علی دَم، علی جانَم

همراه آقایم رفتیم حرم شریف سخی. از دیگر شهرها خیلی‌ها این روز را می‌آیند کابل. همه توی حرم جمع می‌شوند؛ جایی که اعتقاد دارند امام‌علی(ع) ازآنجا رد شده یا نشسته و نفسی تازه کرده. پنج آبی‌سفیدم را پوشیده بودم. صبح اول وقت بود. شاید ساعت‌های شش یا شش‌ونیم.  هوا روشن‌شده بود. با حمیرا وعده کرده […]

تاریخ انتشار: 11:48 - شنبه 1401/05/1
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
همراه آقایم رفتیم حرم شریف سخی. از دیگر شهرها خیلی‌ها این روز را می‌آیند کابل. همه توی حرم جمع می‌شوند؛ جایی که اعتقاد دارند امام‌علی(ع) ازآنجا رد شده یا نشسته و نفسی تازه کرده. پنج آبی‌سفیدم را پوشیده بودم. صبح اول وقت بود. شاید ساعت‌های شش یا شش‌ونیم.  هوا روشن‌شده بود. با حمیرا وعده کرده بودیم ساعت هفت، روضه سخی باشد که آقایم آیه اخوت را بخواند و خواهر قرآنی شویم؛ ولی نیامد. ما زیارتمان را کردیم. تبریک عیدمان را دادیم.  گندم‌های نذر کفترها را با مشت ریختم توی صحن. کفترها یک دم بال زدند آمدند پایین.  بال بالی شد! پر یک کفتر روی شال پنج‌آبی‌ام افتاد. پرسفید که کُرک پرش بود لابد. گذاشتمش توی کیفم. مادرم می‌گفت این‌ها هرکدام نشانه‌اند. می‌شود حاجت ‌روا کنند. وقتی هم که زیارت می‌کردم، بندِ سبز باز شد به دستم. این‌ها همه نشان بود. از حاجت‌روایی، چه می‌دانم! ولی مبارک بود. به‌خصوص در روز عید؛ عید ولایت و کرامت؛ غدیرِ پرمحبت.  حمیرا نیامد که نیامد. جفت‌پاهای من و آقایم خشک شد کنار بندهای سبز حاجت‌های مردم؛ ولی 
نیامد. دل‌نگرانش شدم. یک‌مشت دیگر نذر سلامتی‌اش کفترها را
 دانه دادم.
بعد از اینجا می‌رفتیم منبر. آقایم بیت‌خوانی داشت. مدح امام می‌خواند. مردم گرد و گوشه‌اش عیدی می‌خواستند. افغانستانی مردم سیدها را از احترام «آقا» صدا می‌زنند. زن ها راهم «بی‌بی». ماهم یاد گرفته آن‌هاییم. اولاد پیغمبر از نسل امام علی(ع) را آقا صدا می‌زنیم. از جیب جلیقه دست‌دوزش که مادرم دوخته، پول‌هایش را درمی‌آورد. آقا ضیا پول عیدی را می‌مالد به چشمش، سر خم می‌کند و بعد دست آقام را می‌گیرد.  من از دور نگاهشان می‌کنم. کلاه سبز آقا را دید می‌زنم و مردهای محل را که گردش جمع شده‌اند. یکی می‌گویند و ده‌تا می‌خندند. بعدش انگار که از فضایل عید بگوید که آقاضیا دست‌هایش را به هم گره زده؛ که گاهی دست باز می‌کند و به سینه می‌گیرد؛ که گاهی به آسمان نگاه می‌کند.
مصطفی امروز نقش امام را دارد. عبای سیاه پوشیده و شال سبز. رویش سمت من نیست. آقام قربان قدوبالایش می‌رود. قربانِ قدوبالای هرکس که نشان از امام داشته باشد. هرکس حب امام قلبش را بتپاند. هرکس یار و یاور باشد. مصطفی می‌رود توی نقش، چیزی می‌خواند؛ بلند می‌خواند. «شاه مردان» می‌خواند. «لافتی الا علی» می‌خواند. لهجه می‌گیرد واژه‌هایش، جان می‌گیرد کلماتش. «لاسیف الا ذوالفقار»ش می‌رود بالا. قشنگ می‌رود بالا.  علی علی شروع می‌شود.  در لهجه شیرین دری گم می‌شوند. زن‌ها گپ می‌زنند، گریه می‌کنند، می‌خندند، جان‌فدایی می‌کنند.  پیرزنی گریه می‌کند و می‌گوید: «علی دَم؛ علی جانم.»
به یقین امام را نفسش می‌خواند. امام می‌شود همه‌چیزش، همه‌کَسش . از میان ده‌میلیون شیعه کشورمان، صدق همین مردم، دل‌خوش می‌کند آدم را. مصطفی که دستش می‌رود بالا، حبیب شده پیغمبر، همه دست می‌زدند.«فهذا علی مولا…» حالا حبیب می‌خواند. مردم گوش می‌گیرند. سرتاسر سکوت است و مدح.  امروز کربلایی آمده سخنرانی کند. آقام نشسته؛ به نظر قربان قدوبالای بچه‌ها می‌رود.  کربلایی پله‌های منبر را می‌رود بالا، بسم‌الله می‌گوید. صلوات می‌فرستد. یک بیت می‌خواند. بعدش می‌گوید که قصد سخنرانی ندارد. می‌گوید که می‌خواهد قصه بگوید. که یک امروز را قصه‌سرایی کند.  از امام بگوید و جهانش.  کربلایی می‌گوید و ما گوش تیز کرده‌ایم. همه حسرت‌ها را توی دلمان جمع کرده‌ایم. تمام خوش‌به‌حالشان‌ها را یکجا می‌دهیم بیرون. وقتی حرفش تمام می‌شود که یکهو آن پیرزن دوباره می‌گوید «علی دمَ، علی جانم».  من گریه‌ام می‌گیرد. سورمه‌ام می‌پاشد به زیرچشمم. با شال بادنجانی اشک از صورت پاک می‌کنم.
کربلایی می‌گفت ایرانی‌ها توی اذانشان «اشهد انّ علی ولی الله» دارند.کربلایی با اشک گفت. یک‌جور حسرت که سه‌وعده روز توی منبر (مسجد) ما کم باشد. که وقتی به نام امام می‌رسد، مؤذن اهل تسنن رد شود. که نمازِ امام جماعت دست‌بسته باشد. که شنیدن نام امام توی کوچه شنیده نشود. که بچه‌هایمان این‌طور تربیت شود. نام امام رسما توی اذانِ تولدشان باشد و تلقین مرگشان.  گریه می‌کنم. خوش‌به‌حالشان… نیک روزگار دارند… ما عجیب درحسرتِ نشنیدن نام امام گرفتاریم.