یادگاری صدام را در اصفهان از پایم درآوردند!

نامش «کشور» است، نام‌خانوادگی‌اش «نجار»! متولد آبادان، اما بزرگ‌شده خرمشهر. «حشمت نو» محله‌شان را هنوز خوب به یاد دارد. کوچه‌به‌کوچه و بن‌بست به بن‌بستش را؛ هرچند می‌گوید بعداز سقوط خرمشهر به‌سختی خانه‌شان را پیداکرده و «مسجد جامع خرمشهر» به کمکش آمده است. او در  21 سالگی‌اش،‌ همه 35روز مقاومتِ سختِ خرمشهر را با پوست و گوشت و خونش لمس کرده است. «کشور نجار»، در روزهایی که نه غذایی بود برای خوردن، نه آبی بود برای لب‌ترکردن و نه حتی جایی بود برای چنددقیقه استراحت و چشم‌روی‌هم گذاشتن، کنار مردمانش در خرمشهر می‌ایستد و می‌جنگد و در شرایطی که عــراقی‌هــا خــانه‌بــه‌خــانه و پشت‌بـــام‌ به‌پشت‌بام جلو می‌آمدند، لحظه‌ای مردم را تنها نمی‌گذارد و به‌پیر و جوانِ مجروحان و زخمی‌ها در خرمشهر امدادرسانی می‌کند. خبر «سقوط خرمشهر» هنوز هم برایش تلخ‌ترین خبر است؛ وقتی یاد روزهای خونینش می‌افتد که در دودسیاه گم شد. می‌گوید: «خیلی سخت بود شهری را رها کنیم که تا همین دوماه قبل، همه آرزوهایمان در آن رنگ واقعیت داشت. سخـــت بود خـــداحافظــــی با خرمشهری که دیگر نه خرم بود و نه شهر!» از سفره جنگ و روزهای سختی که گذرانده، فقط یک ترکش به او رسیده است؛ ترکشی که نصف آن را در بیمارستان دکترشریعتی اصفهان درآوردند و به‌عنوان یادگاری صدام به او دادند و نصف دیگرش هم سال‌هاست در پای راستش جا خوش‌کرده‌است. 

تاریخ انتشار: 03:23 - سه شنبه 1401/03/3
مدت زمان مطالعه: 14 دقیقه
خانم نجار متولد خرمشهر است؟
متولد 1338 آبادان، بزرگ‌شده خرمشهر.
یعنی از آبادان آمدید خرمشهر؟
پدرم شاغل در شرکت نفت بود و ما به‌همین‌خاطر در منازل سازمانی شرکت نفت در آبادان ساکن بودیم تا اینکه سال 42 پدرم بازنشسته شد و آمدیم خــرمشهر. از آن زمــان به بعــد مـــا در خرمشهر بزرگ شدیم، درس خواندیم و قد کشیدیم.
چرا خرمشهر؟
تصمیم پدرم بود؛ عموهایم هم آنجا بودند. پدرم زمینی را در خرمشهر خرید و یک‌خــانه ســاخت و بعد همگـــی با هم آمــدیــم. الحمدلله زنــدگی خـــوبی داشتیم؛ نه مرفه بودیم، نه سطح ضعیفی داشتیم. پدر و مادرم عاشق هم بودند.
از دوران کودکی‌تان در خرمشهر بگویید.
دوران کودکی و خاطراتش را زیاد به‌یاد ندارم. تنها چیزی که از آن روزها یادم است، این بود که صبح‌ها با صوت قرآن پدرم بیدار می‌شدیم.
کدام محله خرمشهر زندگی می‌کردید؟
خیابان حشمت نو، محله حشمت نو. یک‌طرفش به آتش‌نشانی می‌خورد، طرف دیگر به فلکه دروازه، یک‌طرف دیگر به دیزل‌آباد یا مقبل و طرف دیگر به استادیوم خرمشهر.
و این محله هنوز هم زنده است؟
بله؛ ولی تمام خانه‌ها خراب‌شده‌اند و به شکلی که قدیم بود، نیست.
برسیم به شروع جنگ و روزهای ناآرام در خرمشهر…
ابتدا از قبل از جنگ؛ یعنی انقلاب می‌گویم. زمانی که انقلاب شد، من سال آخر دبیرستان بودم. خاطرم هست در روزهای منتهی بهپیروزی انقلاب، با تعدادی از بچه‌های دبیرستان، ازجمله خانم زمانی وخانم موسوی که برادرانشان در سپاه خرمشهر فعالیت داشتند، در اعتراض به شرایط بی‌بندوباری مدارس،تحصن کردیم.دوران دبیـــرستـــان مـــا دوران خیــــلی آزادی بــود. بی‌بنــدوبــاری زیـــاد بود. حتی زنگ‌های تفریح ما با صدای خواننده‌های زن می‌گذشت. اگـــر معلــم دیــر می‌آمــد ســرکـــلاس، بچــه‌ها ضبــط‌صــوت می‌آوردند و به رقص‌و‌پای‌کوبی مشغول می‌شدند. اصلا چیــزی به نام دیــن و مـــذهب وامام خمینی در مدارس بازگو نمی‌شد.
فعالیت سیاسی هم داشتید؟
نه؛ آن زمان فعالیت ما فقط یک مدرسه رفتن بود و برگشتن به خانه. اصلا دنبال مسائل سیاسی نبودیم؛ یعنی کسی هم این موضوع‌ها را به ما حالی نکرده بود. پدرم هم تا قبل از انقلاب به ما اجازه فعالیت به آن شکل را نمی‌داد و حتی می‌گفت دختر و پسر ندارد؛ همه باید تا قبل از 9 شب خانه باشند.
درس را تا کجا ادامه دادید؟
دیپلم که گرفتم، انقلاب پیروز شد. با دوستم تصمیم گرفتیم برویم حوزه علمیه. از طرف‌دیگر، دانشگاه را هم خیلی دوست داشتم. رشته‌ام فرهنگ و ادب بود. اول یک‌هفته‌ای رفتم حوزه، ولی واقعا خوشم نیامد. کارهایم را ردیف کردم بروم دانشگاه. کنکور دادم، امتیاز هم آوردم؛ رشته پزشکی را هم که علاقه زیادی داشتم انتخاب کردم، ولی متأسفانه چون راهنمایی نداشتم، پذیرفته نشدم. این موضوع باعث شد که با پری حورثی و مهین درویشی که از دوستانم بودند، برویم جهادسازندگی و فعالیتمان را آنجا شروع کنیم. توی جهاد از ما خواسته بودند هر حرفه‌ای را که علاقه داریم انتخاب کنیم تا در آن آموزش ببینیم.
شما چه حرفه‌ای را انتخاب کردید؟
به خاطر علاقه‌ای که به پزشکی داشتم، امدادگری را انتخاب کردم.
پس از حوزه علمیه و دانشگاه ناموفق گذشتید و رسیدید به جهادسازندگی و امدادگری؟
بله؛ از همان زمان افتادم توی مسیر امداد و امدادگری. از جهاد هم اعزام شدیم به بیمارستان مهر خرمشهر و دوره‌های آموزشی را آنجا گذراندیم. مدتی که گذشت، به ما خبر رسید سپاه به امر امام که فرموده‌اند ارتش بیست‌میلیونی داشته باشیم، درحال استخدام نیروی بسیج است. آنجا بود که از پدرم کسب اجازه کردیم و من و خواهرم، گوهر، با مهین درویشی و پری حورثی رفتیم و در سپاه ثبت‌نام کردیم و عضو بسیج سپاه ذخیره شدیم.
دوره آموزشی هم داشتید؟
بله؛ آقایی بود به نام فتح‌الله افشار؛ تنهــا کســـی که آمـــوزش بسیجـــی‌ها به‌عهده‌اش بود. برای یادگیـــری و آشنایی با سلاح و اسلحه، ما را بردند 5کیلــومتـــری خـــرمشهــر. دوره‌هــــای رزمی خیلی سختی را آنجا گذراندیم؛ به‌حدی‌سخت که از آرنج‌های دست و سرزانوها و پاهایمان همه خون می‌آمد؛ از بس سینه‌خیز می‌رفتیم؛ مثل تکاورها! خیلی دوره‌های سختی بود.و سرانجام…بعد از پـــایــان این دوره‌هــا، اواخـــر خردادماه سال 59 بود که به پیشنهاد یکی از دوستانم در اداره کاریابی خرمشهر (مرکز گسترش)، اسمم برای بهداری بهزیستی رد شد و به‌عنوان آموزشیار، آنجا مشغول به کار شدم.
چه‌کاری؟
اکیپی بودیم سه نفره؛ من، آقای‌قنواتی و آقای دستوری که صبح‌ها از ساعت 8صبح با راننده می‌رفتیم اطراف جزایرمینو، روستاهای اطراف خرمشهر، آبادان و… و به اهالی آنجا واکسن می‌زدیم. به بچه‌ها هم قطره فلج‌اطفال می‌دادیم. به‌غیرازاین کار، عصرها هم در مطب دکتر فیروزیان کار می‌کردم و منشی دکتر بود. دکتر از تهران آمده و مطبش نزدیک مسجدجامع خرمشهر بود. خانواده‌اش همسایه ما بودند و ازطریقآن‌ها مختصری درباره من و فعالیت‌هایم درزمینه امدادگری اطلاع پیداکرده بود. همین شد که از من خواست عصرها بروم مطب، کمکش. می‌گفت، من اینجا کسی را نمی‌شناسم و اعتمادی هم به کسی ندارم. من هم که فعال بودم و به این کارها علاقه داشتم، درخواستشان را پذیرفتم.
تا آن زمان اوضاع آرام بود؟ خبری از تحرکات عراق نبود؟
مردادماه که می‌رفتیم سرمرز برایواکسیناسیون سربازها در دژ خرمشهر،می‌دیدیم عراقی‌ها دوربین‌هایشان را روی ما منعکس می‌کردند.هـــواپیمــاهـــایــشان می‌آمـــدنـــد بـــرای فیلم‌برداری. نیروی دریایی هم با پدافند هوایی، آن‌ها را فراری می‌داد.
31 شهریور 59 کجا بودید؟ حمله رسمی عراق به ایران!
طبق معمول هر عصر، مطب بودم؛ هم دکتر آمده بود و هم مریض‌ها. حدود ساعت 5 و 6 بعدازظهر بود که صداهای مهیبی از اطراف بلند شد. هواپیماهای عراقی آمدند سطح شهر را بمباران کردند. صدای هلهله مردم از مسجدجامع می‌آمد.
ماندید یا رفتید؟
دکتر گفت مطب را تعطیل کنیم و برویم. مریض‌ها رفتند. خواهرم و یکی از دوستانش هم آمدند دنبالم و گفتند کشور! بدو که هواپیماهای عراقی حمله کردند توی شهر. به هر سختی بود خودمان را رساندیم خانه. هیچ‌کدام از مردم خرمشهر اطلاع نداشتند که قرار است چنین جنگی علیه ما شروع شود. همه مردم در تدارک مدرسه‌رفتن بچه‌هایشان و شروع سال تحصیلی جـدید بــودند. کــسی خـــوابش را هـــم نمی‌دید.
و زندگی در خرمشهر جریان داشت؟
همان روز برق و آب قطع شد. صبح فردا هم طبق روال همیشگی رفتم اداره، اما با فضای خالی روبه‌رو شدم. فقط یکی از همکاران آقا آنجا بود. پرسیدم بقیه کجا هستند؟ گفت: «خانم نجار! مگر خبر نداری جنگ شده؟ توی شهر بلواست.» ولی من فکر نمی‌کردم موضوع اینقدر جدی باشد. وقتی برگشتم سمت خانه، دیدم مردم، کم‌وبیش دارند شهر را ترک می‌کنند؛ همسایه‌ها و حتی مادربزرگم. گفتم: «برای چه دارید می‌روید؟» گفتند: «مگه نمی‌دونی جنگ شده؟ باید بریم.اینجا دیگه امن نیست و موندن ما هم اشتباهه.» مادربزرگم خیلی اصرار داشت ما را هم با خودش ببرد، ولی مادرم قبول نکرد.
در  مسجدجامع خرمشهر چه خبر بود؟
مسجدجامع شده بود مقر نیروها و تدارکات که اسلحه به‌دست مردم بسپارند و غذا و آب هم توزیع کنند. 
و شما کجای این مقر قرار گرفتید؟
آقای فرخی‌نامی بود در مسجدجامع. دنبال نیروهای امدادگر بود. من خودم را به‌عنوان امدادگر به ایشان معرفی کردم. گفت اگر می‌توانید کمک کنید، بروید پلیس‌راه خرمشهر. با دوستم آمدیم دم در مسجدجامع تا با ماشین و وسیله‌ای برویم پلیس‌راه. آقایی آنجا بود که ماشین داشت؛ التماسش کردیم که ما را ببرد پلیس‌راه، ولی قبول نکرد. گفت: «وضعیت اونجا خیلی خرابه و من نمی‌تونم برم.»بعد ماشین دیگری آمد. از راننده‌اش خواهش کردیم و قبول کرد، اما نرسیده به پلیس‌راه، نزدیک کشتارگاه، ماشین ایستاد و ما را پیاده کرد. گفت: «من دیگه جلوتر نمیرم. خطر داره.» به‌ناچار منتظر ماندیم تا ماشین دیگری از این مسیر رد شود که یک‌دفعه یک ماشین ارتشی ریو آمد و کنارمان ایستاد. راننده به ما گفت: «برای چی اومدید اینجا؟ اینجا خیلی خطرناکه.» گفتیم: «اومدیم برای کمک به مجروحایی که تو پلیس‌راه هستن.» این را که شنید، سوارمان کرد و رفتیم.
حضورتان در پلیس‌راه خرمشهر به چه‌شکل بود؟
توی پلیس‌راه با آقای خلیلی آشنا شدم. ایشان جزو بچه‌های امدادگر سازمان جوانان بودند. من درحداولیه به کارهای امدادی آشنا بودم، اما به‌عنوان‌مثال بخیه‌کردن را بلد نبودم. زیر نظر آقای خلیلی بخیه‌زدن و برخی کارهای دیگر را آموزش دیدم. توی پلیس‌راه که بودیم، بیشتر بچه‌هایی را می‌آوردند که طرف پل‌نو خرمشهر و شلمچه مجروح شده بودند. آنجا ترکش را اگر سطحی بود، درمی‌آوردیم و پانسمان می‌کردیم. افرادی را هم که حالشان وخیم بود به بیمارستان مصدق خرمشهر یا طالقانی آبادان منتقل می‌کردیم.
اوضاع آنجا چطور بود؟
توی پلیس‌راه بچه‌ها خیلی تشنه بودند؛ نه آبی بود و نه مواد غذایی! از بچه‌ها خواستیم آب برسانند شلمچه. بعد هم رفتیم داخل یکی از مغازه‌های عرب‌نشین، دیدیم آب نیست، ولی گلاب هست. شیشه‌های گلاب را بردیم برای بچه‌ها و گفتیم که لب‌هایشان را با گلاب خیس کنند. بعد هم به شوخی گفتیم: «بچه‌ها اگه شهید شدین، با بوی خوش از این دنیا می‌رین.»
فعالیت امدادی شما در خرمشهر فقط در محدوده پلیس‌راه بود؟
روزهای اول بله، ولی کم‌کم به‌صورت سیار بودیم؛ طرف گمرک می‌رفتیم، طرف شلمچه می‌رفتیم، طرف راه‌آهن می‌رفتیم. هرجا که زخمی بود، خودمان را می‌رساندیم. مجروحان را هم یا داخل آمبولانس مداوا می‌کردیم و یا اگر وضعیتشان وخیم بود، منتقل می‌کردیم بیمارستان.
در 35 روز مقاومت، کلا کار شما همین بود؟
بله؛ تا اینکه امام‌جمعه خرمشهر گفتند بروید مطب دکترشیبانی نزدیک مسجدجامع و آنجا را پایگاه ثابت امدادرسانی به مجروحان کنید؛ چون تعداد مجروحان روزبه‌روز زیادتر می‌شد. مسجدجامع را هم کردند صرفا پایگاه مهمات و تدارکات و موادغذایی و آب.
چندنفر امدادگر بودید؟
من بودم و آقای خلیلی. بیشتر کار روی دوش ما می‌چرخید؛ البته خواهرهای دیگر هم بودند. یک‌سری دوره ندیده بودند، یک‌سری هم‌دوره دیده.صبا وطن‌خواه، مریم امجدی، زهرا حسینی، خانم دریانورد، خانم عارفی و نوشین نجار. خواهرهای امدادگر هم زیاد بودند.
و از چه زمانی جنگ در خرمشهر تن‌به‌تن شد؟
از روز 27مهر که به‌روز خونین خرمشهر معروف شد. عراقی‌ها آن روز از کمربندی دخانیات آمده بودند داخل شهر و جنگ تن‌به‌تن شده بود. آن روز خیلی از بچه‌ها شهید شدند.
آن روز شما کجا بودید؟
مطب دکتر شیبانی بودیم که صدا زدند دونفر مجروح با آمبولانس آوردند. فوری سرم انعقادخون را برداشتم و سوار آمبولانس شدم. یکی از رزمنده‌ها ترکش به زانویش خورده بود و دیگری هم تیرخورده بود توی قفسه سینه‌اش و از پشت کمرش بازشده بود. رفتیم به سمت بیمارستان و نزدیک فرمانداری که رسیدیم، دیدم شلیک گلوله روی آمبولانس ماست. پسر همسایه‌مان سیروس، همراه ما توی آمبولانس بود. به سیروس گفتم: «چی شده؟ خودی‌ها دارن ما رو این‌طور می‌زنن؟»، گفت: «نه بابا، عراقی‌ها دارن ما رو می‌زنن.» بعد متوجه شدیم عراقی‌ها از کمربندی آمده بودند داخل شهر و ما را به رگبار گلوله گرفتند.
از آن مهلکه نجات پیدا کردید؟
آمبولانس به هر طریقی بود از این مهلکه فرار کرد و ما را گذاشت دم در بیمارستان. به محضی که رسیدیم، رزمنده‌ای که تیر به کمرش خورده بود، شهید شد و آن برادری که ترکش به زانویش خورده بود، رفت اتاق عمل. کارم تمام‌شده بود، خواستم برگردم به سمت خانه‌مان که سیروس گلنگدن تفنگ را کشید و گفت: «به‌خدا، کشور، اگه بخوای برگردی، خودم می‌زنم می‌کشمت! برای چی بری اونجا؟ مگه ندیدی الان عراقی‌ها تا فرمانداری پیــش اومــدن؟ میــری اونجــا اسیـــر می‌شی.» گفتم: «پدرم داخل خونه تنهاست. می‌ترسم خدای ناکرده اسیر بشه.» گفت: «حالا اون پیره، ولش کن. خودتو بچسب. بری اسیر بشی برای ما بد می‌شه.»
چرا تنها؟ مادر و خواهر و برادرهایتان کجا بودند؟
پــانـــزدهم،شـــانـــزدهم مهــرمــاه بــود؛ شوهرخاله من آمد مادر و برادر و دوخواهرم را برد بندرعباس. پدرم اما نـرفت و گفت تا زمانی که کشور اینجاست، من پایم را از خرمشهر بیرون نمی‌گذارم. همه رفتند؛ فقط من ماندم و پدرم.
چرا با خانواده نرفتید؟
یک‌بار رئیس اداره‌مان من را دید و پرسید: «خانم نجار مگه نرفتی؟» گفتم: «کجا برم؟ من با بچه‌های این شهــر قد کشیدم، بزرگ شدم، درس خوندم، فردا جواب بچه‌هامو چی بدم؟ بگم من از شهرم فرار کردم؟» گفت: «آفرین! عجب شیرزنی هستی تو.»
پس نرفتید سراغ پدرتان؟
نه نرفتم. آن روز بچه‌ها اجازه ندادند بروم.
با آمدن عراقی‌ها به داخل شهر، شکل فعالیت شما تغییر نکرد؟
چندروزی که گذشت، یکی از بچه‌ها توی بیمارستان به من گفت خانم‌نجار برو هتل کاروان‌سرا. بچه‌های فـداییانآنجا هستند. گــروهی به‌نام «فــداییان اسلام» به فرماندهی سیدمجتبی هاشمی سوم،‌چهارم آمده بودند آبادان و خودشان را به جهان‌آرا معرفی کرده بودند. فــداییان اسلام، هــدایت جنــگ‌های نامنظم را برعهده داشت. چریک بودند و خیلی فعال در خرمشهر و بعدها در ذوالفقــاریه. بچــه‌های سپـــاه هــم در 
هتل پرشین آبادان مستقر بودند.
پس رفتید هتل کاروان‌سرا!
من آمدم هتل کاروان‌سرا و اولین کسی را که دیدم خانم مهرانگیز دریانورد بود. بعد هم با سردار هاشمی آشنا شدم.توی هتل با آقای موسوی می‌رفتم خــرمشهر و با آقـــای مــوســـوی هم برمی‌گشتم. آنجا همه کارهایمان با آقای موسوی بود.
این 35 روز اصلا خانه نمی‌رفتید؟
اصلا؛ در سطح خرمشهر می‌چرخیدیم.
جای استراحتتان کجا  بود؟
مسجدجامع خرمشهر، اما اصلا خواب نداشتیم؛ فوقش یکی‌دو ساعت. توی آن شرایط نه آبی بود، نه حمامی بود، نه می‌توانستیم لباسی بشوریم. غذا هم که سیار بود؛ غذای گرم نبود. کنسروی، چیزی بهمان می‌دادند و  می‌خوردیم. آب هم عجیب تلخ شده بود و بوی لجن می‌داد. مجبور بودیم بخوریم. ما در این 35روز مقاومت، نه حمــام کــردیم، نه غـــذای گــرمـــی خــوردیم، نه آب تمیزی به دستمان رسید.
در هتل کاروان‌سرا هم به کار امدادگری مشغول بودید؟
بله؛ اتاق‌هایی را که توی هتل بود برای مجروحان سراپایی آماده کردیم. لابی خود هتل را هم کردیم اورژانس. مجروحان را آنجا مداوا می‌کردیم و برای استراحت می‌فرستادیم داخل اتاق‌ها.
این مدت از پدرتان خبر داشتید؟
زمــانی که در هتــل بودیم، از آقــای موسوی خواستم اگر رفت خرمشهر، پدرم را راضی کند و بیاوردش هتل. پدرم طبق عادتش، هرروز صبح می‌آمد مسجدجامع و سراغ من را می‌گرفت. به آقای موسوی گفتم: «اگر سؤال‌و‌جواب کرد، جوابش رو نده. فقط بندازش توی جیپ و بیارش هتل. من بیشتر از این طاقت دوریش رو ندارم.» خداراشکر این اتفاق افتاد و پدرم آمد پیش خودم در هتل کاروان‌سرا. با هم در یک اتاق بودیم. آقای هاشمی به بچه‌ها سپرده بود به او رسیدگی کنند.
تا چه زمانی می‌توانستید در خود خرمشهر  تردد  کنید؟
ما تا دوم آبان با برادرهایی که بودند، مثل آقای موسوی و بعد از شهادت ایشان با آقای هاشمی، داخل خرمشهر می‌رفتیم و می‌آمدیم.
آقای موسوی در خرمشهر شهید شدند؟
29 مهر بود. در هتل کاروان‌سرا بودم که آقای سید صالح موسوی آمدند و از من خواستند با آمبولانسشان برویم خرمشهر. گفتم: «نه! من حوصله ندارم. دارم وصیت‌نامه‌ام رو تایپ می‌کنم. شما برید.» این را که گفتم آقای موسوی یک رادیو کوچک به همراه ماسک ضدشیمیایی‌اش را به من داد و گفت: «این‌ها را ازطرف من یادگاری قبول کن.» 
بعد که رفته بود نزدیک مسجد جامع خرمشهر، ترکش خمپاره خورده بود و همان‌جا، جابه‌جا شهید شده بود. اگر اجازه بدهید، یک خاطره از آقای موسوی تعریف کنم.
بله ؛ حتما…
یک روز قبل از شهادت آقای موسوی بود؛ 28 مهر. خبر رسید طرف آتش‌نشانی مجروح دارید. سریع با آقای موسوی خودمان را رساندیم خرمشهر. بچه‌های سپاه مثل بهروز مرادی و سیدرضا دشتی هم آمده بودند و طرف آتش‌نشانی درحال جنگیدن با نیروهای عراقی بودند. رفتیم جلو. چشمم به جنازه بادکرده یک عراقی وسط خیابان افتاد. از کنارش که رد شدم، از ناراحتی و بغضی که از اوضاع خرمشهر می‌دیدم، با لگد زدم توی پهلویش. داد زدم: «لعنتی‌ها شما اومدید شهرمون و وطن‌مون رو گرفتید.» آقای موسوی گفت: «این ‌که دیگه مرده؛ ولش کن.» بعد جسد را توی برانکارد گذاشت و از من خواست سر برانکارد را بگیرم. بعد به شوخی رو به عراقی‌ها می‌گفت: «اگه جرئت دارید توی این برانکارد تیراندازی کنید.» بعد هم اسلحه‌اش را داد به من و باهم رفتیم زخمی را آوردیم عقب. یک پسربچه پانزده،شانزده‌ساله بود که تیرخورده بود توی سرش. آن روز خیلی گریه کردم برای این بچه.
شهادت آقای موسوی کار را برای شما سخت‌تر  نکرد؟
خیلی ناراحت شدم؛ چون همه‌جا آقای موسوی کنار من بود. سردار هاشمی زمانی که این ناراحتی من را دید، گفت: «چرا ناراحتی؟ ما این‌همه نیرو داریم. ماشین جیپ هم هست. تو رو می‌برن خرمشهر و برمی‌گردونن.» دیگه خلاصه ما نرفتیم خرمشهر تا شب دوم آبان.
دو شب مانده به سقوط کامل خرمشهر!
بله؛ شــب دوم آبــان بود. هــرشب با سردارهاشمی می‌رفتیم ذوالفقاریه، زیر پل خرمشهر و جاهای دیگر تا اگر مجروح و زخمی دیدیم، مداوایشان کنیم. شب دوم آبان گفتیم برویم خود خرمشهر. سوار یک ماشین 106 شدیم و با خانم مهرانگیز دریانورد و سردار هاشمی و بچه‌های گروه‌شان رفتیم. سر پل که رسیدیم، دیدم خرمشهر در دود و آتش گم‌شده و پیدا نیست. خرمشهر، خونین‌شهر شده بود. سردارهاشمی احتمال می‌داد عراق تا سر پل خرمشهر آمده باشد.چنددقیقه‌ای که گذشت، گفت: «بچه‌ها اشهدتون رو بخونید؛ جایی که قراره بریم، شاید برگشتی نداشته باشه.» جهان‌آرا با بچه‌هایش هنوز توی شهربودند. ما اشهدمان را خواندیم و آنجا چنددقیقه‌ای ایستادیم. یکی از بچه‌ها آمد و خبر داد که عراقی‌ها تا فرمانداری آمدند جلو و بچه‌ها دارند خانه‌به‌خانه، پشت‌بام‌به‌پشت‌بام می‌روند جلو، حمله
می‌کنند و برمی‌گردند. ما وارد شهر شدیم سمت فرمانداری رفتیم. من و مهرانگیز را به خانه‌ای بردند و گفتند: «منتظر بمونید تا بیاییم و مجروح‌ها رو بیاریم.» سردار هاشمی گفت: «دخترها! شما بـــرید بالا و تا زمـــانی که من نگفتـــم پایین نیایید.» حتی اجازه نداد بیرونبرویم. رفتیم طبقه بالای ساختمان نشستیم. بچــه‌ها می‌رفتـنـد پــاتک می‌زدنــد و برمی‌گشتند. مدت‌زمانی که گذشت، از بچه‌ها خواستیم همراهشان باشیم. گفتند: «خانم نجار، مگه شما می‌تونی بیایی جلو؟ اصلا زخمی هم باشه، با این اوضاع و احوالی که هست مگه ما می‌تونیم بکشونیمشون عقب و کمکشون کنیم. عراقی‌ها کل شهر رو گرفتن.» بعد به خانم دریانورد  گفتیم بیا باهم بریم یک سری کمک‌های اولیه داخل خانه‌هایی که نزدیک هستند را جمع کنیم و با خودمان ببریم. خیلی در مضیقه بودیم و حتی وسایل اولیه برای پانسمان نداشتیم. حوالی ساعت 4صبح هم آقای هاشمی آمد و با هم رفتیم هتل کاروان‌سرا. شب چهارم آبان هم خرمشهر به‌طور کامل دست عراقی‌ها افتاد و دست ما از آن کوتاه شد.
و خرمشهر سقوط کرد!
بله؛ همان شب چهارم آبان، آقای علیوند که مسئول مهمات در مسجدجامع بود، با لباس‌های خیسش آمد توی هتل کاروان‌سرا. پرسیدیم چی شده آقای علیوند؟ چرا سر و وضعتان به این شکل است؟ گفت: «خرمشهر سقوط کرد.» با شنیدن این خبر، با دوستان و بچه‌ها شروع کردیم به گریه‌و‌زاری. بچه‌ها خیلی ناراحت شدند. بعد یک‌لحظه به خودمان آمدیم که اگر این اوضاع ادامه پیدا کند، روحیه بچه‌ها خراب خواهد شد. گریه‌و‌زاری را باید بگذاریم کنار. یاد جهان‌آرا افتادیم که می‌گفت «اگه شهرتون از دستتون بره، ایمانتون از دست‌تون نره» و به این شکل به خودمان دلداری دادیم.
فعالیتتان در هتل کاروان‌سرا با سقوط خرمشهر  متوقف شد؟
نه؛ غصه خرمشهر داشت ما را می‌کشت. تا همین دو ماه قبل همه آرزوهایمان در این شهر کوچک رنگ واقعیت داشت و حـالا مجبور شده بودیم رهایش کنیم. خرمشهر که از دستمان رفت، کارمان شده بود رفتن زیرپل خرمشهر، اطرف آبادان و ذوالفقاری برای کمک به مجروحان و امدادرسانی؛ بعد هم کم‌کم قصه حصر آبادان شروع شد.
پس از خرمشهر رسیدید به حصر آبادان!
بعد از سقوط خرمشهر، محاصره آبادان پیش آمد و تحرکات و درگیری‌ها به آن سمت رفت. فشار شلیک گلوله‌ها روی جاده‌های آبادان زیاد شده بود؛ همه‌جا را می‌زدند. بـــرای ما روزها مشخــص نبود. فقــط روشــن‌شــدن و تــاریک‌شـــدن هـــوا را می‌دیدیم. شاید در شبانه‌روز فقط دوسه ساعت خواب داشتیم و بیشتر وقت‌ها درحال رفت‌وآمد در مسیرهای منتهی به خرمشهر و اطراف آبادان بودیم؛ حتی اکثر نمازهایی که در این مدت می‌خواندیم با تیمم بود. بعد از سقوط خرمشهر، روزها اطراف آبادان و کوت شیــخ (شـرق خرمشهـــر) می‌رفتیم و شب‌ها نزدیک پل خرمشهر، شرق کارون داخل سنگر می‌ماندیم و اگر کســی مجــروح می‌شــــد به او کمــک می‌کردیم.
چطور از تحرکات عراق در آبادان خبردار شدید؟
عراقی‌ها از طرف بهمن‌شیر پل زده بودند که وارد آبادان شوند. آقایی بود به نام «دریاقلی» که نزدیک بهمن‌شیروســـایــل دســـت‌دوم و بــه قـــول مـــا خوزستانی‌ها، قراضه می‌فروخت. وقتی متوجه عراقی‌ها می‌شود که در حال زدن پل هستند و قصد ورود به آبادان را دارند، سریع سوار دوچرخه‌اش می‌شود و می‌رود آبادان و به نماینده آبادان و بعد سپاه آبادان خبر می‌دهد. بعد هم آمد هتل کاروان‌سرا و به آقای هاشمی هم خبر داد. سردار هاشمی و نیروهایش رفتند طرف پل بهمن‌شیر. به ما هم اجازه ندادند که همراهشان برویم. آنجا هم بچه‌ها خیلی جنگیده بودند. خیلی از عراقی‌ها کشته شدند. مدتی بعد رد دریاقلی را ضدانقلاب زد و توسط عراقی‌ها به‌شهادت رسید.
شما توی این رفت‌وآمدها به مناطق مختلف، هیچ‌گاه در معرض تیر و تفنگ عراقی‌ها قرار نگرفتید؟
بعد از سقوط خرمشهر، یک روز من و مهرانگیز با دو نفر از برادران دیگر با یک جیپ حرکت کردیم و رفتیم طرف پل خرمشهر. 
در مسیر رفتن بودیم که یک‌دفعه خمپاره‌ای طرف ماشین ما زده شد و دیگر چیزی متوجه نشدیم. بچه‌ها از جیپ آمدند بیرون، ولی من نتوانستم و دربسته شد. به هر سختی بود با لگد در را باز کردم و طرف نخلستان پریدم بیرون. وقتی گردوخاک فرونشست همدیگر را صدا زدیم تا ببینیم زنده‌ایم یا شهید شده‌ایم. خداراشکر همه سالم بودند و فقط زخم سطحی برداشته بودیم، اما همه وسایل امدادی و داروهایی که همراهمان بود، از بین رفته بود. حدود نهم‌،دهم آبان بود که به‌طورجدی مجروح شدم و پای راستم ترکش خورد.
تعریف کنید از آن روز و از قصه مجروح‌شدنتان….
حدود نهم،دهم آبان ماه 1359 بود که من با خانم دریانورد و سردار هاشمی و برادر اصغر ابراهیم‌زاده رفتیم به سمت ذوالفقاریه. آقای هاشمی رفت داخل یکی از اتاقک‌هایی که بچه‌های فداییان اسلام در آن‌ها مستقر بودند. یک‌سری نقشه هم پهن کردند و برایبچه‌ها مسیرهای شناسایی را توضیح دادند. من و مهــرانگیز گــوشه‌ای ایستــاده بودیم و فقط حرف‌هایشان را می‌شنیدیم. حدود ساعت دو بعد از نیمه‌شب بود که با آقای عفت‌نژاد و برادر هاشمی، مهرانگیز و اصغر ابراهیم‌زاده برگشتیم سمت پل خرمشهر. شب بود و چراغ ماشین هم خاموش. به‌محض اینکه آمدیم بیرون، یکی از بچه‌ها چراغ‌قوه انداخت. نور که افتاد، سوت خمپاره بلند شد. تا آمدیم بخوابیم زمین، خمپاره فرودآمد. 
داد زدم: «آخ! پام سوخت!» و افتادم زمین. نمی‌توانستم حرکت کنم. فکر می‌کردم پای راستم قطع‌شده! خودم جرئت نگاه‌کردن به پایم را نداشتم.  با درد، به مهرانگیز می‌گفتم ببین من پا دارم یا نه!
پایی مانده بود برایتان؟
با کمک سردار هاشمی، من را بردند داخل اتاق. ترکش ‌خورده بود توی ساق پا و استخوان ساق پا را له کرده بود. خون فوران می‌کرد. خانم دریانورد با سرنیزه تفنگ، پاچه شلوار من را پاره کرد. پایم ورم کرده بود و خونریزی شدید داشت. نمــی‌توانستیــم برویــم بیمارستان. خــانم دریانــورد همــان‌جا با گــاز محکم بالای زانــو را بســت تا خونریزی کمتر شود.
برگشتید  هتل؟
من را آوردند هتل کاروان‌سرا و بردند توی لابی هتل. آنجا آقای خلیلی پای من را پانسمان کرد و گفت خانم نجار باید سریع عمل شود. یک آمپول مسکن زدند و من را بردند توی اتاق خانم دریانورد. گفتم به پدرم خبر ندهید. صبــح، آقای هاشمی من را برد بیمارستان طالقانی. عکسی از پایم گـرفتنـد و گفتنــد متــأسفــانه تــرکــش دو قسمت شده؛ یکی نی قلم را شکسته ویکی هم توی پا مانده. دکترها گفتند: «ما نمی‌توانیم اینجا پا رو عمل کنیم؛ چون وسیله‌های اتاق عمل استریلیزه نیست. اگه عفونت کنه، پاتو از دست میدی.»
نظر آقای هاشمی و بچه‌های گروهتان در باره شما چه بود؟
می‌گفتند: «تو دیگه زحمت خودتو اینجا کشیدی، برو از شهر بیرون.» اصرار کردم همین‌جا هر کاری می‌توانید برای من انجام بدهید که من بمانم، ولی قبول نکردند. بعد یکی از دکترها گفت: «تو دختر جوونی هستی، حیفه! اگه نری، پات از دست می‌ره. برو شهرستان دیگه و عمل کن.»
 و بالاخره رفتید یا ماندید؟
بالاخره موافقت کردم و من را انتقال دادند به بیمارستان. پدرم هم آمد آنجا. تفنگ کلت و ژ 3 را با فشنگ‌هایی که داشتم به پدرم دادم تا تحویل سردار هاشمی بدهند. آن روز من را از آبادان بردند به‌جایی که نمی‌دانم کجا بود. یک جای خاکی بود با جنگ‌زده‌هایی که قرار بود از شهر خارج شوند. ما را سوار هلی‌کوپتر کردند و بردند بیمارستان ماهشهر. یک‌شب آنجا بودم. صبح که دکتر آمد، بعد از ویزیت، من را به بیمارستان شریعتی اصفهان منتقل کرد.
پس آمدید اصفهان، بیمارستان دکتر شریعتی!
بله؛ حدود 22 روز آنجا بستری بودم. دکتر دهقان پای من را عمل کرد. نصف ترکش را درآوردند و نصف دیگر را گفتند نمی‌شود درآورد؛ چون بدجاست و به‌احتمال‌زیاد مویرگ‌ها آسیب می‌بیند و احتمال فلج شدنم هست. بعد از عمل هم آن نصف ترکش را برایم آوردند و گفتند:«این یادگاری صَدامه؛ نگهش دار!»پس بالاخره تیر صدام به شما هم خورد.بله؛ ما هم بی‌نصیب نماندیم.
اصفهان جا و مکان داشتید؟
بله؛ برادر بزرگم اصفهان زندگی می‌کرد. بعد از ترخیص از بیمارستان هم رفتم خانه برادرم و یک‌هفته‌ای آنجا ماندم. پدر و مادرم هم آمدند اصفهان و بعد من را با خودشان بردند بندرلنگه؛ با همان پایی که تازه عمل کرده بودند و آتل‌بندی بود.
نخــواستید دوباره بـرگردیــد به جبهه؟
چرا؛ من همه هم‌وغمم این بود که برگردم جبهه، ولی پدرم اجازه نمی‌داد و قبول نمی‌کرد. وضعیت پایم هم به‌گونه‌ای بود که هنوز کامل راه نیفتاده بودم و نمی‌توانستم فعالیتی داشته باشم.
کی دوباره رفتید خرمشهر؟
زمانی رفتم که خرمشهر آزاد شده بود.
و خبر آزادی خرمشهر  چطور به شما  رسید؟
من آن موقع ازدواج‌کرده بودم و اهواز زندگی می‌کردم. شوهرم خبر آزادی خرمشهر را آورد. خودش توی عملیات بود و از بچه‌های نیروی زمینی لشکر 92 زرهی اهواز. شوهرم گفت نیروهای ایرانی توی خرمشهر آمدند. خیلی خوشحال شدم. از خوشحالی با همسایه‌ها رفتیم طرف سه‌راهی خرمشهر. پسرم هم توی بغلم بود. دیدیم کامیون‌ها پر از اسرای عراقی دارند می‌روند سمت اهواز. اسرا با
زیرپوش‌های سفید داد می‌زدند: «دخیلک یا خمینی! دخیلک یا خمینی.» بهترین روز زندگی من آن لحظه بود.
از لحظه مواجهتان با خرمشهر بگویید. چقدر توانستید این خرمشهر را  کنار آن خرمشهر بگذارید؟
زمانی که من پا گذاشتم توی خرمشهر، فقط اشک می‌ریختــم. خیــلی برایــم غریب بود؛ از بس همه‌جا از بین رفته بود و خراب‌شده بود. تلی از خاک بود. مسیر راه‌ها مشخص نبود. من حتی خانه خودمان را به‌سختی توانستم پیدا کنم. تنها جایی که راحت پیدا کردم، مسجدجامع خرمشهر بود که از طریق آنجا هم توانستم به خانه‌مان برسم و مسیرش را پیدا کنم. زمانی که خانه‌مان را دیدم فقط اشک می‌ریختم. یاد بچه‌ها افتادم، یاد دوستانم، یاد پدر و مادرم، یاد جوانانی که اینجا پرپر شدند. اولین باری که رفتم خرمشهر برایم خیلی سخت بود.
و هیچ‌وقت دیگر نخواستید برای زندگی برگردید آنجا؟
نه؛ من ازدواج کرده بودم و امکانش را نــداشتم. پدرم هـم ‌ســال 63 فــوت کرد. مادر هم نمی‌توانست تنها باشد. بقیه خواهر برادرهایم هم ازدواج کرده بودند.
و یک جمله برای خرمشهر…
خرمشهــر هیـــچ‌وقت از یادم نمــی‌رود؛ چون وطنم بوده، من آنجا بزرگ شدم، قدکشیدم. شهادت جوانان وطنم را آنجا دیدم. تا نفس دارم، خرمشهر را فراموش نمی‌کنم. هرسال سوم خرداد خاطرات آن روزها در ذهن من مرور می‌شود.
خرمشهر فراموش‌شدنی نیست! امید دارم خرمشهر از این‌که هست بهتر شود. ان‌شاءالله که خرمشهر پایدار باشد.