البته من نمیدانم او هیچ وقت زمینی هم داشت؟ شاید فقط میرفت آنجا کار میکرد. وقتی میآمد و میرفت، باغچه را برهوت تحویلمان میداد. همه را ریشهکن میکرد. از نظر او هر چه میوه و ثمر نمیداد، هرز بود. هر چه باشد کشاورز بود نه باغبان. گوشه پرده را میزدم کنار و دزدکی از پشت پنجره نگاهش میکردم. همیشه پیر بود. اصلا انگار پیرمرد به دنیا آمده بود. دشداشه سیاهی میپوشید که بلند نبود و کمی از ساق پاهایش معلوم میشد. دور کمرش شال میبست. گیوه پایش میکرد. گیوههایی که معلوم نبود کرمی قهوهای هستند یا سفید که خاک و آفتاب و چرک خوردشان رفته و رفیقشان شده. روی دستهایش دقیق میشدم. چروکیده و لاغر. همیشه پارچه سبزی میبست دور سرش. خمیده بود و آفتاب سوخته. بعد از رفتن او باغچه منطقه ممنوعه ما میشد. از او لجمان میگرفت که زمین بازیمان را تصرف کرده. همه چیز برایمان کاشت. گوجه و خیار چنبر، بادمجان و گرمک و بامیه، سبزیجات. دستش سبز بود. خودش نهال گردو را که چند سال وسط باغچه یک تکه چوب بود، برد گوشهای دیگر کاشت و گفت اینجا حالش خوب میشود. و خوب شد. آنقدر بزرگ که تا چندین سال تابستانها گردوی خانهمان تأمین بود. او بود که برای خلاصشدن از هیولاهای باغچهمان، کابوس شبهای بهــار و تابستانمان، راه حل داد و کارشان را ساخت. آبدزدکهای وحشی و ترسناک و گنده ششهفت سانتی که باغچه را دالانهای عمیق حفر کرده بودند و شبها شروع میکردند به پرواز. ما به حد مرگ از حیاط و باغچه میترسیدیم. پایمان را بیرون نمیگذاشتیم. هنوز هم نمیتوانم عکسش را توی اینترنت ببینم. سیدابوجاسم سمی داد دست بابا و گفت باغچه را کاملا غرقاب کند و بریزد و ببیند. تا چند شب کنار دست بابا با پنسهای دراز جنازههای آبدزدکها را که روی آب شناور شده بودند، جمع میکردیم و میریختیم توی نفت. در حالی که تمام بدنمان از ترس سفت شده بود. بدجور چندشآور بود دیدن دقیق قیافه بدون حرکتشان، اجزایشان. با این حال ابوجاسم را دوست نداشتم. توی کابوسهای محمد آن پیرمرد چروکیده و خمیده، همان قاتل زنجیرهای سریال بود که پهلوانان قوی و جوانمرد را یکی یکی نفله میکرد. این بار آمده بود پشت چادر مشکی همیشه آویزان به چوب لباسی پنهان شده بود و محمد دیده بودش و با قمه ای کارش را ساخته بود. از آن به بعد هر وقت میآمد، دزدکی که نگاهش میکردم، توی دلم میگفتم: «مممم… بله! واقعا خیلی شبیه دزدها و قاتلهاست.»نهالها درخت شدند. میوه دادند. ما هم. باغچهمان پیر شد. خاکش سفت و بیجان. دیگر حتی علفهای هرز هم رغبت نمیکردند آنجا پیدا شوند. هم پدر حال و حوصله و وقت رسیدگی نداشت، هم ابوجاسم که هنوز همان شکلی بود، بعد از بیست و چند سال به وطنش برگشت. دیگر از او خبری نداشتیم. آخرین بار… آخرین بار دانشگاه صنعتی اصفهان دیدمش. روبهرویم ایستاده بود. دستار مشکی بسته بود. با همان چهره چروکیده که غمی آن را مچاله تر کرده بود. دستهایش را ضربدری روی سینه اش گذاشته و از دردی عمیق و کاری گریه میکرد. به خواهرم میگویم: «باورم نمیشود صاحب این پرتره محبوب و معروف، پیرغلام امام حسین، فَلّاح و کشاورز با حوصله و دقیق خانه ما بوده. محمد از هم محله ایهایمان تعریف میکند که: «تمام مسیر بین الحرمین را زنجیر میزد. ما که جوان بودیم کم میآوردیم.»روحش حتما به خلاف آن پرتره شاد شاد است. به خیالم حالا، مثل آن روزهای توی حیاطمان، یکی برایش چای ریخته و او دارد با دستهای خاکیاش با لذت میخورد و به مزرعه اش نگاه میکند.