ملیحه خانم بعد از گفتن یک «زحمت نکش خواهر»، رو کرد به آقا شهریار و با گوشه چشم به او تشر زد که دست از میوهخوردن بردارد. آقا شهریار به آقا وحید گفت: «اینها دیگه برای باجناق من پول نمیشه؛ میشه؟» و زد زیر خنده. آقا وحید گفت: «نوشجونت؛ نگران نباشید ملیحه خانم! سر مهریه جبران میکنیم! »شوخی آقاوحید که بیشتر به جدی میخورد، آقا شهریار را چند ثانیهای از جویدن باز داشت؛ آب دهانش را که قورت داد گفت: «مهریه که به من ربطی نداره؛ بین خود پسر و دختره.» مهران یک چشمش به آقا وحید بود و یک چشمش به ساناز. ملیحه خانم، لبخندزنان گفت: «خوبی وصلت فامیلی اینه که جنگ و جدالی که بقیه سر این چیزها دارند رو نداریم». سرور خانم شک نداشت که خندهخنده و شوخیشوخی قرار است سروته ماجرا را با چندتا سکه به اندازه انگشتان یک دست و حتی کمتر جمع کنند و مفتمفت دخترش را با جهیزیه چندصدمیلیونی، عینهو هلو بفرستند توی گلوی خواهرزادهاش؛ سرفهای کرد تا توجه همه را به خود جلب کند و بعد گفت: «آره خدا رو شکر؛ خوبی وصلت فامیلی اینه که نه کسی میده، نه کسی میگیره؛ هیشکی ترسی از بالابودن مهریه نداره. آدم که فامیل رو به چهارصد و یازده تا سکه نمیفروشه.» لبخند ملیحه خانم روی صورتش خشکید، نیمنگاهی به مهران کرد و با ابرو به او فهماند که اگر الان چیزی نگوید، فردا پشت میلههای زندان است. مهران دستپاچه گفت: «حالا چرا چهارصد و یازده تا خاله؟!» آقا شهریار گفت: «حالا هر چی! اصلا چهارصدش به کنار؛ تو بگو 11 تا! مگه داری که بدی؟!» سرور خانم به مهران گفت: «وا! این چه سؤالیه؟! چهارصد و یازده به تعداد سورههای قرآن دیگه! »ساناز ناراحت و عصبانی گفت: «مامان! چند بار بگم که برای تجملاتت، دین رو بهونه نکن!» آقاشهریار گفت: «تا اونجا که من یادمه، تعداد سورههای قرآن 30 تاست.» آقاوحید خندهاش را بین سرفه ریزی گم کرد و گفت: «اون تعداد جزءهاست؛ تعداد سورهها کمتره.» ملیحهخانم گفت: «هر چیزی بالای 7 تا، زیاده و شگون نداره؛ حتی اگه زیر 30 تا باشه!»مهران، گیج و کلافه گفت: «خدا رو شکر فامیلیم؛ وگرنه معلوم نبود با این سطح از سواد دینی، چی میگفتند پشت سرمون!» آقاشهریار همانطور که با دستمال کاغذی، انگشتش و بعد آب پرتقال کف بشقاب را خشک میکرد، گفت: «شما به بهشتیبودن خودتون ما جهنمیها رو ببخشید آقا مهران! »ساناز که از حرف مهران و دلخوری آقا شهریار بابت آن حرف، ناراحت شده بود گفت: «نگید اینطور عمو شهریار! شما عزیز مایید.»ملیحه خانم گفت: «اصلا قربون خدا برم که یه دونه است و عددش یکه؛ راحت هم حفظ میشه. من اگه الان میخواستم عقد کنم، بیشتر از یه سکه برای آقا شهریار مهریه نمیبریدم.» سرور خانم گفت: «خب! همین الانش هم میتونی بقیهاش رو ببخشی خواهر!» آقا شهریار تا دید تنور داغ است، گفت «حالا یکی هم نه؛ مثلا سه تاش بمونه هم خوبه؛ خدا و من و بانو!» ملیحه خانم که در دو جبهه شکست خورده بود، بدون اینکه بخواهد جوابی بدهد، بحث قبلی را ناتمام رها کرد و با لحنی متفاوت به ساناز گفت: «من و مامانت رو نگاه نکن خاله جون؛ اون زمان خواستگار خوب زیاد بود؛ ولی امروز، خوبش که پیشکش، خودش هم نیست. نمیخوام از پسرم تعریف کنم؛ ولی کم پسری پیدا میشه که یه همچین پدر و مادری داشته باشه.» سرور خانم گفت: «بله! و همچین خاله و شوهرخاله و دخترخالهای!»آقا وحید گفت: «خدا رو شکر که بالاخره باجناق هم فامیل حساب شد!» آقا شهریار گفت: «بعد از وصلت، دوبله فامیلیم! پس آشنا حساب کنید مشتری بشیم». سرورخانم گفت: «ساناز! عزیزم! برو یه چایی بیار.» آقاشهریار که هنوز توی فاز شوخی بود گفت:«چرا یه چایی؟! شش نفریم… یا نه! میخوای 411 تا بیار!»دونفری با آقاوحید زدند زیر خنده. مهران منتظر بود که مادر و خالهاش جواب دندانشکنی به شوخیهای مردها بدهند؛ ولی آنها ظاهرا در حال گفتوگو و در باطن مشغول جنگ سرد کلامی بودند.
ساناز که با سینی چایی وارد شد، آقا شهریار رو به همه با صدای بلند گفت: «خب چایی هم اومد؛ بیایید این مذاکرات پنجبهاضافهیک رو به یه جایی برسونیم و روی یه چیزی توافق کنیم و بریم برای شیرینیخورون.» مهران با دلخوری گفت: «ولی ما که هنوز نظر ندادهایم!»آقا شهریار گفت: «باشه! یه نظر حلاله!» همه ساکت مانده بودند تا نظر مهران و ساناز را بشنوند. مهران به ساناز نگاه کرد و ساناز آهسته و شمرده گفت: «ما معتقدم که مهریه باید…» یکهو سرورخانم گفت: «ای بابا! 114 تا سوره داریم که! چقدر کم»!