نامه‌ای برای سیدحسن/4

«علیرضا عسگری» از دوستان شهید «سیدحسن مؤمنی» به روایت خاطرات روزهای در کنار سیدحسن‌بودن و در کنار هم جنگیدن پرداخته است که اصفهان‌زیبا آن را در چند بخش منتشر خواهد کرد.

تاریخ انتشار: 02:50 - یکشنبه 1401/05/2
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
بخش اول این مطلب در تاریخ 29 خرداد، بخش دوم در تاریخ 5 تیر و بخش سوم در تاریخ 23 تیر منتشر شد و آنچه در ادامه می‌آید، بخش چهارم این مطلب است.«عراقی‌ها چنان ترسیده بودند که هیچ اثری از آن‌ها نبود. نیم‌ساعته مسیر ۱۶ کیلومتری را رفتیم تا رسیدیم نزدیک پاسگاه زید، توی پیچی که بعدها اسمش را گذاشتند پیچ شهدا. همان‌جا درگیری‌ها شدید شد.دشمن همه‌جور امکاناتی را پشت دپویش داشت. با خمپاره می‌زد، با گلوله تانک می‌زد، با توپ می‌زد.‌ نقطه‌به‌نقطه را می‌کوبید. هرم آتش توی صورتمان می‌خورد. گوشمان پر از سروصدا بود. هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران می‌کردند. آن‌قدر پایین می‌پریدند که ما داخل کابینشان را هم می‌دیدیم. بعضی از آن‌ها هم اطلاعیه می‌ریختند.بچه‌هایمان جانانه می‌جنگیدند. خیلی‌ها را آنجا از دست دادیم. الان که این را می‌نویسم، تحمل یادآوری‌اش را هم ندارم. رضا کبیری همان‌جا تیر به پیشانی‌اش خورد. تو هم بودی. نمی‌دانم یادت هست یا نه؟ وقتی داشت جان می‌داد، دهانش آرام باز و بسته می‌شد.‌ شهادتین می‌گفت یا چه؟… نمی‌فهمیدم!رفتن رفقایم را نمی‌توانستم قبول کنم. بغض توی گلویم گیر کرده بود. می‌خواستم فریاد بزنم.مهدی جوزدانی آمده بود بالای سر رضا. همین‌طور که آرام‌آرام اشک می‌ریخت، توی گوشش می‌گفت: «سلام منو به آقا برسون؛ رضا … یادت نره. سلام منو برسون.»به‌هم‌ریخته بودم. طاقتم طاق شده بود. به مهدی تیپا زدم که: «چیکارش داری؟ … بذار راحت جون بکنه!…»شاید مهدی حالم را می‌فهمید که چیزی به من نگفت. شاید هم اصلا  کاری به حرف من نداشت… .مهدی خیلی زود رفتنی شد.‌ وسط همین عملیات بود که خبر رسید داداشش توی چذابه شهید شده. همه‌اش می‌گفت: «من باید زودتر شهید می‌شدم… من از اون کوچیک‌ترم…. جنازه من باید زودتر برگرده… .»باید می‌رفت تا به خانواده‌اش دلداری بدهد. بیست‌وچهارساعته رفت‌وبرگشت. وقتی آمد توی خط، شلوار لی و پیراهنی سفید تنش بود. حتی فرصت نکرده بود لباسش را عوض کند. با «۱۰۶» ها بچه‌ها را فرستادیم جلو. او هم رفت. دوتا جیپ بودند. شرایط عملیات سخت شد و هردو به محاصره خوردند. دو روز بعد توانستیم پیکرهایشان را برگردانیم. زیر برق آفتاب رسیدیم بالای سرشان. یکی ازجیپ‌ها یک‌طرفی افتاده بود؛ پیکر عزیزالله عباسی هم کنارش. بدنش کمی بادکرده و سیاه شده بود. از جای گلوله‌های روی تنش، خون با صدای خفیفی می‌قلید. بند ساعت سیکو ۵ استیلش، نیمه‌باز دور مچش رها بود. همه وجودم سوخت. قلبم می‌خواست بیرون بیاید. رفتم سراغ جوزدانی. او هم تیر به سرش خورده و به حالتی مثل سجده افتاده بود به خاک. مغزش ریخته بود روی زمین.‌ آمدم سرش را برگردانم، یاد آن لحظه افتادم که بالای سر رضا می‌گفت سلام مرا به آقا برسان. بغضم ترکید. نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. بچه‌ها پتو آوردند تا پیکر را داخلش بگذاریم. پاهایش را گرفتم تا صاف کنم. کتانی میخی که با آن از اصفهان برگشته بود، هنوز توی پایش بود. پاها را  آرام کشیدم. انگارنه‌انگار که دو روز از شهادتش می‌گذشت. به‌راحتی صاف شد. سید حسن! نمی‌دانم برایت گفتم یا نه؟ اصلا فرصتی شد که از این چیزها حرف بزنیم؟ اگر نگفته‌ام، بگذار بعد از چهل‌سال بگویم. گفتنش برای خودم هم هنوز یک آرامش عجیبی دارد. پیکر مهدی، نه خشک شده بود و نه بوی بدی می‌داد.‌ حتی معطر بود! آن هم توی آن هوای داغ، و بعد از دوروزماندن! حسی در آنجا به من غالب شد که شبیهش را توی این‌همه سال هنوز هم ندیده‌ام.‌ همین‌قدر می‌فهمیدم که چیزی مثل هاله نور دور پیکر است که به هیچ‌چیز دنیای ما نمی‌خورد. سر مهدی را چرخاندم و پیکر را گذاشتیم روی پتو.
سیدحسن! تا بودی، به تو تکیه می‌کردیم؛‌ اما رفتن تو دیگر کمرم را شکست.‌ هروقت اسم شلمچه می‌آید، من یاد تو میفتم؛ یاد تو و همه بچه‌هایی که چشمشان به نخل‌های شهر افتاد؛ اما فتح شهر را ندیدند؛ آن‌هایی که به اشتیاق فتح خرمشهر، ساعت‌ها پیاده‌روی کردند، خاک خوردند، جنگیدند، بی‌خوابی کشیدند؛ اما نشد که سجده شکر به خاکش بگذارند. مرحله سوم عملیات، جایی بود که نقطه پایانش شوق رسیدن را بیش‌ازپیش زنده می‌کرد. حال شناگرانی را داشتیم که قرار است به خط پایان برسند. کوه‌نوردانی که به قله صعود نزدیک شده‌اند.‌یکی از جیپ‌ها توی محاصره افتاده بود. من پیش تو بودم و بی‌سیم روی آیفون بود. گفتند: «حسن!… بیا ما را از اینجا ببر… ما  گیر کردیم… اوضاعمون خیلی خرابه…»گفتم: «میاد حالا… صبر کنین… اگه می‌تونین، یه‌جوری خودتون رو از محاصره بکشین بیرون…»گفتند: «نه… نمی‌تونیم… آتیش زیاده… .»