مرز در عقل و جنون باریک است

صمصام اصفهانی با آن ظاهر ساده و بی‌آلایش و رفتارهای طنازانه‌اش، به همان میزان که محبوب بود، در نظر عـــوام یک‌تختـــه‌اش هـــم کـــم بـــود! درحالی‌که کرامات و صاحب‌دلی‌ها و علم سرشار او جای هیچ شکی در ذکاوت او، ذکاوتی فراتر از فهم عموم جامعه، باقی نمی‌گذارد.

تاریخ انتشار: 11:28 - یکشنبه 1401/08/1
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
 اما آیا صمصام در عمق جانش، خودش را یک آدم عاقل با معیارهای عموم مردم می‌دانست و عامدانه خودش را به آن راه می‌زد؟ آیا همیشه در حال تلاشی طاقت‌فرسا برای دیوانه‌نمایی بوده است؟ دیوانه‌های واقعی، با نخبگانی که فهم و عقلی ورای مردم عصر خود داشتند، یک وجه اشتراک مهم دارند؛ هر دو گروه را نمی‌توان با معیارهای مرسوم عرفی فهمید و سنجید و قضاوت کرد. اکثر مردم دیوانه‌ها را بی‌مایه و عاقلان را مایه‌دارتر از آنچه بتوان فهم کرد، می‌دانند؛ ازاین‌جهت، خیلی خود را درگیر آن‌ها نمی‌کنند و به مناسبات روزمره زندگی میان‌مایه خویش می‌پردازند. از همین روست که در مواجهه با این دو گروه، سریعا می‌خواهند جان خود را از دستشان خلاص کنند؛ نه چنان خود را حقیر می‌دانند که ننگ و نام هم‌نشینی با دیوانگان را بپذیرند و نه چنان همت و صبر و فهمی دارند که هم‌رکاب بزرگان عصر خویش شوند. حالا تصور کنید که کسی باشد که نه بتوان او را در دسته دیوانه‌ها قرار داد و نه در دسته عاقل‌ترها؛ در عین اینکه هم دیوانه می‌نماید و هم سرشار از گفتار و کردار گهربار و حقیقی است. ذهن عمومی در درک چنین پدیده‌ای متعجب می‌شود! و این تعجب منشأ خنده‌ای تلخ، نه از سر فهم، که از سر حیرت است. شاید راز محبوبیت عاقلان مجنون را باید در همین داروی تلخی جست که طنازی زهرش را گرفته و برای مردم گوارا شده است. در این هنگام، همه معادلات مرسوم از کار می‌افتد و اشخاص در برزخی میان عقل و جنون، در جست‌وجوی جایگاه خودند؛ خودی که به‌راستی با خود قبلی متفاوت است.زندگی عادی، دو حصار، یکی میان خود و حقارت و دیگری میان خود و بزرگی کشیده است؛ و این‌گونه قالبی ظاهرا حساب‌شده، با مرزهای مشخص و ازپیش‌تعیین‌شده را شکل داده است. اما او که در حیرت برزخ عقل و جنون قرار می‌گیرد، فقط با برچیدن حصارها و آشتی میان حقارت و بزرگی است که می‌تواند ریشه مستحکم در اعماق بدواند و از بادهای سطحی نه‌تنها بیمی نداشته باشد، که خود را اصلا در معرض آن‌ها نبیند و بی‌خیال باشد! درگیر آنچه زندگی سطحی را معنادار می‌کند، نمی‌شوند و این‌گونه در نظر خلق، یک‌تخته‌شان کم می‌شود!برای امثال بهلول و صمصام، کمتر حصار سختی بود که بتواند «خود» آن‌ها را به دونیمه در حال تقابل تقسیم کند. خودشان بودند و خودشان همین‌گونه بودند؛اما برای ما که نمی‌خواهیم تنها به خنده ظاهری بسنده کنیم، مایی که هم می‌فهمیم صمصام حق است و بزرگ‌تر و وسیع‌تر از ماست؛ هم می‌فهمیم که خودمان را چه متوهمانه، بزرگ پنداشته‌ایم؛ برای ما پیدا کردن «خود» در این برزخ بسی دشوار است.