در همسایگی معلم

اسمش را نمی‌دانستیم؛ اما ما خانم بابلیان صدایش می‌زدیم. مقطع ابتدایی بودم. نمی‌دانم چطور شد که اوایل مهر، موقع برگشتن از مدرسه متوجه شدم خانم معلم وارد یکی از کوچه‌های محله ما شد. اولش باورم نمی‌شد.

تاریخ انتشار: 10:26 - پنجشنبه 1403/02/13
مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه
در همسایگی معلم

به گزارش اصفهان زیبا؛ اسمش را نمی‌دانستیم؛ اما ما خانم بابلیان صدایش می‌زدیم. مقطع ابتدایی بودم. نمی‌دانم چطور شد که اوایل مهر، موقع برگشتن از مدرسه متوجه شدم خانم معلم وارد یکی از کوچه‌های محله ما شد. اولش باورم نمی‌شد.

فکر کردم خیالاتی شدم. همیشه توی ذهنم فکر می‌کردم معلم‌ها آدم‌های معمولی نیستند. صاف و اتوکشیده‌اند وزندگی‌شان گل‌وبلبل است. از روی کنجکاوی تعقیبش کردم و خانه‌اش را که چند کوچه بالاتر از ما بود، پیدا کردم. خانه کوچک، آجری و نیمه‌ساز بود. هنوز شیشه‌های باریک در خانه را نینداخته بودند.

آفتاب از لای شکاف در آهنی روی خاک‌وخل توی پارکینگ افتاده بود. کف پارکینگ موزاییک و سنگ‌فرشی نداشت. از پشت در صدای جیغ و شیون بچه‌ می‌آمد؛ پس خانم معلم بچه هم داشت. راه رفته را برگشتم. تا رسیدن به خانه به خانم معلم فکر می‌کردم؛ به اینکه چطور توی آن خانه نیمه‌کاره با بچه زندگی می‌کند. همسرش چه‌کاره است؟ بچه را پیش چه کسی می‌گذارد و به مدرسه می‌آید؟ تازه فهمیدم زندگی معلم‌ها هم شبیه زندگی خود ماست.

هر وقت خانم بابلیان را سر کلاس می‌دیدم، تصویر آن خانه کوچک نیمه‌کاره و بچه‌ای که جیغ و شیون می‌کشید، جلوی چشمم نقش می‌بست. بعضی روزها که چهره مهربان خانم بابلیان خسته بود، پیش خودم می‌گفتم حتما دیشب بچه بی‌قراری کرده یا مریض بوده و خانم معلم نتوانسته است راحت بخوابد یا می‌گفتم شاید خانه‌شان بنایی داشتند.

همیشه درسم را می‌خواندم و تکالیفم را به بهترین شکل انجام می‌دادم تا خانم معلم از دستم راضی باشد. از اینکه می‌دیدم بعضی از هم‌کلاسی‌هایم در انجام تکالیفشان کوتاهی می‌کنند، توی دلم حرص می‌خوردم. قضاوتشان می‌کردم و طرف خانم بابلیان را می‌گرفتم. آن سال شاگرداول کلاسمان شدم. چند ماه بعد روز معلم بود. تصمیم گرفتم برای خانم بابلیان هدیه‌ای تهیه کنم؛ اما پولی نداشتم. فکری به ذهنم رسید.

سراغ کاسه‌بشقاب‌های توی زیرزمین که مادرم برای جهیزیه خواهرم نگه‌داشته بود، رفتم و از میان آن‌ها یک سرویس شش‌تایی پیش‌دستی گل‌بهی رنگ قشنگ را انتخاب کردم. کاغذ کادو هم نداشتم. از روزنامه‌های برادرم چند برگ برداشتم و بشقاب‌ها را کادوپیچ کردم. صبح زود هدیه را توی کیفم گذاشتم و به مدرسه رفتم. سر کلاس قلبم تندتند می‌زد. تمام‌وقت منتظر فرصت مناسبی بودم که هدیه خودم را به خانم بابلیان بدهم. بچه‌ها روز معلم را یادشان رفته بود.

تنها یکی‌دو نفر چند شاخه گل رز قرمز آورده بودند. با خودم گفتم شاید من هم باید گل می‌آوردم و از آوردن بشقاب‌ها پشیمان شدم. خجالت می‌کشیدم آن‌ها را به معلم بدهم. صبر کردم تا بچه‌ها گل‌هایشان را به خانم معلم دادند. خانم معلم با خوش‌رویی گل‌ها را گرفت و توی گلدان آبی روی میز گذاشت و تشکر کرد. حالا نوبت من بود. قلبم به تپش افتاده بود و دست‌های کوچکم می‌لرزید؛اما تا خواستم کیفم را بردارم، بند کیفم به دست هم‌کلاسی‌ام گیر کرد و روی زمین افتاد.

همان وقت صدای تَرَق شکستن بشقاب‌ها بلند شد. همه نگاه‌ها به سمت نیمکت ما برگشت. اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود. خانم بابلیان از جا بلند شد و به سمت من آمد. بعد پرسید: چیزی شده دخترم؟ رنگم پرید و قرمز شده بودم. بغض توی گلویم گیر کرده بود. چانه‌ام می‌لرزید. گفتم: خانم اجازه نه، اما، اما کادوتون شکست. خانم بابلیان دستی روی سرم کشید و بغلم کرد؛ بعد با لبخند گفت: اشکالی نداره عزیزم. معلومه کادوی بزرگی بود. تا آخر عمر یادم می‌مونه. بچه‌ها خنده‌شان گرفته بود. خانم بابلیان هم از ته دل خندید.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

20 − هفده =