما افتخار میکردیم که در این لشکر هستیم، ولی با نفوذ گروهکها از 19هزار استعداد در این لشکر، تنها 10هزار نفر باقی مانده بودند. صدام چون از این لشکر وحشت داشت، زمان جنگ هم بااحتیاط حمله میکرد. آمریکا و غرب به صدام اطلاعات میدادند که کسی جلوی تو نیست. اینها اسم است، تو کار خودت را بکن؛ درصورتیکه خودش هنوز هم وحشت داشت.
چطـــور ایـــن وحشـــت را حـــس میکردید؟
ببینید، وقتی ما خودمان را جای عراق میگذاشتیم، میتوانست 48ساعته به اهواز برسد، ولی بهدلیل همین وحشتی که از لشکر 92 داشت، نتوانست.
با آغاز جنگ، شما در همان لشکر 92 زرهی بودید؟
بله؛ من خوزستانی بودم و به تمام منطقه آشنایی داشتم. بعد از سال 48 که در لشکر 92زرهی بودم به تمام مناطق مرزی آشنایی داشتم؛ چون گردان ما از خرمشهر بود تا مهران. مهران آن موقع جزو منطقه نظامی لشکر 92 بود و زمان جنگ جزو کرمانشاه شد.
از خرمشهــر و سقــوطــش چــه خاطرهای به یاد دارید؟
آن روز نهتنها مردم خوزستان، که کل مردم ایران ناراحت بودند. خرمشهر برای ما بسیار اهمیت داشت. یکی از بنادر مهم ایران ازلحاظ سیاسی، جغرافیایی و اقتصادی بود. برای صدام هم مهم بود؛ برایش حیثیتی شده بود. گفته بود اگر خرمشهر سقوط کند، کلید بصره را به ایرانیان میدهم و البته که او انسان عهدشکنی بود. برای یک نظامی، سقوط خرمشهر بسیار سختتر بود.
چرا برای نظامی سختتر بود؟
چون یک نظامی به عشق ایران لباس ارتش را میپوشد. ایران کجاست؟ از رود ارس تا سیستان و بلوچستان. نظامی
وقتی میفهمد گوشهای از ایران تصرف شده، فرقی نمیکندکجای ایران باشد؛ آرام و قرار ندارد. یک نظامی به عشق وطنش وارد ارتش میشود؛ واِلا ارتش که مزایا و حقوق آنچنانی نداشت؛ بهخصوص برای ما که در خوزستان شغل زیاد بود؛ پس تنها دلیل ما عشق به وطن بود.
وقتی ما میگوییم وطنمان را دوست داریم؛ یعنی این مرزها و این خاک با خون شهدا آغشته شده. چقدر از ایــرانیها را چنگیز کشت! چقدر را تیمورلنگ کشت! خاک ایران بهخاطر همین خونها مقدس است و آن را دوست داریم.
با شروع جنگ از خانواده خبر داشتید؟
وقتی جنگ شروع شد، پنجاهروز از خانوادههایمان بیاطلاع بودیم. وسایل ارتباطی که نبود، هیچ خبری نداشتیم. بعد از پنجاهروز که جبههها ثابت شد و لشکرهای دیگر برای کمک رسیدند، سهچهار روز مرخصی دادند برویم ببینیم خانوادههایمان کجایند!
شما آن زمان متأهل بودید؟
بله؛ دوتا فرزند داشتم.
خانواده کجا بودند؟
ما از سال 42 بعد از بازنشستهشدن پدرم، از مسجدسلیمان به اهواز آمدیم و آنجا ساکن شدیم. همه فامیل ما در اهواز بودند. وقتی بعد از پنجاهروز به خانه سرزدیم، اهواز، همه درها بسته بود. میدانستیم که جنگزده هستند و نمیمانند؛ میروند. بالاخره مادرم را در شوشتر و همسر و فرزندانم را در مسجدسلیمان پیدا کردم. همه اهواز جنگزده بودند. در اصل ما لشکر 92
زرهی اهواز و لشکر 81 کرمانشاه در
دوجبهه میجنگیدیم؛ هم خودمان در جبهه میجنگیدیم، همخانوادههایمان جنــگزده بــودند. کــوی افـســـران و درجهداران همه جنگزده بودند.
این وضعیت برای خانواده سخت نبود؟
نه؛ توجیه بودند. همسر و فرزندانم را به شهر بروجرد، پیش پدر و مادر همسرم فرستادم و مادرم در شیراز منزل گرفتند. من همیشه گفتهام ایثارگری ما و جبهه ما را باید بهحساب زنوبچهمان بگذارند؛ ایثار اصلی را آنها انجام دادند.
آن پنجاهروز نگران و دلواپس خانواده نبودید؟
بهطورقطع نگرانشان بودیم، ولی پیش خودمان دودوتاچهارتا میکردیم که تــوی خــرمشهر، بستـــان، سوسنــگرد، آبـادیهای مرزی دهلــران، مهـــران، قصر شیرین و… چند تا خانواده، مادر و بچه هستند که پناهی ندارند و باید مراقبشان باشیم.
ما آموزشیافته ارتش بودیم؛ کشور و هموطن برایمان مهمتر بود. من رئیسرکن یکم فرمانده قرارگاه و معاون رئیس ستاد سرهنگ نیاکی بودم؛ یعنی دست راست ایشان بودم سال 60 وقتی دخترش به خاطر سرطان در بیمارستان بستری بود، همسرش هرچقدر زنگ میزد که به ملاقات دخترش برود، نمیرفت. یکروز به من گفت که دیگر تلفنهای همسرم را جواب نمیدهم. هروقت تماس گرفتند، بگو منطقه است.
بین عملیات اللهاکبر و بستان بود. تیمسار فلاحی و حتی خود بنیصدر تمــاس گرفته بود که به او بگویید به دختـــرش ســـر بزند، ولــی نمـــیرفــت. دخترش را بینهایت دوست داشت و از بیماریاش ناراحت بود. وقتی به او گفتم چرا نمیروی؟ گفت: «این دخترهای بستانی همه دخترهای من هستند؛ چه فرقی میکند؟ او یکی از دختران من است.» میدانست چه بلایی به سر این خانوادهها میآورند. دخترش مرد و او توانست خودش را به مراسم چهلم دختر پانزدهسالهاش برساند. هموطنبودن ما غیر از آن است که بگوییم هموطن را دوست داریم و بعد به ملت خیانت کنیم.
و چه سالی به اصفهان آمدید؟
پدر همسرم فرهنگی بود. سال 60 به اصفهان منتقل شد و آنها هم همراه او آمدند. سال 61 برای خودمان در اصفهان خانه خریدیم و من هم بعد از پایان جنگ پیش آنها آمدم.
و خـــب میرسیــم بــه عملیـــات بیتالمقدس. شما در آن عملیات هم حضور داشتید؟
یک ماه بعد از عملیات فتحالمبین؛ یعنی دهم اردیبهشت، عملیات بیتالمقدس آغاز شد. لشـکر 16 زرهــی، 21 حمــزه، 92 زرهی و تیپهای مستقل وارد عمل شدند؛ همچنین بهازای هر لشکر از ارتش، نیروهای سپاه هم حضور داشتند؛ مثل تیپ 14 امامحسین(ع)، تیپ 8 نجف، تیپ 27 محمدرسولالله و… . هنگام عبور از رودخانه، بیشترین تلاش را گردانهای مهندسی ارتش کردند، ولی هیچگاه از آنها اسمی آورده نمیشود. پنجپل شناور روی رودخانه کارون در فاصله 35 کیلومتری زدند تا لشکرهای زرهی بتوانند از روی آن حرکت کنند.
شما چه سمتی داشتید در آن عملیات؟
من معاون رئیس ستاد لشکر 92 زرهی اهواز بودم؛ همچنین رئیس رکن یکم و فرمانده قرارگاه لشکر بودم. هرسه تا سمت را باهم داشتم؛ چون کمبود نیرو بود.
در پیشرویها موفق به پیروزی شدید؟
بله؛ تمام منطقه از کارون تا مرز آزاد شد. جاده اهواز- خرمشهر و خط راهآهن آزاد شد، آبادان هم که قبلا در عملیات ثامنالائمه آزاد شده بود، ولی خرمشهر را نتوانستیم آزاد کنیم؛ مقاومت زیاد بود. چندینبار حمله کردیم، ولی موفق
نشدیم. عراقیها در خرمشهر، پشت سرهم خاکریز زده بودند. به صیادشیرازی پیشنـهـاد دادنـد که پــایـــان عملیـات بیتالمقدس را اعلام کنیم.
یعنی ازدستدادن خرمشهر! واکنش صیادشیرازی چه بود؟
گفته بود: «بدون آزادسازی خرمشهر، جـواب مـردم و حضــرت امــام را چه بدهیم؟!» انسان وقتی تمام تمرکزش روی یک مسئله باشد، خواب و رؤیاهایش هم درگیر همان مسئله میشود.
صیادشیرازی وقتی از قرارگاه گلف که قرارگاه اصلی ارتش و سپاه بود، خسته برگشته بود، به امیر ذاکری پشت بیسیم گفته بود که من چرت کوتاهی میزنم؛ اگر خوابم برد، بیستدقیقه دیگر من را بیدار کن. امیر ذاکری یکی از افسران شایسته اطلاعات رزمی ارتش و مشاور نظامی صیادشیرازی در قرارگاه جنوب بود. چنــددقیــقه بعد خــودش بیـــدار میشود و این ایده را میدهد که اگر بین شلمچه و خرمشهر که 17کیلومتر است در پنجکیلومتری وسط به سمت اروند حمله کنیم، ارتباط خرمشهر و شلمچه قطع میشود و بدین ترتیب خرمشهر محاصره و کار تمام میشود. این قضیه در خاطرات امیر ذاکری و صیادشیرازی بیان شده است.
و این اقدام انجام شد؟
شهید صیادشیرازی به قرارگاه گلف میرود و با محسن رضایی درمیان میگذارد. محسن رضایی هم قبول میکند؛ فقط برای او دو شرط میگذارد؛ اول اینکه به فرماندههایی را که میخواهند عملیات انجام دهند خودت ابلاغ کن و دوم اینکه فرماندهی عملیات را خودت بر عهده بگیر. صیاد شیرازی هم میپذیرد.
و اقدامات لازم درخصوص آن انجام شد؟
بله؛ طرحریزی انجام شد، واحدهای شناسایی انتخاب شدند، یک تیپ از لشکر 77 پیاده خراسان خواستند، یک تیپ از لشکر 21 حمزه، دو تا تیپ از لشکر 92 زرهی اهواز، تیپ 23 نوهد که همه از منتخبان ارتش بودند.
دو گردان تفنگدار دریایی، سه گروهان آبی خاکی دریایی، 300 قایق مجهز، 45 گروه غواص، 50 نفر ملوان، 160 نفر قایقران، اینها در سطح آبادان، آماده محاصره خرمشهر بودند. از سپاه هم تیمهای شایسته و عملیاتی انتخاب شدند، تیپ امام حسین، تیپ 8 نجف، تیپ 27 محمدرسولالله، تیپ 31 عاشورا و … . درنهایت نیروهای زبده ارتش و سپاه به فرماندهی شهید صیادشیرازی باهم ترکیب شدند و از ساعت سیدقیقه شب یکم خرداد، عملیات آزادسازی خرمشهر شروع شد. در خاطرات خود عراقیها آمده که رزمندههای ایرانی با چه شجاعت و شهامتی به خاکریزهای عراقیها حمله میکردند. شب دوم عملیات، هجوم اصلی آغاز شد.
چگونه؟
یگانها به خاکریزهای خرمشهر حمله کردند و ارتباط شلمچه و خرمشهر قطع شد. یگانها به اروند رسیدند. عراقیها دیگر هیچ امیدی نداشتند. تنها پل روی اروند باقیمانده بود که سحرگاه روز سوم، دوخلبان شجــاع ایرانی به نامهای خلبان سرهنـگ اسکنــدری و خلبان سرهنگ زمانی، مأموریت پیدا کردند با فانتوم پل را بزنند و اینکار را انجام دادند. سمت آبادان هم نیروی دریایی و تیپ نوهد آماده بودند، خرمشهر کاملا در محاصره قرار گرفت. یکسری از عراقیها پوتینها را درآوردند و به آب زدند و همانجا کشته شدند و تعداد زیادی اسیر شدند. 19هزار و 700 عراقی اسیر شدند که این تعداد معادل استعداد عملیاتی دو تا لشکر است. وقتی خرمشهر آزاد شد، از طرف لشکر 92 زرهی اهواز تابلو بزرگی که روی آن نوشتهشده بود «به خرمشهر خوشآمدید» را در ورودی خرمشهر نصب کردیم. من بهعنوان سرپرست همراه آنها برای نصب تابلو رفته بودم.
واکنش مردم پس از فتح خرمشهر چه بود؟
وقتی خرمشهر آزاد شد، مثل زمانی که تیمهای ورزشی پیروز میشوند و مردم توی خیابانها شادی میکنند، همه کوچک و بزرگ شادی میکردند. برای ایران، خرمشهر مهم بود. یکی از ادعاهای صدام بود و حاضر نبود کنار بکشد. مردم اهواز بهقدری از آزادی خرمشهر خوشحال بودند که گالن آب فرستاده بودند جلوی لشکر و میگفتند از زیر پل خرمشهر برای ما آب بفرستید؛ میخواهیم با این آب، وضو بگیریم. آب از همان اهواز میآمد توی خرمشهر، ولی مردم این آب را میخواستند. گالنها را پر میکردیم و برایشان میفرستادیم.
با اســرای عـــراقی چــه کــردیــد؟ تعدادشان که خب کم نبود!
مــا اسرا را در خــط نگــه نمــیداشتیــم. یکشب میماندند و سریع آنها را به عقب میفرستادیم تا توسط گروههای متخصص، تخلیه اطلاعاتی شوند. در عملیات بیتالمقدس، طریقالقدس و فتحالمبین هر سه عملیات عمده کلاسیک استاندارد، برای اسرا کمپ درست کرده بودیم. در عملیات فتحالمبین، من مسئول قرارگاه عملیاتی بودم. نزدیک رقابیه اسیر گرفتیم؛ یک ژنرال عراقی بعثی هم بین آنها بود. طرفدار صدام بود، ولی برای ما قابل احترام بود. کنار کمپ اسرا تابلویی زدم و یک بیت شعر به سه زبان فارسی، انگلیسی و عربی از شهریار، شاعر کشورمان در مدح حضرتعلی(ع) نوشتم «بهجز علی که گوید به پسر که قاتل من، چو اسیر توست امشب به اسیر کن مدارا». فروردین هوا سرد بود؛ پتو هم داده بودیم. صبح وقتی برای بازدید رفتیم، آن ژنرال عراقی تابلو را خواند و به من گفت، اینهایی که نوشتی رعایت نشد. یکی از ستوانها شیطنت کرده بود و پتوی ژنرال عراقی را گرفته بود. ما آن ستوان را تنبیه کردیم.
چرا رفتار درست با اسرا برای شما مهم بود؟
ما از لحاظ اسلامی و انسانی دستور داریم اسیر وقتی اسلحهاش را زمین گذاشت، در پناه قانون است. مقررات ژنو برای صد سال پیش است، ولی ما از 1400سال پیش دستورات حضرت علی(ع) را درباره مدارا کردن با اسرا داریم. ما معتقدیم جنگ و انسانیت جداست. ما همانطور که برای خودمان جیره غذایی مشخص میکردیم، به دژبان هم ابلاغ میکردیم برای اسرای عراقی هم جیره غذایی پیشبینی کند. همواره کشتههای عراقی را کفن و دفن میکردیم. بعد از آزادسازی بستان، گفته بودم برای کشتههای عراقی آلبومهایی تهیه کنند و در آن، ردیف و شماره قبرها را یادداشت کنند و آنچه همراه داشتند را ضمیمه کنند تا بعدها شناسایی آنها بهآسانی صورت گیرد.
مسلما آنها با اسرای ما چنین نمیکردند!
از ایرانی بافرهنگتر و انسانتر وجود ندارد؛ چون با فرهنگ ایرانی و فرهنگ شیعه بزرگشده. آنها بویی از انسانیت نبرده بودند. ما در دستورهای عملیاتی که صادر میکردیم، همواره میگفتیم به یگانها ابلاغ کنید کسی حق ورود به خانه، آبادی و آسیبرساندن به مردم را ندارد و حتی حق گرفتن آب هم از آنها ندارد، ولی پس از فتح خرمشهر وقتی وارد شهر شدیم، عراقیها داخل سنگرهایشان را با قالیهای مردم تزیین کرده و کولرها و وسایل مردم خرمشهر را به داخل سنگرها آورده بودند. در عملیات نصر، به زنها و دخترهای هویزه و جنوب سوسنگرد هم رحم نکرد. آنجا گورستانی داریم که آنها را زندهبهگور کردند.
کجا بیش از همه دلتان لرزید؟
خدا میداند بعد از عملیات بیتالمقدس که از رودخانه عبور کردیم و رسیدیم به نزدیکیهای خرمشهر، استخوانهای کوچک و بزرگ با پستانک افتاده بود؛ معلوم بود مادر بچهاش را بغل زده و از شهر بیرون آمده تا نجات پیدا کند، ولی در اثر گرما کشتهشده.
باوجود گذشت این همه سال اینکه هنوز این صحنهها در خاطرتان مانده، سخت نیست؟
جنگ وحشتناک است. جنگ چیز خوبی نیست. مــا از وطــن دفــاع کــردیم و ایــن اجتنابناپذیر بود. صدام شو تلویزیونی اجرا کرد، با سیگار برگ و با فانوسقهای که بسته بود، فرمان جنگ را با کشیدن طناب توپ شروع کرد. او متجاوزگر است و باید غرامت جنگی بدهد که هنوز هم نداده است.
آزادی خرمشهر را مرهون تلاش چه کسانی میدانید؟
امام با جمله «خرمشهر را خدا آزاد کرد» آب پاکی را روی دست همه آنهایی که دچار منیت شده بودند، ریخت. شما نمیدانید این جمله چقدر در ایجاد وحدت، سرنوشتساز بود؛ چون 13، 14 واحد حمله کرده بودند، هرکس منطقه خودش را میدید و میگفت ما آزاد کردیم. من معتقدم خرمشهر پس از عنایت خدا، با خون شهدا آزاد شد.
از ارتباط با شهید صیادشیرازی بگویید.
با شهید صیادشیرازی هم دوره بودیم. دانشکده افسری سهسال است؛ هرکدام چهــارگــروهان هستنــد و هــر گـــروهــان 60 نفرند. این 60 نفر همهجا باهم هستند؛ اردو، ناهارخوری، دورههای آموزشی، آسایشگاه. ما با صیادشیرازی در یک گروهان بودیم و چون همیشه باهم بودیم ارتیاط نزدیکی داشتیم.
شخصیت شهید صیادشیرازی را چطور دیدید؟
انسان مؤمن و معتقدی بود. واقعا شایسته بود. اینقدر پاک بود که فرمانده گروهان ما او را به عنوان منشی انتخاب کرده بود. منشی باید آدم پاک و صادقی باشد تا عدالت را رعایت کند. قلبا به انقلاب و امام و کشورش معتقد بود؛ یک نظامی به تماممعنا که عاشق کشورش بود. وقتــی فــرمانده نیــروی زمینــی شــد، در جبههها تحول ایجاد کرد. عملیاتهای بزرگی چون طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس در زمان فرماندهی او انجام شد. وقتی فرمانده شد، بههیچوجه خودش را گم نکرد. زمانی که به لشکر ما سر میزد، به من میگفت آقا براتی یادت هست همیشه در دانشکده افسری جلو بودی. من میگفتم فعلا شما جلو هستی و من افتخار میکنم شما فرمانده ما هستی.