یک لیوان چای عراقی

بعضی نشدن‌ها هم هست که یک وقت‌هایی صاف از پس ذهنت جان می‌گیرد و می‌آید وَرِ ذهنت؛ مثل آن وقتی که ده‌سیزده‌ساله بودی و سر صف آمدند گفتند فردا رضایت‌نامه و پنج‌هزار تومان بیاور، می‌خواهیم ببریمتان اردوی قم و جمکران و تو با ذوقی که از ته جانت می‌جوشید، شبش پول را از پدرت می‌گیری و تانخورده می‌گذاری‌اش زیر بالش تا یک وقت تا نشود و صبحش می‌روی دفتر و همراه رضایت‌نامه می‌گذاری‌اش روی میز مدیر؛ اما چند روز بعدش همان مدیر عصاقورت‌داده تقه‌ای به در می‌زند و وارد کلاس می‌شود و پولت را پس می‌دهد که چون ظرفیت زیاد از حد انتظار بوده، برای اردو از بردن شما دوست عزیز معذوریم، پول را می‌گذارد روی نیمکت.

تاریخ انتشار: 02:32 - پنجشنبه 1401/06/24
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
 برش داشتم و آنقدر در مُشتم فشارش دادم که چون تفاله‌ای ازجان‌رفته شد و مشت گره‌خورده‌ام را آن‌قدر محکم‌تر درهم فشار دادم تا نکند آن قطره اشک سِرتق از پشت پلکم بیرون بپرد.یا شاید مثل دیدنِ اتوبوس از دور باشد که اگر به آن نرسی، نیم ساعت دیرتر در محل کارَت حاضر می‌شوی؛ اما وقتی که می‌رسی یک قدمی اتوبوس، گازش را می‌گیرد و می‌رود.لطیفه پیام داده بود امشب رسیدیم کربلا، جایت حسابی خالی است. برایت از لحظه‌ها عکس می‌گیرم و می‌فرستم. گوشی‌ام را پرت می‌کنم لای خرت‌وپرت‌های توی کیفم، جدولی را انتخاب می‌کنم و می‌نشینم همان‌جا که به نظرم کمی تاریک است و توی دیدِ کسی نیستم. دستم را گذاشتم زیر چانه‌ام و به همه نرسیدن‌ها و نشدن‌های زندگی‌ام فکر کردم. شاید آن لحظه وقتش بود که غصه‌هایم جان بگیرند و بگویند خیلی هم خودت را مقصر ندان. صدای مداحی می‌آید از فاصله شش هفت متری‌ام؛ اما انگار فقط صداهاست که در گوشم می‌پیچد بدون آنکه بدانم چه می‌گوید. چشم‌هایم تر شده بود و همه‌چیز را تار می‌دیدم و فقط جمله‌ای که بین آن همه سروصدا راهش را پیدا کرده بود و مدام در کله‌ام می‌کوبید که «تو مرا دوست نداری»؛ وگرنه الان نباید روی جدول نشسته باشم. حداقلش جای نشستن روی جدول باید نزدیک خانه تو می‌بود. بین آن همه آدم انگار فقط جای یک نفر نبوده که من بوده‌ام. 
چشم‌هایم تار می‌بیند. دیگر نخواستم مشتم را در هم فشار دهم که اشک‌ها پایین نریزند. فقط کلمات بودند که دست و پایشان را گم کرده بودند و بی‌قراری می‌کردند. صدایی مرا به خودم آورد: خانم…؟ یک آقای مسن مشکی‌پوشیده با موهایی که انگار برف یک‌دست رویش باریده باشد، سینی چای را پیش چشمم گرفته بود و تعارف می‌کرد. اصلا نفهمیدم از کی آنجا بوده و صدایم می‌زند. فقط با لبخندی که کمی خجالت قاطی‌اش بود، یک لیوان برداشتم و رفتم سمت همان موکبی که صدایش در سرم پیچیده بود. انگشتانم را دور لیوان قلاب کردم و گرمی‌اش را از سر انگشتانم حس کردم. نگاهم خورد به نوشته روی دیواره لیوان: «شما میهمان یک لیوان چای عراقی هستید» و آن طرفش که ریز نوشته بود: «هرکه در دلش یاد ماست، زائر ماست…»پلک زدم و یک قطره اشکم چکید توی لیوان.