به گزارش اصفهان زیبا؛ تصور ما از مفاهیم انتزاعی بر اساس همان تعریفها در چارچوب منطق، از عام به خاص، فصلخورده و با مصداقهایی واضح و روشن شکل میگیرد؛ اما در دنیای بیرون از ذهن، مرزها آنقدر روشن و واضح نیستند و همیشه تعیین مصداق برای مفاهیم کار راحتی نیست.
اینکه آیا فلان مسئله میتواند مصداقی برای فلان مفهوم باشد یا نه، مسئله دودوتاچهارتا نیست و نمیتوانیم روی کاغذ آن را اثبات کنیم. قصهها از آن دست مصادیقاند که تشخیص اینکه کدام قصه دقیقا مصداق کدام مفهوم است، کار دشواری است و اگر قصه آدمها باشد، دشوارتر. انسان موجودی است پیچیده و قصههایش پیچیدهتر؛ گویی کتاب هزار و یکشبی از هزارتوی قصههای تمامنشدنی است.
حالا دو سالی است که آموزشوپرورش استان اصفهان هم به سراغ قصه معلمانش رفته. در پروندهای بهعنوان «پای درس ایثار» قصه معلمان فداکار روایت میشود. با شروع پرونده معرفی معلمان فداکــار، اقدامات معلمان در راستای گسترش آموزش و تربیت دانشآموزان که اقدامی فراتر از وظایف آنهاست، الگویی برای آینده مسیر آموزشوپرورش میشود.
قرار بود آموزشوپرورش استان به مناسبت روز معلم، چندنمونه از معلمان فداکار را به ما معرفی کند. ما متر و معیاری برای فداکاری نداشتیم؛ اما اقدامی عجیبوغریب توسط یک معلم که تابهحال هیچکس آن کار را انجام نداده است در تصورمان بود؛ کاری که مصداق بارز ایثار و فداکاری باشد و انجامدادنش در توان هر انسانی نباشد.
ابتدا معلمی را به ما معرفی کردند که بهدلیل حادثهای که برایش رخ میدهد، با ویلچر در کلاسهای درس حاضر میشود و با وجود ناتوانی جسمی همچنان به شغل معلمی حتی برای دانشآموزانی با شرایط جسمی خاص مثل نابینایان و ناشنوایان ادامه میدهد. هیچ اطلاعات دیگری از او نداشتیم؛ حتی نمیدانستیم آن معلم مرد است یا زن، پیر است یا جوان؛ اما همین که با ویلچر در کلاس حاضر میشود برای ما فداکاری بود.
منتظر شماره آن معلم بودیم؛ اما همراه شمارهای که برای ما فرستادند، اطلاعات شخص دیگری نوشته شده بود؛ عصمت هاشمی، معلم هنرستان شهدای پتروشیمی گلپایگان، که بعد از عمل تیروئید با وجود گرفتگی صدا در کلاسهای درسش حاضر شد.
وقتی میخواستم با خانم معلم تماس بگیرم، مصاحبهام را حضوری در دفتر مدرسه یا حتی خانه خانم معلم تصور کردم تا راحتتر بتوانم صحبت کنم. هنگامی که خانم هاشمی گفت سلام، ناخودآگاه در نقش دانشآموز فرورفتم و خودم را معرفی کردم.
من هیچ تصوری از معلم یا به گفته خودشان «هنرآموز» مدیریت آشپزی و قنادی نداشتم. نمیدانستم خانم هاشمی را شبیه کدامیک از معلمهایم تصور کنم. در ذهن من، معلم ریاضی جدی و منطقی است، معلم ادبیات لطیف و آرام است، معلم عربی باانرژی و برونگراست و معلم هنر خلاق و سرشار ذوق و اشتیاق است. خانم هاشمی شبیه هیچکدام از آنها نبود. لحن صدا و کلامش از معلمهای ادبیات آرامتر و لطیفتر، پرسشهایش از معلمهای ریاضی جدیتر، حرفهایش از معلمهای عربی باانرژیتر و ذوق و اشتیاقش در صحبت از شغلش از معلمهای هنر در ذهن من، بیشتر بود.
او قبل از شروع سؤالهایم پرسید: «شما مطمئنید که من اصلا معلم فداکار حساب میشوم؟!» مطمئن نبودم که میخواهم از خانم هاشمی بنویسم؛ اما مطمئن بودم که میخواهم قصه او را بشنوم.
از روزهای دانشجوییاش شروع کرد. طراحی پوشاک خوانده بود. بعدها آشپزی و قنادی را از روی علاقه شخصی بهطور تخصصی یاد گرفته بود. از رشته آشپزی در هنرستان و شیرینی کلاسهایشان برایم گفــت؛ اینکــه چندین سال است رشته تخصصی و مستقلی شده و قبلا تنها واحدی در رشته مدیریت خانواده بوده. میگفت در شهرستان گلپایگان فقط هنرستان شهدای پتروشیمی این رشته را دارد. برایم توضیح داد که کلاسهایشان با کلاسهای رشتههای نظری چه تفاوتی دارد و چگونه هر کلاس توسط یک سرپرست رشته و یک استادیار اداره میشود و هرکدام چه کارهایی انجام میدهند.
همکار و همراهش، خانم مناجاتی را معرفی کرد. گفت الان که من و شما باهم صحبت میکنیم، خانم مناجاتی سر کلاس کنار بچهها هستند. از علاقه و موفقیت دانشآموزانش در این رشته گفت و تکتک آنها را مثال زد که الان هرکدام مشغول چهکاری هستند.
به پایان امتحانات دیماه ۱۴۰۱ رسید. نفسهایش سنگین شده بود. شور و شوق صحبتهایش تمام شده بود. بین جملههایش چندثانیهای مکث میکرد و بعد ادامه میداد. بدون مقدمه از بیماریاش گفت. درگیر کمکاری تیروئید میشود. داشتم صحبتهایش را مینوشتم تا اینکه گفت: «در سونوگرافی توده ۴ سانتی کنار تیروئیدم دیده شد.» این جمله را نتواستم کامل کنم. یک توده بزرگ را در وسط صفحه رها کردم.
خانم هاشمی ۵ بهمنماه ۱۴۰۱ برای جراحی و عمل تیروئید به مرخصی میرود. بعد از گذراندن ۲۰ روز دوران نقاهت، باید مرحله ید درمانی و قرنطینه را شروع کند. گفت که در دوران قرنطینه بیمار باید حداقل چهار متر حتی با افراد خانواده، فاصله داشته باشد.
پرسیدم: دوران قرنطینه و تنهایی را چگونه گذراندید؟
گفت: «تعطیلات عید بود و من در قرنطینه به ۱۵ فروردین فکر میکردم. درسهای بچهها تمام نشده بود. باید برای امتحانات پایانترم آماده میشدند. هرروز عکس و فیلمهایی که خانم مناجاتی از کلاس و بچهها برایم فرستاده بود، نگاه میکردم. نمیتوانستم خودم را راضی کنم دیگر کنار بچهها نباشم. من هیچوقت به کنارگذاشتن معلمی فکر نکرده بودم. نمیدانستم اگر معلم نباشم، میخواهم چهکار کنم. همان موقع هنوز صدایم درست باز نشده بود، دختر و پسر خودم را نمیتوانستم صدا بزنم، با ایماواشاره با خانوادهام صحبت میکردم؛ اما در همان روزها تصمیم گرفتم بعد از تمامشدن دوران قرنطینه به مدرسه برگردم… .»
آمدم بپرسم خانواده با این تصمیم مخالفتی نداشتند؛ که خانم هاشمی از حمایتهای مادرش گفت: «مادرم برای ادامه مسیر زندگی و برگشتن به مدرسه خیلی حمایتم میکرد. اصلا نمیگذاشت لحظهای احساس ضعف و ناامیدی کنم. همیشه میگفت در این دنیا آدمهایی هستند که از ابتدای تولد درگیر بیماریها و مشکلات جسمیاند؛ اما به زندگیشان ادامه میدهند؛ پس تو هم میتوانی و تشویقم میکرد تا به کلاسهایم برگردم.»
حالا میفهمم خانم هاشمی فداکاری را از چه کسی یاد گرفته بود. حرفهای مادر خانم هاشمی در اوج نگرانی برای پارهتنش، همان تصور من از کار بزرگ و عجیبوغریبی بود که هر انسانی توانایی انجامدادنش را ندارد.
صفحه سفیدی آماده کردم و از اولین روزهای بازگشت خانم هاشمی به مدرسه پرسیدم. بچهها از بیماری معلمشان خبر نداشتند. وقتی خانم هاشمی را با ماسک و صدایی گرفته و لرزان سر کلاس میدیدند، فکر میکردند معلمشان سرما خورده است. خانم هاشمی گفت: «یک روز خودم همه ماجرا را برایشان تعریف کردم. بعد از آن، هر کاری میکردند تا محبتشان را به من نشان دهند و چون در کلاس دستتنها شده بودم خیلی هوایم را داشتند.»
پرسیدم: در روزهای اول بیشترین چیزی که به آن فکر میکردید، چه بود؟ گفت: «نبودن خانم مناجاتی در کلاسها.»
آمدم بپرسم خانم مناجاتی همان سال بازنشسته شدند که یادم آمد الان سر کلاس هستند. نمیخواستم بدانم خانم مناجاتی کجا رفته، چه اتفاقی برایش افتاده و چرا در اولین روزی که همکار و همراه همیشگیاش به کلاس برگشته، او حضور نداشته است!
میدانستم سؤالاتم جواب خوشایندی ندارند؛ اما نمیتوانستم قصه خانم هاشمی را همینجا تمامش کنم. جای خالی خانم مناجاتی در قصه خانم هاشمی به اندازه سر کلاسهای درس خالی بود.
وقتی شماره خانم مناجاتی را گرفتم، آنقدر درگیر قصه این دو معلم شدم که فراموش کردم شماره معلم فداکاری که قولش را داده بودند پیگیری کنم. وقتی تماس گرفتم، فکر میکردم همان حرفهای خانم هاشمی را قرار است از زبان خانم مناجاتی بشنوم.
پشت تلفن با صدایی گرم و لحنی آرام و شمرده خودش را معرفی کرد. اطهرالسادات مناجاتی، فارغالتحصیل رشته صنایع غذایی و اکنون با ۲۹ سال سابقه معلمی، هنرآموز مدیریت آشپزی و قنادی در هنرستان شهدای پتروشیمی گلپایگان بود. صحبتکردنش مثل همان معلمهایی بود که دلت میخواست اشتباهی صدایش بزنی «مامان».
اول صحبتمان از آروزی دوران بچگیاش برایم گفت: «معلمی داشتیم که از شغلش راضی نبود و معلمی را دوست نداشت. در کلاسش هیچکس جرئت نداشت در انشایش بنویسد من دوست دارم در آینده معلم شود.»
خانم مناجاتی از همان دوران معلمی را دوست داشته و همیشه خودش را جای معلمانش تصور میکرده. در کلاس آن معلم، او اولین کسی بوده است که در انشایش آرزوی واقعیاش را مینویسد و در کلاس میخواند.
وقتی از سختیهای شغلش پرسیدم گفت: «گاهی شرایط زندگی آنقدر سخت میشود که ما هم خسته میشویم؛ اما نه از معلمی. معلمی تنها قسمت شیرین زندگی برای من است.» بعد یاد دوران بارداریاش افتاد. گفت: «باردار بودم و شرایط سختی داشتم؛ اما باید هر روز برای تدریس به شهرستان فریدن میرفتم. از لحاظ جسمی خیلی خسته میشدم؛ اما تدریس به بچهها را دوست داشتم.»
گریزی به دیماه سال ۱۴۰۱ زدم؛ خواستم از سختی روزهایی که خانم هاشمی در مدرسه نبودند برایمان بگوید: «از آن روزی که خانم هاشمی به مرخصی رفتند، هرروز با بچههای کلاسش عکس و فیلم ضبط میکردیم و برایش میفرستادم تا هم خیالش از درس بچهها راحت باشد، هم بداند ما اینجا منتظرش هستیم. اواسط اسفندماه بعد از کلاسها خیلی احساس خستگی میکردم. در کلاسها نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و همیشه عصبی بودم. اوایل فکر میکردم دلیل این تغییر خلقوخو فشار کار یا رژیم غذایی است؛ اما هرروز این علائم بیشتر و بدتر میشد. تنگی نفس و عرق سرد هم به علائمم اضافه شده بود. قبل از نوروز ۱۴۰۲، به فاصله دوماه از بیماری خانم هاشمی، جواب آزمایش سرطان من هم مثبت شد. مجبور بودم برای طیکردن فرایند درمان و شیمیدرمانی معلمی را برای مدتی کنار بگذارم. حالا یکسالی است که خانم هاشمی نهتنها همکار، بلکه سنگ صبور دردهای من شده است.»
تمام مدتی که به صحبتهای خانم مناجاتی گوش میدادم، مو بر تنم سیخ شده بود. وقتی درباره احوال این روزهایشان پرسیدم، چیزی جز صدای اشکهایشان نشنیدم. زبانم بند آمده بود چه بگویم. فکرش را نمیکردم روزی در مصاحبهای سؤالم کسی را آزار دهد. دیگر نمیخواستم سؤالاتم را ادامه دهم. این برای اولین بار بود که میخواستم همهچیز را سربسته بدانم.
خانم مناجاتی وقتی آرام شد، خودش ادامه داد: «۲۹ سال با دستهایم آثار هنری خلق کردم و به بچهها آموزش دادم. حالا که برگشتهام، دستانم قوت و توان گذشته را ندارند و نمیتوانم کاری را که ۲۹ سال با عشق انجام دادم، همچون گذشته ادامه دهم. حالا که برگشتهام، بچهها هم خیلی هوایم را دارند. گاهی میگویند حضور شما در کلاس برای ما کافی است، همه کارها را خودمان انجام میدهیم، شما دست به چیزی نزنید. این روزها فقط حرفها و دعاهای خیر و محبتهای بچهها من را دلگرم میکند.»
حالا خانم مناجاتی کمتر از یک ماه است که به مدرسه و کلاس درس بازگشته. او هنوز با عوارض داروها و شیمیدرمانی که از آن بیماری در جسم و روحش مانده است، دستوپنجه نرم میکند. دستهای خانم مناجاتی قوت و توانایی قبل را ندارند و به دستور پزشک باید از کارهای سنگین و زیاد دوری کند؛ اما به گفته خودش حال او در کنار شاگردانش بهتر است.