اِنّی لَغَیور

آردها را توی تابه ریخته‌ام تا بویِ خامیِ‌شان گرفته شود. باید حواسم بهشان باشد. زود می‌سوزند و تیره می‌شوند؛ مثل این دل که تا حواسم بهش نباشد، زود رنگ می‌گیرد، تیره می‌شود و سیاه.

تاریخ انتشار: 11:19 - یکشنبه 1403/01/19
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
اِنّی لَغَیور

به گزارش اصفهان زیبا؛ آردها را توی تابه ریخته‌ام تا بویِ خامیِ‌شان گرفته شود. باید حواسم بهشان باشد. زود می‌سوزند و تیره می‌شوند؛ مثل این دل که تا حواسم بهش نباشد، زود رنگ می‌گیرد، تیره می‌شود و سیاه.

بعدازظهر، کارگرها که برای بسته‌بندیِ عرقیات می‌آیند، علی هم پایشان می‌رود و می‌آید. مُدام پله‌ها را بالا و پایین می‌کند. سینیِ چای را که می‌دهم دستش، ده بار می‌گوید: مامانی برو کنار. غیرتی است دیگر. از زیرزمین که می‌آید یا الله یا الله‌اش می‌پیچد توی راهرو و پله‌ها. بارها تذکر داده‌ام آرام بگوید؛ فسقلی‌ها خواب‌اند. ولی هر بار کار خودش را کرده. صد و چهل‌وهشت سانت قدش را می‌گذارد میانِ در و تا مطمئن نشود معرض دید نایستاده‌ام، در را باز نمی‌کند. گاهی از این همه احتیاطش حرص می‌خورم و می‌گویم حواسم هست؛ گاهی هم به خودم می‌بالم بابتِ این همه غیرتی که برای مادرش نشان می‌دهد. با پاهای اگزمایی‌اش که موکت چسبیده روی پله‌ها حُکمِ سوزن روی زخم‌هایش هستند، می‌دود. به محض ورود و خروج کارگرها، میانِ راهرو ندا می‌دهد که بیرون نیایم یک‌وقت.

خواهر شش‌ساله‌اش را هم هشدار می‌دهد که نیاید پایین. گاهی سرش را گرمِ اسباب‌بازی‌هایش می‌کند که نیاید؛ همان‌هایی که ممنوعه هستند و مثلا یادگاری نگهشان داشته است. می‌آید زیرِ گوشم و می‌خواهد حواسم باشد زینب و فاطمه بمانند بالا. وقت‌هایی هم که نشود راضیِ‌شان کرد، خواهش می‌کند خمیر درست کنم و بدهم دستشان.

شهد زعفرانی را خالی می‌کنم روی آردها. جلزولز می‌کند. عطر هل و دارچین می‌زند زیر دماغم. علیِ مامان، عاشق حلواست. باید یک ظرف کوچک برایش نگه دارم. حاضر به یَراقِ باباست. کافی است بابا لب‌تر کند؛ دیگر حالش را نمی‌فهمد. شده به خاطر مریضی خانه مانده؛ ولی جای استراحتش پابه‌پای کارگرها عرق ریخته. هرچه حرف‌های معلمش را به گوشش می‌خوانم، اثری ندارد. ازش خواسته‌ام بیشتر مایه بگذارد. معلمش چند بار باواسطه و بی‌واسطه و با پیغام‌پسغام گفته علی حیف است. آماده‌اش کنید. باید استعدادهای درخشان درس بخواند. هر بار «نمی‌شودی» تحویلم می‌دهد و حرف را عوض می‌کند.
– بابا به من نیاز داره. نمی‌تونم همه حواسم پِیِ درس باشه! داداشی که همیشه درس داره؛ من هم بخوام همیشه سَرم رو ببرم توی کتاب و درس، پس تکلیف کارهای پایین چی می‌شه؟
دل‌نگران است که خانه نباشد و رفت‌وآمد کارگرها را نتواند مدیریت کند.
دلم می‌خواهد بگویم خدا بزرگ است تو حواست به درس و مشقت باشد؛ ولی نمی‌شود.
این روزها کارمان شده خبر خواندن و خبر گرفتن از مردم غزه. هر بار هم بغض می‌نشیند بیخ گلویمان و کاری جز دعا ازمان برنمی‌آید.
مگر می‌شود این همه پستی؟
مگر می‌شود این همه ناجوانمردی؟
ذات مَرد غیرتی است و آن وقت… .
آخر شبی مهمان آمد برایمان. یکی از مدافعان حرم بود. رفیق گرمابه و گلستان همسرم. ایستاده بودند به حرف‌زدن. توی راهرو بودند و صدایشان از پشت در می‌آمد. هرچه بود، نزدیک بود. صدای هق‌هقش را خوب می‌شنیدم.
از غزه می‌گفت و اینکه کاری از دستشان برنمی‌آید.‌ می‌گفت و زار می‌زد. می‌شنیدم و یا صاحب‌الزمان می‌گفتم.
گفت: مردها کَت‌بسته بودند با چشم‌هایی که مجبور بودند به دیدن. جمله‌اش نصفه‌کاره ماند. شاید هم نفسش هم نصفه راه مانده بود که صدای همسرم را شنیدم که او را آرام می‌کند.
خوب بود علی خانه نبود. چه خوب که علی دیشب مانده بود خانه مادربزرگش.
اگر بود چه می‌گفتم؟ اصلا چه داشتم بگویم؟
گیرم که می‌گفتم ؛چه می‌کرد؟ چه می‌توانست بکند؟
من را چه شده که زیر بار این ظلم جان نمی‌دهم؟ چه بر سر دلِ نازکم آمده است که سنگ شده و دق نمی‌کنم؟ ما را چه شده است که تاب می‌آوریم؟
مگر نه این است که معصوم فرموده‌اند اگر کسی بشنود ناله زن یهودی را که خلخال از پایش بیرون می‌کشند و جان دهد، ملامتش نمی‌کنم؛ پس چرا می‌شنویم و باز هم سرپا مانده‌ایم؟

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

پنج × سه =