سعید، ساکت و آرام، زل زده بود به تابلوی خوشنویسی روی دیوار که یک نقطهاش کم بود. بهارهخانم رو کرد به نسترنخانم و گفت «چشم! میخوریم؛ سیاسته دیگه! تمومی نداره». نسترنخانم گفت «بله! خونه ما که استودیوی گفتوگوی ویژه خبریه! ناهیدجان، ساعتها با پدرش مناظره داغ میکنه». بهاره خانم گفت «دقیقا عین خونه ما! البته آقا روزبه و سعید داغ نمیکنن! ما بیشتر همایش داریم تا گیس و گیسکشی»! نسترنخانم که از حرف بهاره خوشش نیامد، گفت «ناهید جان میگه ما اهل گفتوگو هستیم؛ به تضارب آرا احترام میذاریم. اینطوری نیستیم که گلهای، هرکی هرچی گفت، چشمبسته بگیم آره تو راست میگی». آقا روزبه که از چند دقیقه قبل، گوش تیز کرده بود و حرفهای خانمها را میشنید، تا کلمه «گله» را شنید، یکهو از وسط صحبتش با آقا نیما، برگشت و رو به نسترنخانم گفت «مشکل همینجاست! اینکه اسم وحدت و یکپارچگی رو میذارن گله؛ زبوننفهمبودن روشنفکری نیست»! سعید که دید اگر الان نیاید وسط ماجرا، مرغ عشقش از قفس میپرد، گفت «البته در مَثل، مناقشه نیست»!نسترن خانم برای ختمبهخیرکردن غائله، رو کرد به ناهید و گفت «دخترم! عزیز دلم! چایی میریزی بیاری»؟ ناهید خودش را جمعوجور کرد تا از روی مبل بلند شود که آقا روزبه گفت «الان مثلا همین ناهیدخانم، عزیز دل شما»! این را که گفت، ناهید دوباره نشست؛ آقا روزبه ادامه داد «…که حرف شما رو میپذیره و میره چایی بیاره، عضو گله است»؟سعید اینبار با لحنی متفاوت، همان حرف قبل را تکرار کرد «البته! همونطور که گفتم، در مثل مناقشه نیست»! آقا نیما به سعید گفت «توی اون دانشکده علوم سیاسی جز همین یه جمله، به شما چیزی یاد ندادهاند؟ دختر من که همکلاسی شماست، برای هر حرفی، یه جمله و جواب نو و تازهای
داره. اینطوری نیست که مثل طوطی، یه حرف رو هی تکرار کنه».بعد هم گفت «البته به قول خودتون… چی؟ در مثل، مناقشه نیست»! ناهید که تماموقت جلوی خودش را گرفته بود تا چیزی نگوید، تحملش تمام شد؛ نگاهی خشمگین به سعید انداخت، برگشت و گفت «وحدتی که از ترس مهریه باشه، وحدت نیست. هست آقا روزبه»؟! یکهو همه ساکت شدند! بهاره خانم پیشدستی کرد و گفت «عروسخانم! چایی نداده، رفتی سر مهریه؟! البته که حرفت درست و متینه؛ خوشحالم که مهریه بالا رو قبول نداری»! سعید سرخ شده بود و عرق میریخت؛ یک نگاهش به پدرش بود و یک نگاهش به ناهید. نسترن خانم پاک گیج شده بود؛ ولی حدس میزد یک خبری هست که او از آن بیاطلاع است.آقا روزبه، به زور آب دهانش را قورت داد، نگاهی به سعید کرد و گفت «گویا دختر و پسر، حرفهاشون رو جلوجلو زدهاند و اینطور که به نظر میرسه، خیلی هم زدهاند»! آخر جملهاش را همراه کرد با ابروبالاانداختن و چشمکِ ریزی به بهاره خانم. ناهید ادامه داد «اینکه آدم، مردونه پای قولش بمونه و بابتش هزینه بده، ارزشمنده؛ نه اینکه از ترس چندوقت زندان، نوکر هر کسی بشه»! نیما از ناهید قول گرفته بود، چندماه زندان افتادن پدرش بابت مهریه، بین خودشان بماند؛ ولی حالا ناهید در یک افشاگری بیسابقه، آبروی کشور خواستگار را داشت میبرد! آقا نیما و نسترن خانم، هرچه حرفهای دخترشان را سبکسنگین میکردند نمیفهمیدند قضیه از چه قرار است. بهاره خانم با عصبانیت برگشت به سعید گفت «بگم؟ بگم؟» نسترن خانم که داشت از فضولی میترکید به جای نیما گفت «بگید ما هم بدونیم چه خبره»! آقا روزبه برای بیرونکردن ناهید از میدان نبرد گفت «صدای تلقتولوق میاد؛ فکر کنم آب کتری تموم شده». ناهید از جای خودش جُم نخورد. نسترن خانم به بهاره خانم گفت «خب! داشتین میگفتین “بگم؟ بگم؟” بله، بگین».سعید شک نداشت که مادرش همهچیز را کف دست خانواده عروس میگذارد؛ حالا که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، ترجیح داد، خودش حقیقت را بگوید تا لااقل، با ادبیات بهتری، آبرویش رفته باشد؛ سعید عرق پیشانیاش را با کف دست گرفت، مالید روی شلوارش و گفت «من هم مثل بابام که یه بار بابت مهریه افتاده زندان و با رضایت مامانم اومده بیرون، یه بار به جرم اینکه میخواستم قاچاقی از مرز برم ترکیه، چند ماه افتادهام زندان»! آقا نیما و نسترن خانم همزمان گفتند «چی؟» ناهید گفت «فرار از مرز به صورت قاچاقی؟! تو که گفته بودی بابت فــعالیــتهــای ســیاسی و دانـشجـویی دسـتـگیرت کردهاند»! آقا نیما به ناهید گفت «تو قضیه زندان رو میدونستی و به من نگفتی»! آقا روزبه به سعید گفت «مگه نگفتم قضیه زندانافتادن من رو به کسی نگو؟ تو هم به مامانت و اون خونواده بیمعرفتش رفتهای». بهاره خانم با دست زد روی پیشانیاش و گفت «پسره نفهم! من میخواستم قضیه نامزدی سابقت رو بگم! این رو چرا گفتی»؟! ناهید گفت «چی»؟!