با دختر 17 سالهاش آمده بود، وقتی روبروی من نشست، انگشتانش در هم گره خورده بودند، تلاش میکرد پوستهای کنار ناخنش را بکند، بر صندلی تکیه نداده بود و با کمری خمیده وسط مبل نشسته بود.
روی چهرهاش غمی همراه با استرس ترکیب شده بود.
با دیدن او خاطره دوران مدرسه خودم تداعی شد؛
وقتهایی که از مدرسه دیر به خانه میرسیدم، سر کوچه مادرم را میدیدم که با آن چادر گل گلی طوسی سرمهایاش سر کوچه ایستاده بود و داشت پشت دستش را فشار میداد و به قول خودش دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
به او گفتم میتوانم به شما کمکی بکنم.
جواب داد: نمیدانم خیلی دلشوره دارم، شبها به سختی میخوابم، روزها هم کارم شده فقط فکر کردن و خیالبافیهای ترسناک.
گفتم به چه فکر میکنید؟
گفت: ای آقا! مثل اینکه شما در این جامعه زندگی نمیکنید و نمیدانید مادرها در این روزها چه نگرانیهایی دارند؟
گفتم: بخشی از آن را میدانم، ولی دوست دارم شما بیشتر توضیح دهید.
نگاه سنگینی بهم کرد، از آن نگاههای مادرانه که پر از عشق و حسرت بود، عشقی که در ذات مادرها به هر دلیلی میتوان رد پایش را دید و حسرتی که ای کاش مادر نشده بود که تا این حد دغدغه داشته باشد.
کمی خود را جمع و جور کرد و با صدای محکمتر گفت؛ من این روزها خیلی بابت دخترم میترسم و نگران هستم، هیچ احساس امنیتی ندارم، وقتی مدرسه میرود و برمیگردد، دلم آشوب است.
دائم نگران هستم از اینکه نکند در این اعتراضها شرکت کند. نکند در مدرسه بحثی و جدالی شود و دخترم هم که جوان است و خام در این مباحث شرکت کند و بلایی سر خودش بیاورد.
بعضی وقتها دلم را به دیدن کلیپهایی خوش میکنم، تا حواسم پرت شود ولی بعد متوجه میشوم که فایدهای ندارد و استرسم بیشتر شده است. وقتی هم که تصاویری از زد و خوردهای شهرهای مختلف را میبینم، دلشورههایم بیشتر میشود.
از طرف دیگر نگران برخورد پدرش هستم که اگر دخترم خطایی بکند یا بلایی سر خودش بیاورد، خیلی بد میشود، باباش کوتاه نمیآید.
حالا شما که روانشناس هستید، ممکن است مرا راهنمایی کنید؟
دیروز هم که قرار گذاشته بود با دوستانش پارک برود، وحشت تمام وجودم را گرفت و پیش خودم گفتم اگر رفت و خودش را درگیر کرد، من چه کنم؟ اگر او را بردند، نمیدانم باید چه کنم؟ با پدرش هم نمیتوانم صحبت کنم میترسم دخترم را تحت فشار قرار دهد و شرایط بدتر شود. چون رابطهاش با پدرش چندان خوب نیست. دفعه قبل که پدرش گوشیاش را از او گرفت، باهم بحثشان شد و در نهایت از پدرش سیلی خورد و تا دو روز در اتاقش گریه میکرد.
گاهی اگر سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کنند، چنان برخوردی با دخترم پیدا میکند که از فشار و درد و ناراحتی، او در اتاقش میماند و بیرون نمیآید. میترسم این موضوع را با پدرش در میان بگذارم و دوباره این دو به جان هم بیفتند!
بعد از شنیدن حرفهای این مادر؛ لحظهای ناخودآگاه به یاد دختر 7 سالهام افتادم، یاد دغدغههای پدرانه خودم، یاد درخواستهای بعضا غیرمتعارف دخترم و مخالفتهای خودم و دلخوریهای او و…
اما زود افکارم را جمع و جور کردم و ناخودآگاه دوباره فکرم متوجه درگیریهای اخیر و اعتراضات
کلیپهای فضای مجازی شد.
لحظهای خودم را جای آن مادر گذاشتم، نمیدانم چرا، ولی لحظهای حس کردم اگر دختر خودم به سن دختر این مادر بود، باید چه میکردم؟
صدایی در ذهنم آمد که روی بهبود ارتباط پدر و دختر کار کنم. پشت این فکر، ریشهیابی اضطراب مادر در ذهنم پیچید. ناگهان یاد بایدها و نبایدهای فرزندپروری افتادم و خواستم در مورد آنها صحبت کنم. پس ناخودآگاه تصویر استاد روانکاوم در ذهنم آمد؛ خواستم برای بهبود ارتباط زوجین شروع به گفت و گو کنم ولی وقت این حرفها و آموزش و روانکاوی نبود.
بعد از آن صدایی در وجودم طنینانداز شد، گویی میخواستم در مورد دختر 7 ساله خودم تصمیم بگیرم. پس با این فکر شروع کردم به حرف زدن…
خانم روزهایی که دخترتان در شکمتان بود و باردار بودید، را یادتان هست؟
کمی تعجب کرد و بعد از چند ثانیه جواب داد: بله!
پرسیدم: یادتان هست در آن 9 ماه دائم برای بررسی و مراقبت پیش یک پزشک زنان میرفتید؟ ابروهایش در هم رفت و گفت: خب بله.
گفتم: تولد دخترتان را هم به یاد دارید؟ ممکن است برایم تعریف کنید که چطوری رفتید پیش دکترتان؟ کمی مکث کرد و بعد جواب داد: آن زمان مهلت اینکه پیش دکتر خودم بروم نبود، یادم است که شب بود و درد زایمان بیشتر و بیشتر میشد، آن موقع ما ماشین نداشتیم بخاطر همین با آمبولانس مرا به بیمارستان بردند.
گفتم: حال این روزهای دختر شما، مثل حال و هوای شما در روز تولدش هست. حال و هوای اورژانسی!
گفت: یعنی چه؟
گفتم: همانطورکه آن روز زایمان شما نه به فکر آموزش بودید و نه به فکر توصیههای پزشکی و سلامتی و نه حتی به فکر ظاهر و
پوشش و دکوراسیون خانه و غیره. مهمترین هدف شما در آن روز به دنیا آوردن نوزاد و کم شدن درد بود، درست است؟
گفت: بله.
گفتم: اگر کسی در آمبولانس میآمد و میخواست در مورد رژیم غذایی صحیح برایتان صحبت کند، گوش میدادید؟
گفت: واقعاً نه!
گفتم: الان دختر شما در سن حساسی است و متاسفانه مقارن شده با اتفاقات اخیر جامعه. حالا تصور کنید دختر 17 ساله شما خودش به شدت در مورد بایدها و نبایدهایش دچار تردید است که اینطور که از صحبتهای شما متوجه شدم حتی در مورد پوشش خودش هم دچار تردید شده!
گفت: موافقم، ولی حالا چه کنم؟
گفتم: الان مهمترین وظیفه شما فقط مادری کردن است و انتقال حس آرامش و خوب به فرزندان و همسرتان است.
گفت: وقتی خودم این قدر اضطراب دارم، چطور میتوانم به همسرم و فرزندانم آرامش دهم؟
گفتم: آن روزی که فرزندتان در شکم شما بود، چه کسی به او غذا میداد؟ چه کسی میلیاردها سلول را موظف کرده بود در بدن شما و بدن خودش تا در آن کیسه آب زنده بماند؟ اصلاً چطوری در آن کیسه آب 9 ماه زنده ماند؟ چطور از یک ذره تبدیل به یک نوزاد زیبا و دوست داشتنی شد؟ چه کسی در این 17 سال مراقب او بود؟
الان هم دخترت را بسپار به همان نیرو، آن نیرویی که طفل را در شکم شما؛ آن هم در خون و مواد سمی و خطرناک، سالم و زیبا نگهداشت، آیا او نمیتواند بین دوستان خطرناک، دخترتان را سالم و صحیح به منزل برساند؟
شرایط الان خطرناکتر است یا شرایط دوران حضرت موسی؟ آن زمان که فرعون دستور داده بود، تمام اطفال پسر را سر ببرند و سربازها یکی یکی در خانهها را میزدند و در هر خانهای که پسر بود، او را برای سلاخی میبرند.
گفت: قطعاً آن زمان بدتر بود.
گفتم: مادر حضرت موسی در آن شرایط سخت به خداوند اعتماد کرد، بهطوری که فرزند نوزادش را در بدترین شرایط یعنی در وسط رودخانه رها کرد و او را به معبودش سپرد. نتیجه این اعتماد به خدا این شد که فرزندش نه تنها کشته نشد، بلکه در کاخ همان کسی که قصد کشتنش را داشت، با عزت و بزرگی ماند و بزرگ شد. ضمن اینکه در کنار مادر خود(به عنوان دایه) بسر برد.
حال شما به این خداوند اعتماد نمیکنی؟
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد…
خودم هم که گویا خیالم راحتتر شده بود، پای چپم را انداختم روی پای دیگرم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببین خانم، تمام اضطرابهای ما با تمام پیشینه روانی که دارند، با تکیه و اعتماد به یک نیروی پرقدرتتر به نام خداوند کاهش پیدا میکند. کافیست ما به این باور برسیم که یکی قویتر، حاضرتر و آگاهتر از ما مراقب عزیزانمان است، آن موقع دیگر این قدر دست و پا نمیزنیم و با کنترلگری خودمان و اطرافیانمان را اذیت نمیکنیم. آن زمان هست که ما فقط با آموزشهای درست و بجا در کنار آرامشی که به فرزندانمان میدهیم، از آنها افراد قوی و با اعتمادبهنفس میسازیم که به راحتی کسی نمیتواند از راه درست منحرفشان کند.
پس بجای اینکه درگیر دخترتان باشید، به این فکر کنید که چطوری میتوانید با آرامش و عشق فرزندانتان را به سمت خودتان جذب کنید.
روانشناس و مدرس رشد فردی