به گزارش اصفهان زیبا؛ هر چه با آنها کلنجار میرفت، نمیتوانست لذت درس زبان را به دانشآموزان بچشاند. فیلم پخش میکرد، داستان کوتاه میآورد، تئاتر انگلیسی را با مشارکت خودشان اجرا میکرد اما کارگر نمیافتاد. دشوارتر از همه هومن که جمله معروف خود را مثل پتک بر سر همه میکوفت: «آقا اینا واقعا به هیچ دردی نمیخوره!» وقتی با نگاه انتقادآمیز معلم روبهرو میشد، اضافه میکرد: «خب راست میگم آقا».
برای درسی مثل انگلیسی خیلی عجیب بود. قبلا شاید فکر میکرد چه درد عظیمی را معلمان درس پیام و قرآن میکشند؛ اما حالا میدید و میچشید که حتی درس زبان هم استقبال برنمیانگیزد. دو راه پیش رو داشت: اول اینکه مثل خیلیها بگوید: به من چه؟ دیگر چه کاری از دست من برمیآید؟ یا اینکه شاگردان را علاقهمند به آن درس کند. اما توی کَتَش نمیرفت اینقدر راحت شانه خالی کند. بعد از تعطیلات عید بیشازپیش احساس میکرد که دیگر نمیتوان حضور مغزِ دانشآموزان را در کلاس تضمین کرد.
در دفتر دبیران نشسته بود که گفتوگوی معلم قرآن با معاون اجرایی مدرسه به گوشش خورد. آقای رئیسی قصد داشت کار عجیبی انجام دهد: یک جلسه از کلاس قرآن را در ایوان مسجد جامع اصفهان برگزار کند.
یادش افتاد یکبار که با خانواده سرزده بود، گردشگران یکبهیک صدای خود را زیر گنبد محک میزدند که چگونه میپیچید و چه چیزی بهتر از اینکه در همان نقطه، الحان دلانگیز قرآن را به گوشِ جانِ نوجوانان بنوازد.
جرقهای در ذهن معلم زبان رخ نمود: شاید کاری که توریستها زیر آن گنبد انجام میدهند ربطی به انگلیسی نداشته باشد و بیشتر به کار کلاس قرآن بیاید، اما خودشان چه؟ حتما اکثر گردشگران خارجی با زبان انگلیسی آشنایی دارند و چه خوب است که در همان فضا به گفتوگو با آنها اقدام کنیم. بعد به ذهنش رسید که نه فقط مسجد جامع، الیماشاءالله در اصفهان مراکز جذاب برای حضور گردشگران داریم که شاید الان نسبت به گذشته کمتر میآیند، اما میآیند. توریست کم است، اما هست!
رو به معلم ریاضی کرد که با او رفیقتر بود: «آقا مسعود! به نظرت خوبه بچههارو ببرم با گردشگرای خارجی، انگلیسی صحبت کنیم؟ همین کانوِرسِیشنای ساده مثل از کجا اومدی؟ وایف و بِیبی داری یا نه؟ باهاتن یا لیوشون کردی اونور آب؟ با هواپیما اومدی یا بای باس؟ یکی رو من صحبت میکنم بقیهش رو خودشون یاد میگیرن. فکر کنم بهشون بچسبه». آقا مسعود که نمیخواست کم بیاورد، ایدهای به ذهنش رسید اما جوری گفت که انگار خاطره است: «چراکه نه! سال پیش یادش بخیر مدرسه حمایت میکرد و ما مدام بازدید میبردیم. یه بازی و ریاضی طراحی کرده بودم [برای واقعنمایی بیشتر، فعل ماضی ساده را به ماضی بعید تبدیل کرد!] روی کاشیهای مسجد شیخ لطفالله که تا عمر دارن فصل اتحادها یادشون نمیره. اصلا وقتی تکون خوردن منارجنبون رو بردم و دیدن خودشون فصل نیروها رو متوجه شدن و من فقط مرور کردم».
اشتیاق معلم زبان در شنیدن جملات همکارانش چنان زائدالوصف بود که معاون اجرایی مجبور شد وارد عمل شود؛ چون بهقولمعروف: سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل، چو رد شُد نمیشد گرفتن به پیل (یا شبیه همین مضامین)!
طبیعی بود که هماهنگی این همه بازدید را او باید بر عهده میگرفت و یک ردیفِ کاری جدید برایش در مدرسه تعریف میشد؛ بنابراین با صدایی که بتواند صحبت معلمان را قطع کند گفت: «البته توجه کنین آقایون که اگه قرار باشه بچهها سر هر زنگ بخوان سوار مینیبوس بشن و آخرش هم بخوان با همون وسیله برگردن، دیگه چیزی از زمان کلاس برای تدریس شما باقی نمیمونه. بعدش جلسات بعدی طلبکار میشن که کتاب رو نرسیدین کامل درس بدین و ما با والدین باید بگومگو کنیم.» احساس کرد دوزاری بعضیها نیاز به فشار بیشتری برای افتادن دارد: «اصلا تجربه ثابت کرده که دانشآموزا توی این سن به قول معروف زودی پشتشون باد میخوره. یعنی یه جلسه که اینجوری بهشون خوش بگذره، هفته بعدی سر کلاس یه جا بند نمیشن».
معلم زبان که چنین بهانههایی نمیتوانست اشتیاقش را کمرنگ کند گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. هر چی باشه از اینی که الان هست بهتره!» خنده بقیه معلمان نشان میداد بدجوری در کلاسهای قوطیکبریتی به آنها سخت میگذرد. از هفته بعدی معلمان راه چارهای پیدا کردند و بازدیدها را به راه انداختند. فکر میکنید چاره چه بود؟