به گزارش اصفهان زیبا؛ شببخیرش را گفته بود که اولین خبر حمله ایران به دستم رسید.خودم پر از اضطراب شده بودم. تسبیح توی دستم بود و تندتند دانههایش را رد میدادم.
سوره نصر تمامنشده، از ذکر صلوات سر درمیآوردم. وسط قسم دادن و واسطه کردن آقا امام حسین، «یاعباس یا کاشفالکرب» به زبانم میآمد.
حس مادرانهام میگفت سکوت کنم تا نوجوانم، سرش را راحت روی بالشت بگذارد و با فکر درس و مشق فردایش به خواب برود.
صدای تکان خوردنش روی تخت میآمد. دم در اتاقش ایستادم و نگاهی به قد و بالایش انداختم. نگران بودم بترسد. فکر و خیال و اضطراب پاسخ اسرائیل به جانش بیفتد.
پرده اتاق را کنار زدم. چراغهای گنبد گل لالهایشکل موزه دفاع مقدس هنوز روشن بود. مثل نگین انگشتری توی تاریکی شبهای کویری و پرستاره کرمان میدرخشید. موزهای که نفسهای حاج قاسم را توی خودش داشت. کمی روی پاهایم که بلند شدم، نور سبز رنگ مقبره شهدای گمنام موزه را هم دیدم.
به گمانم هنوز عطر و بوی قدمهای حاج قاسم روی زمینهای موزه مانده بود و نسیم بهاری، شجاعت و مقاومتش را به جانم ریخت که آرام گرفتم.
از خودم خجالت کشیدم. از حس وابستگی مادرانهام شرم کردم. اگر اگرهای شروع جنگ توی ذهنم بالا و پایین میشدند. دلم را صاف کردم. به تن پسرم لباس خاکی جبهه پوشاندم. صدایش کردم. آمد بیرون و با هیجان از حمله به اسرائیل برایش گفتم.
برخلاف تمام تصوراتم، نترسید.
یک ساعتی کنارم نشست و تحلیل و بررسیهای نوجوانانهاش را روی گل قالی ریخت. تمام یک ساعت مغزم را ریختوپاش کرد و من غرق لذت و حس غرور و مردانگیاش شدم که با صدای دورگهشدهاش حرف میزد.من هنوز ته دلم نگران بودم و او، فانوسقه لباس خاکیاش را هم بسته بود و شب بخیرش را گفته بود و برای فکر کردن به یک جنگ تن به تن تمامعیار با اسرائیل، دوباره به تختش رفته بود.
همچنان دانههای تسبیح، برای موفقیت سپاه اسلام به ذکر صلوات توی دستم میچرخید تا «اللهاکبر» اذان صبح توی خانه پیچید.
برای نماز که بیدارش کردم اول پرسید: «الان چی شد مدرسهها تعطیله یا نه!!»
خندهام گرفت پسر چهارده ساله من، آماده رفتن پی جنگ و ماجراهایش بود و نتانیاهو هنوز توی پناهگاهها چه کنم چه کنمش به راه بود.