«صدیقه یوسفی» مادر شهید حبیبالله اعرابی از فروردین سال 1367 این درد جانسوز را با خود یدک میکشد؛ درد دوری و بیخبری و به قول خودش چشم به دری را! همانکه بغض کهنهای شده و انگار سالهاست توی گلویش مانده و خاک میخورد. با غمی تهنشین شده در صدایش، میگوید: «خدا قسمت هیچ مادری نکنه. چشم به دری، بد دردیه!» نزدیک به یک ماه است که پیکر حبیب را آوردهاند و مادر چون شرایط روحی مناسبی ندارد، خیلی رغبتی به حرف زدن با ما نشان نمیدهد. مهر مادریاش اما مانع از این میشود که در مورد حبیب حرفی نزند! با اینکه نایی در صدایش ندارد، به سالهای پیش برمیگردد و میگوید: «موقع بارداری حبیب به خاطر شغل علی آقا، حاج آقامون، تهران بودیم، اما چون توی شهر غریب، وضع حمل برام سخت بود، نزدیک زایمانم که شد اومدم کوهپایه؛ شهر آبا و اجدادیمون.»
سال 47، 27 رجبش، بعثت رسولالله؛ بعد از اذان صبح، حبیب در خانهای در کوهپایه و به کمک قابلهای که نامش زبیده است، به دنیا میآید. «گفتیم حبیب اسمش رو با خودش آورد»؛ مادر این را میگوید و ادامه میدهد: «آقای سیدی بود میاومد خانهمان روضه میخواند، قرار شد او اذان، درِ گوش نوزاد بگوید، گفت اسمش را رسول بگذارید. شوهرم اما دلش میخواست نام پدرش را روی آن بگذارد؛ همین هم شد؛ حبیبالله.»حبیبالله پسر اول است و فرزند دوم مادر. فاطمه خانم فرزند اول. دو پسر دیگر بعد از حبیبالله شیربهشیر به دنیا میآیند؛ حسینعلی در سال 1349 و حسن در سال 1350. مادر میگوید: «ازخداخواسته بودم به نیت پنجتن، پنج پسر و پنج دختر به من هدیه بدهد اما تقدیر بر این شد که با اومدن محمدرضا و روحالله؛ تعداد پسرانم همزمان با پیروزی انقلاب، پنجتا بشوند؛ اما سه دختر از خدا هدیه بگیرم؛ فاطمه، سمیه و سمانه!»صدیقه خانم از آمدنشان به اصفهان هم اینطور میگوید: «سال 57 از تهران به اصفهان آمدیم و در خیابان جی، خیابان مهر مستقر شدیم. یکی دوسال بعد هم از آنجا نقلمکان کردیم به همین خانه در خیابان جی؛ محله کردآباد؛ خیابان مهدیه که البته آن اوایل خیلی شکل خانه نداشت و کمکم برق و آب آن کشیده شد.» آنطور که مادر میگوید حبیب و حسینعلی برادرش، هر دو از این خانه راهی جبهه و میدان رزم شدهاند و توی همین خانه بودند که خبر شهادت حسنیعلی را آوردند و مفقودی حبیب را!حبیب شش، هفت سالی جبهه بود و مدام در رفتوآمد. بیشترش اما توی دل توپ و آتش خمپاره بود. اصفهان هم که میآمد، اصلا نبود؛ یعنی بود اما دلچسب و طوری که مادر را راضی کند، کنارش نبود. مادر حبیب آه بلندی میچسباند به جملاتش و میرسد به اینجا که: «حبیب اصلا اینجا نبود. وقتی هم که بود، خونه نبود. خطاط بود. بچهها با موتور میاومدند دنبالش. میرفت برای شهدا پارچهنویسی میکرد، دیوارنویسی میکرد. من فقط آخر شبها موقع خواب میدیدمش. تنها دلخوشیام این بود. اونقدر هم خسته بود که وقتی میاومد خانه، اول دستهاش رو روغنمالی میکرد و بعد میخوابید. گاهی وقتها صبح زود بچهها میآمدند دنبالش، بدون اینکه صبحانه بخوره، میرفت. میگفتم حداقل صبحانهات رو بخور و بعد برو. میگفت کلی کار عقب مونده دارم. باید برم به خانواده شهدا سر بزنم. تنها دلخوشیم این بود که شبها تا صبح کنارم است.»حبیب چندباری هم مجروح شده؛ یکبار خیلی بد! موقع پسگیری فاو، وقتی که ترکش میخورد توی ریهاش و یکراست میبرندش بیمارستانی در تهران. مادر میگوید: «سر اون مجروحیتش، باباش و حسینعلی رفتند بیمارستان بالای سرش. من اما چون باردار بودم و از اون طرف بچه کوچیک هم داشتم، نتونستم برم. باباش وایساده بود، اما حسینعلی اومد. بهم گفت مامان هرچی نذر حبیب کنی، کم کردی. حبیب داره تموم میکنه. نه دیگه خون بهش افاقه میکنه، نه سرم. منم هرکاری از دستم برمیومد کردم؛ هر نذری و توسلی که تونستم بهجا آوردم. ولی خب خدا میخواست خوب بشه. خوبِ خوب که نه، اما خب خداروشکر خوب بود. یکبار دیگه هم شیمیایی شد و چشمهاش آسیب دید، اما خیلی اینجا نموند و رفت جبهه. خودش میگفت توسل به حضرت حجت کردم، چشمهامو شفا داد. میگفت چشمهام رو از امام زمان دارم.»میپرسم هیچوقت مانع رفتنشان به جبهه نشدید؟ هیچوقت بهشان نگفتید نرو؟ میگوید: «نه! اصلاً! پدرشان هم راحت قبول کرد، معتقد بود خدا باید نگهدارشون باشه، اینجا و اونجا نداره. خودشون هم زرنگ بودند، دست بردند توی شناسنامه؛ هم حبیب هم حسینعلی، هردو.» آنطور که مادر میگوید حبیب و حسینعلی جثهای بزرگ و ورزیده داشتند و قدبلند بودند و ظاهرشان بزرگتر از آن چیزی بود که سن شناسنامهایشان نشان میداده است.حسینعلی هفدهساله در کربلای5 شهید میشود و پیکرش همان موقع برمیگردد؛ اما حبیب بیستساله، سال 67 درحالیکه با نیرویش «سیداکبر قریشی»، سوار بر موتور برای سرکشی به امدادگران و پست امدادها به فاو میرفته، مفقود میشود و هیچکس خبری از زندهبودن یا شهادت و حتی اسارتش را تأیید نمیکند و از همینجا بوده که قصه چشمانتظاری و چشمبهدری پدر و مادر حبیب، شروع میشود؛ درست از روزهای آخر فرودین 1367…!قصه مادر حبیب و چشمانتظاریاش به اینجا که میرسد بیاختیار میروم به سکانسهایی از فیلم شیار 143؛ آنجا که میگوید: «اون موقعی که اسرا میآمدند، من و باباش مزاحم همه آزادهها و خانوادههاشون میشدیم. اون موقع هم جوون بودیم و هم پا داشتیم. با پای خودمون یا سوار ماشین، قاب عکس حبیب رو بغل میکردم و خونه همهشون رفتیم و زحمت به همهشون دادیم.» میپرسم: «چرا؟» میگوید: «که خبر بگیریم از حبیب.» میپرسم: «کسی خبری نداشت؟» میگوید: «هیچکس حبیبم رو ندیده بودش!» میپرسم: «یعنی شما آن موقع فکر میکردید حبیبآقا زنده است؟» میگوید: «من الان هم میگم حبیب زنده است. حبیب زنده است و انشاءالله با زن و بچهاش میآید. انشاءالله…» ان شاءالله آخرش را طوری محکم و باصلابت میگوید که توی دل آدم بدجور میلرزد! میپرسم: «این سالها ناامید نشدید؟» میگوید: «هیچوقت! ناامیدی کار شیطان است. من هنوز هم امیدوارم….»چشمانتظاری پدر حبیب هم جور دیگری با دل آدم بازی میکند، آنجا که مادر میگوید: «پدر حبیب هم تا موقعی که زنده بود، در خونه مون همیشه باز بود. حاجی میگفت در رو نبندید. میگفت در حیاط باید باز باشه یه وقت حبیب بیاد.» بعد هم ادامه میدهد: «علی آقا همیشه با هر صدای ماشینی که در کوچه میآمد، فکر میکرد خبری از حبیب آمده، همیشه چشم به در و گوشبهزنگ بود؛ درست مثل من! فکر میکنم حبیبم هرکجا هست ازدواج کرده و یک روز برمیگردد.»مادر میگوید این سالها زیاد خواب حبیب آقا را دیده؛ خوابهایی که مضمون اکثرشان این بوده که حبیب آمده اما باز برای رفتن عجله دارد و قصد ماندن ندارد. او به انتخاب خود یکی از خوابهایش را اینطور برایمان تعریف میکند: «شب اول ماه بود. سوره انعام را خوندم و خوابیدم. خواب دیدم همسایه اومد توی خونهمون و گفت: “چشمت روشن! حبیبآقاتون اومده.” پشت سرش دیدم حبیب اومد با لباس نظامی جبهه. بغلش کردم و بوسیدمش و محکم چسبوندمش به خودم. گفت: “نه! مامان کار دارم. باید برم.” مثل همیشه که میگفت مامان کار دارم، میخوام برم. گفتم: “به امید خدا.” بوسیدمش. اون هم من رو بوسید و رفت.»مادر تعریف میکند حبیب هربار که میآمد اصفهان، موقع برگشت، برای رفتن به جبهه عجله داشت؛ آنطور که همیشه موقع خداحافظی وقتی پیشانیاش را میبوسیده، میگفته: «بسه مامان، بقیه را گرو نگه دار برای دفعه بعد.» اما خداحافظی آخرش جور دیگری بوده؛ انگار خودش خبر داشته این بار، بار آخر و این خداحافظی، خداحافظی آخر است. مادر میگوید: «دفعه آخری که میخواست بره جبهه، چندباری تا دم در رفت و هربار به یه بهانهای برگشت. انگار سختش بود دل بکنه. همینطور زیرلب شعر میخوند و زمزمه میکرد: “هرچه دلت خواست ببوس، هرجا که دلت خواست ببوس.”»