اسمش کَلمروارید بود؛ پیرزنِ جنوبیِ لاغراندام و قدبلند روضهخوان!
کلمروارید را خیلیها میشناختند. یک محرم بود و او. خیلی از زن ها توی محرم از اولین مجلس روضهخوانی پابهرکابش میشدند و همراهش از این خانه به آن خانه میرفتند. محرم که میشد لباس مشکیهایمان را میپوشیدیم و میرفتیم روضه؛ روضههای زنانه.
اول مجلسها خانم مجلسی منبر میرفت، دفترش را باز میکرد و توی آن میکروفون که به بلندگویی کوچک وصل بود، حرف میزد. بچه بودم؛ هفت هشت،نهساله. روضههای خانگی محلی معمولا پشت سر هم بود. زن ها از این خانه درمیآمدند و میرفتند خانه بعدی.
همسایهها طبق یک قرار نانوشته شاید ساعتهای روضهشان را با هم هماهنگ میکردند تا زنها همه را بتوانند بروند.
بعضیها هم که وقت آمدن شوهرهایشان بود، میرفتند خانههایشان.
از بین تمام وسایل روضهخوان، عاشق بلندگو بودم؛ اما همیشه بچههای زرنگتر از من یا نوههای کلمروارید بودند که میتوانستند وسایل او یا روضهخوانهای دیگر را ببرند. بلندگو و میکروفون چیزی بود که سرش دعوا میشد و نوبت به من نمیرسید تا آن را ببرم خانه بعدی، بگذارمش پای میز پایه کوتاه مشکیپوش شده و بنشینم همانجا بالاسرش و به خانه خالی و زنهای سیاهپوش تکوتوکی نگاه کنم که کمکم میآمدند و من احساس کنم که انگار بزرگترین کار دنیا به من محول شده باشد.
بعد زیرزیرکی به پچپچهای توی آشپزخانه و صدای استکانها گوش بدهم و حواسم باشد که کسی به بلندگو دست نزند و همزمان به خانم سیاهپوشی که به من چای تعارف میکرد بگویم نمیخورم.
کلمروارید روضهخوان بود، نه منبری. همراهش کیفی بود پر از دفترچهها و کاغذها و شعرهای مداحی. اولش روضه میخواند با آن صدای کمی مردانه و خشدار مثل صدای زنهای عرب. زنها چادر روی سرشان میکشیدند و گریه میکردند.
هاجوواج به چادرهایی که یکییکی روی سرها کشیده میشد نگاه میکردم و حواسم به فرازوفرودهای روضه بود که کی تمام میشود. بعدش سینهزنی بود و جذابترین بخش روضه. زنها آرایش سینهزنی میگرفتند. دایرهای وسط تشکیل میدادند. خیلیهایشان چادر و لباس بلند و شال عربی دور سرشان پیچیده بودند. کلمروارید با همان لهجه گرم جنوبی و آرامش میخواند تا کمکم مجلس گرم شود. زن ها دودستی سینه میزدند و موقعی که باید جواب میدادند آرام میگرفتند و بعد که شعر اصلی را میخواند، سفت و شلاقی و محکم: «حسینم، وا حسینم، وا حسینا…»
اول سینهزنی کلمروارید شعرهای آرامی انتخاب میکرد تا مجلس گرم شود، بعد رفتهرفته میرسید به شور و زنها همانطور که دودستی مثل بالبالزدن کبوترها روی بازوهایشان میزدند، چیزی کشدار را تکرار میکردند: «وِی، وِی…»
گاهی زیرچشمی کسی را میپاییدم که بلندگو را روی دستش بلند کرده بود تا صدا به همه برسد. منتظر فرصتی بودم تا با خجالت پیشنهاد بدهم من بلندگو را بگیرم.
آخرهای مجلس، کلمروارید دفترچه شعرهایش را میبست و بقیه شعرها را از حفظ میخواند. توی تاریکی خانه سیاهپوش شده و زیر نور شمعی که روشن بود روی دیوار پر از سایههایی بود که میرقصید.
دستهایی که بالا میرفت و پایین میآمد. سنگینی بلندگو را از روی یکدستم به دست دیگر میدادم و نگاهم را به سایههای روی دیوار میدوختم.
هوای گرم اتاق و بوی چای روضه و گلابی که در فضا پخش بود، همه را بغل میکرد. کلمروارید انگشتان کشیده و دستهای پیرش را که رگهای سبزش روی آن معلوم بود دور دسته میکروفون حلقه میکرد و با چشمهای بسته ذکری را پشت سر هم زمزمه میکرد: «حسین، حسین…»