به گزارش اصفهان زیبا؛ بوی پیازداغ پیچیده بود توی ساختمان. معلوم بود کسی یک غذای خوشمزه درست میکند. با خودم گفتم خوشبهحالش! با این عطر و بویی که پیچیده، حتما شام خوشمزهای دارند. دلم خواست همانجا توی راهپله بنشینم و کمی یاد خانه خودمان توی خراسان بیفتم و عشق کنم با صفای عطر تمام نوستالژیهای خواستنی، پاک و خوب؛ اما وقت نداشتم.
باید دوباره میرفتم توی اتاق ساکت و آرام خودم با همه کارهای روزانهام خلوت میکردم و برنامه میریختم برای روز بعد و پروژههای ناتمام فروردین. کلید را انداختم توی قفل چرخاندم. مقنعهام را روی مبل انداختم و رفتم سر یخچال. تقریبا هیچی نبود. بیخیال شدم از شامخوردن. پرده را کشیدم و از پشت پنجره توی خیابان را نگاه کردم. دلم گرفته بود. نمیدانم چرا. چراغهای خیابان یکی درمیان خاموش بود.
آه بلندی کشیدم و رفتم سمت لپ تاپ! باید مقاله را تمام میکردم. دست و دلم به نوشتن نمیرفت. لبه لپتاپ را بالا آوردم که ناگهان زنگ زدند. منتظر کسی نبودم. شالم را برداشتم و دویدم سمت در. تا در را باز کردم، دختر کوچولوی نازی را دیدم که اشکها از چشمان قشنگ خاکستری رنگش قِل میخورد پایین. سریع نشستم و دستانش را گرفتم. پرسیدم: «چه شده است؟» آرام میان گریههایش گفت: «مامانم». اشاره کرد سمت واحد بالایی. در باز بود رفتم تو. صدا زدم: «خانم، خانم.» خیلی ترسیده بودم.
دخترک دوید سمت آشپزخانه. من هم هراسانتر دنبالش رفتم. خانم بلندقدی کف آشپزخانه دراز کشیده بود و کلی هم سبزی و آش رشته روی فرش ریخته شده بود. یک کاسه بزرگ هم شکسته و آبی که روی سرامیکها را خیس کرده بود.
رو کردم به خانم همسایه و گفتم:
-سلام چی شده خانم جان؟
چشمهایش را باز کرد. آرام نگاهم کرد و دوباره چشم بست. جلوتر رفتم. تمام لباسهایش خیس بود.
دوباره گفتم: خانم حالتون چطوره؟
به دختر کوچولو گفتم: چی شده؟
-آب جوش کاسه ریخت روی مامانم.
-خانم میتونید حرف بزنید؟
-آره.
چشم باز کرد و دوباره گفت: بله میتونم. کمکش کردم. به سختی بلند شد. کشانکشان بردمش سمت سالن و درازش کردم روی کاناپه. حدود یکربع طول کشید تا لباس خانم را عوض کردم و به سوختگیهای روی دست و پایش کِرم زدم. حالا دختر کوچولو که اسمش مینا بود هم آرام شده بود. صورتش را بوسیدم و گفتم: «هر مامانی یه دختر خوب مثل تو داشته باشه، غصه نداره.» خندید و خودش را چسباند به مادرش.
خانم همسایه گفت: البته سیمین خانم!
چون حالا اسم مادر و دختر را میدانستم. برای امشب نذری میپخته تا بعد نماز ببرد مسجد برای توزیع که سُر خورده و آب جوش ریخته روی دست و پاهایش. خیلی ناراحت بود که نمیتواند کار را ادامه دهد. یاد بوی پیازداغ افتادم و مامان خودم.
رو کردم به سیمین خانم که «نذری! به چه مناسبتی؟!»
گفت: «برای ائمه بقیع. برای مظلومترین اهل بیت.» چند قطره اشک چکید روی گونهاش. خجالت میکشید. بی اختیار در کمتر از ثانیهای گفتم «همه چیز با من.»
هیچ وقت این جمله را از یاد نمیبرم. این من بودم که قبول کرده بودم نذری را آماده کنم. از من بعید بود. آن شب طبق دستور و سفارشهای مو به مویِ سیمین خانم آش نذری را آماده کردم. یک دیس حلوای عربی پختم. نان پنیرسبزی آماده کردم. مرتب از توی آشپزخانه تا سالن میدویدم و مواد لازم را از توی کابینتها و قفسهها پیدا میکردم و طبق روش دستور پخت خوراکیها را آماده کردم. مینا کوچولو هم خیلی کمک کرد. حس عجیبی داشتم و انگار بهترین ساعات عمرم بود و من، من دیگری بودم. چرا این ساعت از شب اینجا بودم و تقلا میکردم؟ برای چه؟ حتی الان که یادم میآید حاضر نیستم لحظات خوب آن شب را با هیچ چیزی عوض کنم.
چقدر با مادر و دختر گفتیم و شنیدیم. نذری را آماده کردیم. اشک ریختیم. نذری کمی دیر شد؛ ولی به مسجد و مدعوین رسید. آن شب دلم شکست و چند قطره اشک نصیبم شد. میان قصه آن شب حرفهایی از همسایه خوبم شنیدم که هیچ وقت نشنیده بودم. از مظلومیت اهل بیت و ظلمهای بسیاری که به ایشان شده بود و تمام تاریخ پر رنج زندگی آنان.
تا قبل از آن شب اگر از من اسم ائمه بقیع را میپرسیدند درست بلد نبودم و پسوپیش حرف میزدم. شاید شرمنده خیلی کمکاریهای دینی هم بودم؛ اما بعد از آن دوست خوبی مثل سیمین خانم پیدا کردم که راه را به من نشان داد.
خدا راشکر. سیمینخانم بعدها برایم گفت: ایشان راه را نشان میدهند و هوای شیعه را دارند.
برایم گفت: «آن شب روزی من بوده است و من دعوتشده ائمه بقیع بودهام» و این حرف چقدر به دلم نشست!