به گزارش اصفهان زیبا؛ تعداد دقیقشان چندتا بود را نمیدانم؛ در اخبار اعلام کردهاند که حدود ۳۰۰ تا پرنده بودهاند.
شباهنگام از ایران پرواز کرده بودند به دل کفر و همه احتمالات را برهم زده بودند. اگر به مقصدشان نرسند چه؟ اگر در مسیر پرواز پر و بالشان را بزنند و زخم و زیلی بشوند چه؟ اصلا اگر خبر دروغ باشد چه؟ خبر پرواز پرندههای خدا.
اما خبر دروغ نبود و پرندهها از آشیانهشان رفته بودند به دل کفر؛ میان کفتارهای وحشی که خون بچههای بیگناه و زنان از دهانشان میچکید.
یک نفر باید کاری میکرد؛ باید که جلوی سگانهارشده را میگرفت؛ جلوی کفتارهای وحشی را.
پرندهها پرواز کرده بودند و دعای خیر ما هم بدرقه راهشان بود. رسیدند؛ بالاخره رسیدند بالای سر سرزمین زیتون و سنگها را پرتاب کردند.سنگهایشان از جنس نور و ایمان بود؛ ایمان فرزندان مردی که میگفت: «رؤیایش نابودی اسرائیل است.»
روایت آخر
ایستادهام پای سینک و ظرفهای شام را میشویم که زنگ میزند: «ایران اسرائیل رو زد.» ظرفهای کثیف شام را رها میکنم و میروم پای گوشی و تلویزیون را روشن میکنم.
روی برگه نوشتهام: حمامکردن امیرحسین و خوردن قرصهای تقویتی، شستن ظرفهای شام، سر و ساماندادن به روایت آخر! اولی تیک سبز خورده؛ دومی و سومی هنوز نه.
پیام میفرستد که «اگه بمب اتم بزنن چی میشه آجی؟ اگه نطنز رو بزنن چی…؟»
مینویسم: «واقعا نمیدونم آجی، انشاءالله که خیر باشه. انشاءالله که هرچی بشه برای ایران خوبه.»
به روایت آخر فکر میکنم…
نمیدانم صبح فردا چه اتفاقی میافتد؛ اما خوشحالم. نمیشد، دیگر نمیشد سکوت کرد؛ باید تا انتهایش میرفتیم.
به روایت آخر فکر میکنم. باید روایت آخر نوشته بشود انشاءالله…